یلداواره‌ها

۳ دی ۱۳۸۵ | بازی, خاطرات | ۱۸ comments

حقیقت آن است که حقیر در کمال ساده دلی خوشمان آمد از این یلدابازی. شیطنتی دارد در کنه‌اش وصف ناشدنی. این که بی صرف هیچ انرژی فضولانه‌ای از زبان خود افراد اسرار هویدا شود، حداقل برای ما شیرین است. نمی‌دانم ایده‌اش از کجا آمده، به هر ترتیب، هر کس که بنیان‌گذارش بودش، خدایش قرین رحمت کناد از این بساط شنگولانه‌ای که نهاده.

بدی‌اش آن است که اگر گول بخوری و چشم و گوش بسته تمام پته‌ی خود را روی آب بریزی، آثارش حالا حالاها دامن‌گیر آدم می‌شود. لذا جای ریسکی هم نمی‌بینیم این بین که حالا بخواهیم قلل رفیع سوتی‌هامان را فهرست کنیم برای دوستان 🙂

ممنون از ساناز عزیز، جادی عزیز و دوست نادیده جناب تلفن‌چی و کلیه‌ی عزیزانی که ممکن است دعوت کرده باشند و حقیر متوجه نشده باشم.

مستحضر به حضور دوستان هستیم که پیش از این اصولاً جزو بچه‌مثبت‌ها بوده‌ایم و چه بسا که هم‌چنان بمانیم، لذا متأسفانه کارنامه‌ی درخشانی هم در این باب برای ارایه نداریم جز همین چند موردی که به عرض می‌رسانیم:

ـ چند سال پیش یک ساعتی سر چهار راه ایستادیم و شیشه‌ی ماشین‌ها را پاک کردیم.

ـ سال سوم دبیرستان ما را بردند جنگل‌های سیسنگان، اردو. همان شب اول از دست‌مان در رفت و زدیم دو تا چادر با تمام وسایل داخلش را آتش زدیم. بعدها خبر به اقصی نقاط سمپاد رسید و آن‌جا بود که دکتر اژه‌ای و بسیاری از متعلقین سمپاد اسم تابلوی ما را یاد گرفتند. در خاطرم هست نزدیک به پنج شش سال بعد از آن رفته بودم شرکتی که یکی از ایشان هم آن‌جا بود. خودم را که معرفی کردم گفت: تو همونی نیستی که دو تا چادر رو آتیش زدی…

ـ در دوره‌ی دبیرستان از جرگه‌ی خورگان بسکتبال بودم. اصلاً نافم را به این توپ و حلقه‌ی لامذهب گره زده بودند انگار. از معدود کسانی هم بودم که روی هر دو حلقه ـ که ارتفاعشان متفاوت بود ـ اسبک می‌زدم. بعد از سال‌ها این‌جا اعتراف می‌کنم عشقم این بود که حلقه‌ها را هنگام اسبک زدن بکنم! به یاد ندارم در مجموع چند حلقه کندم ولی سه تایش را علی الحساب در خاطراتم ثبت هست. مشکلم نسبت وزن به قدم بود که توانایی بیش‌تر کندن را از من سلب می‌کرد، پنجاه و پنج به صد و هشتاد!

آن اواخر هم که به مدد میله‌های ضخیم و جوش‌های خفن، سیستم به پایداری رسیده بود، چاره‌ای جز این ندیدیم که جهت رفع عقده‌های خرابکارانه، هنگام زدن اسبک کاری کنیم که انرژی‌مان تلف کندن نشود بلکه مجموعه‌ی تخته را حول محورش بچرخانیم. گمانم تقریباً دوسال آخر تخته‌ی نزدیک به زمین فوتبال کلا زاویه دار بود نسبت به زمین بازی.

ـ اولین روزی که در محضر حضرت خدایار اسکی یاد گرفتم، دردناک روزی بود. در پیست مبتدی شمشک طبق دستور، مرتب پله می‌کردیم و می‌رفتیم تا یک جایی بالا و سر می‌خوردیم می‌آمدیم پایین. طبیعاتا به عنوان یک نوآموز بلد نبودیم اسکی را کنترل کنیم و بعد از آغاز سر خوردگی، فقط شانس و اقبال بود که می‌توانست سایر مبتدیان مشغول را از تیررسمان وارهاند.

