تب کردم وقتی خواندمش… در وبلاگ مسعود بهنود…
غزلیست از سیمین بهبهانی…
همواره اشعارش را دوست میداشتم و از این که چگونه کلمات و مفاهیم را رام میکند به وجد میآمدم. این نیز اینگونه است…
و نگاه کن به شتر، آری که چگونه ساخته شد باری
نه زآب و گل که سرشتندش، ز سراب و حوصله پنداری
و سراب را همه میدانی که چگونه دید فریب آمد
و سراب هیچ نمیداند که چگونه حوصله میآری
و چگونه حوصله میآری، به عطش، به شن، به نمکزاران
و حضور گستره را دیدن، چه نگاهی از سر بیزاری
و نگاه کن که نگاه اینجا، ز شیار شوره نشان دارد
چو خطوط خشگ پس از اشکی که به گونههات شود جاری
و به اشک بین که تهی کردت، ز هرآنچه مایه آگاهی
و تو این تهی شده را باید، ز کدام هیچ بینباری
و در این تهی شده میبینی، هیمان اشتر عطشان را
که جنون برآمده با صبرش، نرود سبک به گرانباری
و جنون دو تیشهی رخشان شد، به صف خشونت دندانها
که ز صبر کینه به یار آید، که ز کینه زخم شود کاری
و نگاه کن که به کینتوزی، رگ ساربان زده با دندان
ز سراب حوصله تنگ آمد، و نگاه کن به شتر، آری
…
سلام… تبریکها را گفتهام به گونهای دیگر برای لحظهای که نامش تولد است!…. اینجا… فقط… سیمین بهبهانی غوغایی برانگیخته در دل… همان که تب را هم میسوزاند به گرمی کلام!…. شاد و پیروز باشی… ممنون از این انتخاب…
الو! آدم روز تولد یه ابراز شادی یه ابراز تأسفی چیزی میکنه توی وبلاگش! تولدت مبارک!
لیشام: مهدی عزیز… چی بگم والا. این چند روز دل و دماغی برای ابراز هیچ گونه شادی یا تأسفی نداشتم. به هر صورت ممنونم از تو دوست خوب و قدیمی که بنده رو شنگول کردین به تبریک گفتن این روز بزرگ D: هر کدوم از بچهها رو دیدی سلام گرم بنده رو برسون. شاد باشی
تولدت مبارک ک ک ک ک ک ک. هرچند هنوز حسرت میخورم که چرا دانشگاه که بودیم زیاد نشناختمت ولی یک تبریک از راه دور که به جایی برنمیخوره.
لیشام: علی عزیز… با این پیامهاتون رو من رو شرمنده میکنین… اساساً اردتمندیم… هر کجا که هستی شاد و پیروز باشی. ممنونم 🙂
هـــرکـســـی پـنج روز نـوبـت اوسـت…