همیشه از طلب آنچه که میپنداشتم
پنهان باید بود
میهراسیدم
و اکنون
عقل را نفرین میکنم
که تاوان عشق سوزندهای را
باید
باید به قبح نگاه مردم
بپردازم …
نفسم بیمار است
از سرزنشی تازه داغ شده …
همیشه از طلب آنچه که میپنداشتم
پنهان باید بود
میهراسیدم
و اکنون
عقل را نفرین میکنم
که تاوان عشق سوزندهای را
باید
باید به قبح نگاه مردم
بپردازم …
نفسم بیمار است
از سرزنشی تازه داغ شده …
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است. شاخسار لحظهها را برگی از برگی نمیجنبد. آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است… زندگی سر در گریبان است! فریدون مشیری. پنجرهها را باید باز کنید و نفسی تازه.
مزین فرمودین. قابل شما رو نداشت بازم بیاین اون طرفا… آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند… آیا بود که گوشهی چشمی به ما کنند… راستی بابت تفأل هم ممنون… شعر حافظ همه بیتالغزل معرفت است… آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش…
سلام… نگاه مردم هیچگاه تنهامان نمیگذارد… پس پنهان مدار گر نمیخواهی… من آپم… و منتظر حضور دوستداشتنیه شما…
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست… آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست… خوش میدهد نشان جمال و جلال یار… خوش میکند حکایت عز و وقار دوست… ممنون که به عیادت شب بیمار من میای. موفق باشی
آخی… بمیرم من… میگفتم این لیشام یه چیزایی رو مخفی میکنه ها!! دیدین حالا؟!
درکت میکنم لیشام گرامی…………… اگر چه عرض هنر پیش یار بیادبیست……………. زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست!!!!!! (این در باب کامنتی بود که برام نوشته بودی)…….. اما!!!!!!!!………. بـرای خـودت زنـدگی کـــن دوست من…. فـقط بــرای خـودت!
…غلام همت آنم که زیر چرخ کبود.. ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است… چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب.. سروش عالم غیبم چه مژدهها داده ست… که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین… نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است… ترا زکنگرهی عرش میزنند صفیر… ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست… رضا به داده بده وز جبین گره بگشای… که بر من و تو در اختیار نگشاده ست……….
لیشام من ۱۹ دی ۵۷ به دنیا اومدم با این اسطرلابت ببین ماجرا از چه قراره ساعتشو دقیق نمیدونم طرفای عصر بوده انگار