هم‌زمان یکی از مربی‌ها آن‌جا پنج تا شاگرد نوجوان داشت و پایین پیست، در موضع راست، آموزششان می‌داد. بندگان خدا که شروع کردند، همان ابتدا سه تا از شاگردانش را فرستادیم هوا. اصلاً نفهمیدیم قصه چه بود که هر کاری می‌کردیم راست و حسینی می‌رفتیم طرف آن‌ها. انصافاً آقای مربی خیلی صبوری کرد و چیزی به ما نگفت.

آمدیم دوباره بالا که سر بخوریم خیر سرمان، پیش از سر خوردن نگاهی انداختیم پایین، دیدیم آن‌ها بساط جمع کردند و رفتند طرف دیگر پیست تا بلکه مصون باشند از ما. توی دل‌مان گفتیم که الحمد لله و المنه، این بار دیگر سوتی نمی‌دهیم. چشم‌تان روز بد نبیند که باز سر خوردیم طرف آن‌ها و آن دوتایی که نزده بودیم، یک‌جا شلیک‌شان کردیم…

گمانم شنیدن خاطرات خدایار، کاوه، کامران، ری‌را، داش سعید و فرزام هم موجبات فرح خاطر را فراهم آورند.

البته اگر افتخار دهند و حال و حوصله‌اش را داشته باشند ؛)

۱۸ Comments

  1. Saleh

    ببین به اون که گفتی “اسبک” نمی‌گن “Slam Dunk”؟

    لیشام: ببیــــن! ما به اونی که می‌گن اسلم دانک، می‌گیم اسبک ؛)

    Reply
  2. فرزام

    یعنی سایتت دیگه ردیف شد؟ کجا بودی بابا؟!
    البته من یادمه بعد از یلداواره یه چیز دیگه هم نوشته بودی… نه؟

    لیشام: حالا معلوم نیست که این جور بمونه یا نه ولی علی الظاهر که فعلاً درسته 🙂
    نه فرزام جان، چیز دیگه‌ای ننوشته بودم ؛)

    Reply
  3. عرفان

    سلام لیشام جان. هرچند من سد سال یه بار می‌آم این جا ولی وقتی می‌آم همه چیزو می‌خونم. متاسفانه در حال حاضر تو مخم فقط مطالبی چند در مورد فیزیولوژی و بافت شناسی و… این مزخرفات انباشت شده. نظر خاصی ندارم.
    اون تریپ شیشه ماشین شوریت ولی خیلی جالب بود. منم این کارو کردم.

    لیشام: مخلصیم عرفان جان! شما هر موقع که تشریف بیارین خوش‌حال می‌کنین ما رو 🙂

    Reply
  4. رضا

    lisham jan salam
    man ham yadam miyad ke tooye dabirestan har kari kardam basketball yad begiram, nashod ke nashod
    osoolan az nazar fiziki injaneb ghader be bazi basketball naboodam.
    dar zemn hanooz ham nistam
    tanha varzehi ke dar in diar ghorbat be man sakhte badminton hast
    BYE

    Reply
  5. فرزام

    کیانوش جان! اتفاقاً ما همون موقع که همه‌اش دست از پا خطا می‌کردیم فکر همین روزا بودیم!!…

    Reply
  6. می‌دونی کی‌ام

    آپ کن نامرد! آپ کن لامذب

    لیشام: تو که خودت خوب می‌دونی من عمراً نمی‌تونم تشخیص بدم که کی هستی D: پس چرا الکی ما رو سر کار می‌ذاری؟…

    Reply
  7. MEMOL

    جمع دوستانه بود جسارت نکردیم وارد بحث شویم.
    از این طرف‌ها رد می‌شدیم گفتیم عرض ادب کرده باشیم.
    دل‌تان شاد. لبتان خندان

    لیشام: سلام سحر عزیز، بنده‌نوازی فرمودید. ارادت‌مندیم 🙂

    Reply
  8. کیانوش

    خـوش به حـالت که چیز دنـدون‌گـیری برای تـعریف داشـتی… مـن بی‌چاره یه عـمر نـمره انـضباطـم بیـست بـود و دست از پـا خـطا نــمی‌کردم

