تب نوشت

۲۱ تیر ۱۳۸۴ | دسته‌بندی‌نشده | ۸ comments

همیشه از طلب آنچه که می‌پنداشتم

پنهان باید بود

می‌هراسیدم

و اکنون

عقل را نفرین می‌کنم

که تاوان عشق سوزنده‌ای را

باید

باید به قبح نگاه مردم

بپردازم …

نفسم بیمار است

از سرزنشی تازه داغ شده …

۸ Comments

  1. مریم

    شهر را گویی نفس در سینه پنهان است. شاخسار لحظه‌ها را برگی از برگی نمی‌جنبد. آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است… زندگی سر در گریبان است! فریدون مشیری. پنجره‌ها را باید باز کنید و نفسی تازه.

    Reply
  2. rira

    مزین فرمودین. قابل شما رو نداشت بازم بیاین اون طرفا… آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند… آیا بود که گوشه‌ی چشمی به ما کنند… راستی بابت تفأل هم ممنون… شعر حافظ همه بیت‌الغزل معرفت است… آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش…

    Reply
  3. گل سانا

    سلام… نگاه مردم هیچ‌گاه تنهامان نمی‌گذارد… پس پنهان مدار گر نمی‌خواهی… من آپم… و منتظر حضور دوست‌داشتنیه شما…

    Reply
  4. rira

    آن پیک نامور که رسید از دیار دوست… آورد حرز جان ز خط مشک‌بار دوست… خوش می‌دهد نشان جمال و جلال یار… خوش می‌کند حکایت عز و وقار دوست… ممنون که به عیادت شب بیمار من میای. موفق باشی

    Reply
  5. farzam

    آخی… بمیرم من… می‌گفتم این لیشام یه چیزایی رو مخفی می‌کنه ها!! دیدین حالا؟!

    Reply
  6. کیانوش

    درکت می‌کنم لیشام گرامی…………… اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبی‌ست……………. زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی‌ست!!!!!! (این در باب کامنتی بود که برام نوشته بودی)…….. اما!!!!!!!!………. بـرای خـودت زنـدگی کـــن دوست من…. فـقط بــرای خـودت!

    Reply
  7. rira

    …غلام همت آنم که زیر چرخ کبود.. ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است… چه گویمت که به می‌خانه دوش مست و خراب.. سروش عالم غیبم چه مژده‌ها داده ست… که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین… نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است… ترا زکنگره‌ی عرش می‌زنند صفیر… ندانمت که در این دام‌گه چه افتاده ست… رضا به داده بده وز جبین گره بگشای… که بر من و تو در اختیار نگشاده ست……….

    Reply
  8. علی بی همتا

    لیشام من ۱۹ دی ۵۷ به دنیا اومدم با این اسطرلابت ببین ماجرا از چه قراره ساعتشو دقیق نمی‌دونم طرفای عصر بوده انگار

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *