شاید نمیتوان گفت
آنچه که در حریم سینههامانست
آیینهایست
یادگار روزهای بارانی …
در دستانی کودکانه،
سیبی
سرخ
و چشمانی خیره
که آفت دلهامان شد
و با بوی خاک باران خورده درآمیختیم
چونان که با بوی آغوشت …
شاید،
دیگر نباید گفت …
شاید نمیتوان گفت
آنچه که در حریم سینههامانست
آیینهایست
یادگار روزهای بارانی …
در دستانی کودکانه،
سیبی
سرخ
و چشمانی خیره
که آفت دلهامان شد
و با بوی خاک باران خورده درآمیختیم
چونان که با بوی آغوشت …
شاید،
دیگر نباید گفت …
لیشام گرامی درود ….. آقا شما خیلی لطف دارید ….. البته که به پای مال شما نخواهدرسید…..خوشحال میشم عیب و ایرادهاش رو بگی…..شادباشی
سلام عزیز جان ممنون از حضور قشنگت شادباشی و پیروز
سلام وبلاگ زیبایی دارید و قلم روان خیلی خوشحالم که با وبلاگ و شما آشنا شدم من به روزم و منتظر حضور سبزت شادو سر افراز باشی
چقدر زیبا مینویسی …شاد باشی و سبز….
گندت بزنه روزگار ..
منتظرم آپ کنین…چرا آپ نمی شین؟…من آپم
سلام | وقت به خیر! | | اینجانب ضمن بیان مراتب خاکساری به درگاه آن عالی مقام، به عرض میرساند که چند صباحی است بنده تلفن همراه سابق خود را واگذار کرده و فعلاً از طریق شماره ۵۱۰۱۳۱۷-۰۹۱۲ در خدمت هستم. | | ارادتمند
خواستم یه چیزی بگم… بیخیال! این جا خانواده رد میشه!!
اگر در قلبتان عشق باشد هر روز می توانید معجزه کنید
سلامبسیار زیب بود مرا کلی خوشحال میکنید اگر سر بزنید
“شاید نمیتوان گفت””شایدنبایدگفت”اماتو همیشه گفته ای و خواهی گفت.انگار نمیخواهی که گفتن و اندیشیدن از یاد دلهایمان برود!از همین است که کلامت “بوی خاک باران خورده “میدهدبوی تازگی طراوت بوی”سیب سرخ در دستان پاک کودکانه”….همچنان بمان و از نا گفته ها بگو…بگو تافراموشمان نشود…
از صادق هدایت: در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیتوان به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر بشمارند
سلام…شعر کلی زیبا بود…ممنون که اومدی…آپم….
و امروز به تو می اندیشم ای دوست، تو که روزی نغمه خوان زیبای تنهاییم بودی. لیشام عزیز اگر روزی اندیشیدی در گوشه ای از این عالم برادر کوچکت می تواند نغمه ای برایت بخواند، امتحانش کن، شاید هنوز زنگار نازیبای غفلت تمام وجودش را فرا نگرفته باشد.