    لیشام: کیانوش جان! این چیزها به انضباط نیست که. بنده نیز همین گونه بودم. همیشه نمره انضباطمان بیست بوده. لاجرم برای این که هم نمره‌مان سر جایش باشد و هم شیطنت خون‌مان نیفتد، مهارت‌های آب زیر کاهی در ما فزونی یافته D:

    Reply
  9. سعید

    قربان اگه خاطرتون باشه در تابستان ۱۳۷۱ هم در معیت شما باغچه مدرسه‌ی سمپاد مشهد رو آتیش زدیم که با حضور ماشین‌های آتش‌نشانی اطفاء شد! البته بنده و شما جزو مباشرین جرم بودیم!

    لیشام: چه چیزهایی خفنی را یاد داری پسر!!! حال کردیم!!! دمت گرم!!! خرابتیم!!!

    Reply
  10. کاوه

    با عرض ارادت مجدد! از آن‌جا که شما اخوی عزیز مایید و زمین گذاشتن درخواست شما، دشمنی ملایک را در پی دارد، لذا خدمت رسیدیم در بلاگ خودتان و در همین مکان مبارک و میمون از حضور جنابعالی پوزش می‌طلبم و رخصت می‌خواهیم که از زیرش در بروم! مجددا مخلصیم! 🙂

    لیشام: اراده‌ی حضرت اخوی بر ما حجت است 🙂 شما جان بخواه داداش P:

    Reply
  11. کامران

    لیشام جان بنده یه یادداشت کامل در این مورد نوشتم و پاک کردم. جمع بندیم این بود که شرکت نکنم در این کار. خطرناکه!!! ما همین جوریش هم دست‌مون پیش هم رو هست دیگه وای که ۵ تا دیگه هم خودمون بگیم!

    لیشام: لوس کردی خودت رو که باز… حالا طوری هم نیست. ما همه جوره قبولت داریم داداش 🙂

    Reply
  12. تلفنچی

    می‌دونی دوست من، این دیوار بین دیده و نادیده دیگه خیلی کوتاه شده. برای ما که لیشام خیلی هم دیده حساب می‌شه مثل صدها آدم نادیده دیگه که ما با نوشته‌هاشون حال می‌کنیم. خب شاید به‌تر بود قبلا یه چاق سلامتی می‌کردیم. حالا باشه این بار که اونورا گذرمون افتاد می‌آیم ورامین یه چای با هم می‌خوریم.

    لیشام: شما لطف دارین تلفن‌چی عزیز، هر موقع تشریف آوردین قدم‌تون روی چشم 🙂

    Reply
  13. آزاده

    الهی!! تو را به این اعترافات یلدایی! ایشان را از مقربین بارگاهت قرار بفرما!!!!!!
    جالب بود. ما که حظ بردیم!! زنده باشید و زندگی کنید عمری، با لذت!

    لیشام: ممنون، شما نیز 🙂

    Reply
  14. فرزام

    فرمایشت اطاعت شد… در کمال عجله… و با این احوالات ما ببخش که به زیبایی مال شما نخواهد شد… اما کار جالبی بود. چسبید. مرسی

    لیشام: شما سرورین فرزام جان! حقیقتش به فکرم رسید که با این دعوت تنوعی هم ایجاد بشه در روحیات‌تون هر چند کوچک. به هر ترتیب ممنون. از خوندنشون کلی شنگولیدم ؛)

    Reply
  15. پریسا

    🙂 کلی حال کردم با آخری… سر کار حسابی خندیدم P:

    Reply
  16. فرزام

    از بین همه اینا اولیه خیلی باحال بود. البته قبلاً شنیده بودم ازت. کار جالبی بود. حالا بنده هم سر فرصت عرض می‌کنم. شما که اکثرشو شنیدی لیشام جان!

    Reply
  17. ری‌را

    خیلی جالب بود لیشام جان 🙂 و مرسی از دعوتت! دیگه دعوت تو رو مجبورم اجابت کنم!

    لیشام: “ادعونی استجب لکم”؟؟؟ بابا ای ول D:

    Reply
  18. سانی

    شیشه‌ها رو با رایت پاک کردی؟ :دی

    لیشام: اوهوم ؛؛)

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *