چشمهایم گشوده میشود بیاختیار… پلکها نیمگشودهاند…
سقف این اتاق چرا اینقدر بلندست؟ به زحمت میتوان پاهای کوتاهِ عنکبوتِ همیشگی را تشخیص داد. حالی میکند آن بالا. قطعاً گرمتر از اینجاست…
هیچ حرکتی جایز نیست. حتی چشمها را نباید گرداند…
آرامش صبح بارانی دیوانهام میکند… چه لذتی بالاتر از این که در سکوتی رؤیایی، پلکها را روی هم بگذاری و با لبخندی که نمیدانم از کجا هدیه میآید، بتوانی بشماری تکتک قطرهها را… بشماری باران را… و ابرها همه چیز را رنگ میکنند و همه چیز سیاه و سفید میشود…
پلکها روی هم میافتند… صدای باران لالاییست…
بدنم لمسست. نمیتوانم خودم را تکان بدهم. حتی اگر بخواهم نیز نمیتوانم… و گرمای زیر پتو چه لذتی دارد…
“بلند شو پسر! کلی کار مانده. باید سر بزنی به بخاریها…” ای بابا… شما هم که وقت گیرآوردهاید…
وجودی ناجنس و بیموقع، به نمایندگی از چیزی شبیه به وجدان، در درونم به کلنجار برمیخیزد… متأسفانه پیروز میشود و دستور به حرکت میدهد…
باران همچنان لالایی میخواند…
دستم با کراهتی وصف ناشدنی به حرکت میآید و آقای سونی را جستجو میکند. زیاد لازم نیست دنبالش گشت. حالا نوبت میرسد به جاهای سخت داستان: باز کردن چشمها… چند دقیقهای وقت لازمست…
چندین دقیقهای وقت لازمست…
واقعاً چه تصمیم شجاعانهایست آگاه شدن…
چشمها با طمأنینه گشوده میشوند. سرم به مقداری که لازمست روی بالش لیز میخورد و آنگاهست که… آگاهی مرا در برمیگیرد: شش و پنجاه و سه دقیقه…
آگاه شدن فایده نمیکند… چشمها تصمیم خود را گرفتهاند…
باران خاکستریم میکند… لالایی میخواند…
چشمها، آرام، چنان میکنند که باید…
دیوانهای مرا تنگ در آغوش کشید و آرام پیش گوشم چیزی زمزمه کرد. چیزی که اگر بگویم، مامانم پوستم را میکند. پس گیر نده لطفاً. قول میدهم خواب بعدی که دیدم ـ اگر افتخار دادی و آمدی ـ آرام پیش گوشت زمزمه کنم…
hmmmm….listen!I have no time for being confused and you make me think so much,)ok I got it…
Girande?????what a great word to choose:)good night then
لیشام: :)) دریای عزیز، فکر کنم اشتباهی رخ داده ,)
خـودم نـفر اول بـودم که خــونـدمش ولــی پـیامـم نـــیـومــد ! مـگه چــیه؟؟
لیشام: کیانوش عزیز، من میدونم که شما همیشه اولین کسی هستین که پستهای من رو میخونین و اصولاً اولین کسی هستین که میتونین کامنت بذارین مگه اینکه خلافش ثابت شه که تا حالا نشده ,) این لطف شما رو میرسونه که گاهی افتخار اول بودن رو نصیب دیگران میکنید D: ارادتمندیم 🙂
ما دو جور ساعت ۶ و ۵۰ دیقه داریم: ۶ و ۵۰ دیقه عصر و بعد هم ۶ و ۵۰ دیقه نصفه شب!!
لیشام: :)) البته دقیقاً منظورم شش و پنجاه و سه دیقهای بود که هجده و پنجاه و سه دیقه نیست ,)
سلام، ۱ـ به نظر من این آدم بتونه ۲ ساعت به ۲ ساعت بیدار شه یه نیروی خاص یا بهتر بگم یه عشق الهی میخواهد، مثل حس مادرانه… اینو تبریک میگم، خداییش اراده قویی میخواهد. ۲ـ الان که مینویسم برف مییاد هنوز ۱ ساعت نشده اینجا رو سفید کرده، خدا اگه برف و باران را نمیآفرید ما چگونه تصوری از پاکی و اخلاص داشتیم؟ روحیه زلالتان را…
حالا میفهمم مثل باران که همه ما از آسمان آمدهایم و دوباره بخار خواهیم شد. “بیژن جلالی” گزارش خیاربانیتان هم جالب بود. موفق باشید.
لیشام: ممنون مریم عزیز، شما هم شاد و پیروز باشید
نه دیگه ….. نشد یه دفعه من میام یه دفعه تو
…….
مثل همیشه یک توصیف دوست داشتنی!……. اما… آقا گیر میدم خوبم گیر میدم! اصلاً راه نداره! یا میگی چی زمزمه کرد یا همین الان خودمو از این پنجره میندازم پایین!!! اِهه! چه معنی داره هی ور میری با این حس کنجکاوی ما!!! اصن میرم به مامانت میگم دیوونه هه چیکارت کرده!!! D:
لیشام: البته انداختن خود، از پنجره به بیرون فعلی نیست که هر کسی حاضر به ارتکاب اون باشه و اصولاً هم توصیه نمیشه چرا که حداقلش اینه که از مصاحبت با حضرتعالی محروم میشیم D: مسؤولیت حس کنجکاوی شما هم فقط به عهدهی خودتونه که ظاهراً هم این موضوع به بنده ربطی نداره D: و نهایتاً این که مامان ما خودش این کارهست، میخوای چی بهش بگی آخه D:
بالاخره اول شدم! مگر اینکه همین حالا هم یکی در حال نوشتن باشه. اما شواهد و قراین نشان میدهد که اولی منم!! آه… چه حس خوبی….. البته برسی به باران: اگر در خانه، سر کار یا اصولاً داخل شهر باشم و دور و برم آجر و سیمان ببینم حالم از باران به هم میخورد. مگر اینکه آخر هفته باشد و بدانم فردایی پسفردایی با همچین هوایی میرم کوه!… اما در هر جای طبیعی باران مسرتبخش است….
لیشام: میبینم که اول شدی، مبارک باشه ایشالا!… اما این حقیر اصولا با باران حال میکنم، خاصه در موضع توصیف شده