تب نوشت

۱۰ مهر ۱۳۸۳ | دسته‌بندی‌نشده | ۰ comments

امروز هم, گمان خاطره‌ای تلخ, وجودم را می‌لرزاند. انگار که هر لحظه‌ام باید چنین باشد …

از لابلای نوشته‌های غبار گرفته, این یکی را عجیب دوست می‌دارم. سوم مردادماه هشتاد و یک:

 

امروز

دیرْ بود که غروب کردیم

میانِ تمامِ ناباوریهایمان و صبر را

انگارْ مُثله کرده بودند.

شاید که ما باشیم،

آن دو حجمِ ابرْ که سرگردانِ دستِ بادند؛

شاید که ما باشیم،

آن دو کبوتری که لبریز از شوق پروازند.

تندیس نفس‌هایمان را

دیریست که قاب گرفته‌اند،

میان آیینه و شمعدان.

باید دلخورده باشیم

وگرنه با کدام نگاه،

قرار خویش را ثابت می‌کنیم.

کمی صبر کن!

تمامی آن چند لحظه تشنه را دیروز نفس به نفس دوره کردم.

دیدم چگونه مانده‌ام میانِ ساده‌ترین انگار.

خاطره‌ها عجیب فراموش کارند.

ماییم و تخیل بی تحرکی که گه گاه بر زنگار تخیلمان

سرد و آهسته

گذر می‌کند.

باور کن که حلاوت و تلخیش را نمی‌فهمیدم؛

می‌دانستم فقط می‌دانستم که باید باید

می‌نوشیدم،

دیوانه‌وار، خون‌آلود، صبور.

بغض و کینه‌ام

عجیب دور است.

۰ Comments

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *