خیلی از آدمها، زندگی را در امتداد کهنه زخمهاشان ادامه میدهند؛ چنان که گویی هویت و هستیشان در تدوام زخمها است و اصالتشان در کهنگی. از همین، آنها را دوست دارند، محافظت میکنند و زنده نگه میدارند. دلشان که میگیرد، ناامیدی که کامشان را تلخ میکند، آلبوم زخمهاشان را پیش رو میگذارند، مادرانه به تک تکشان دستی میکشند و به نوبت میلیسند. نه از آن رو که التیامشان دهند. از آن رو که زنده بمانند، خیس و مرطوب و هر چه چرکینتر. در این صورت، همیشه حرف تازهای از جنس درد، برای گفتن خواهند داشت و این، برای ما آدمیان تشنهی همدردی، از لوازم است. بی هیچ زخمی، همدردی نیز نخواهد بود…
این هجمه از جملاتِ قصار که گاه و بیگاه دست به دست میچرخند، خیلیهاشان از جنسِ همین لیسیدنند. از جنسِ بازگویشِ زخمی که حالا باید گفته میآمد در حدیثِ دیگرانی از ما مثلا بهتر، مشهورتر، مقبولتر؛ تا مگر که در ذهنمان قالب بگیرد، قرار بگیرد، بنشیند جایی به نظر درست، درونمان. مثل کتابهای ناخوانده که استخوان لای زخم ماندهاند و نمیدانیم در کدام قفسه و طبقه بچینیمشان، حالا هر قدر هم که دورانداختنی باشند…
حقیقت کجاست؟ یکی به من بگوید حقیقت کجای آن جملاتِ چرکینِ لعنتی، نهفته است که این قدر عزیزشان کرده پیش ما؟ حقیقتی از جنس زندگی، بالیدن، بزرگ شدن؛ نه از جنس تداوم زخمها،دردها، رنجها… اصلا چه شده که این حجم از اندیشهی مولد بشری، بیش از آن که حقیقت را از درون زخمها بیرون بکشد، از خونابه و درد بشوید و رنگ زندگی به آن ببخشد، خود مبهوت و مقهور خود زخمهاست؟ از بازتکرارش جز آن که درد بر درد بیافزاید و اندیشههای زخمآفرین بزاید چه عاید هستی میکند؟
زخمها را باید وانهاد و گذارد و رفت. نگاهداشتشان تنها بهانهی تکرار اشتباههامان خواهد بود…
ما، مردگی میکنیم با زخمهامان، با به اشتراک گذاشتنشان…
کاش بلد بودیم، فقط کمی بلد بودیم به جای زخمها، درسهامان را زندگی کنیم…
پ.ن.
ـ میدانم جمعه نوشتها و شعروارههای گاه و بیگاهم نیز از همین جنس است. آدمیم دیگر… یک وقتهایی چسناله لازم میشویم. به هر صورت من هم که اینها را نوشتم هنوز بلد نیستم که زندگی کنم. خرده نگیرید لطفا 🙂
ـ محتوای اصلی این نوشته را قریب به سه سالی پیش انشا کرده بودم. انرژی بازنوشتنش را از عزیزی گرفتهام که بزرگ است و از اهالی فرداست 🙂 دوستش میدارم و همواره مدیونش هستم.
عنوان متن یک نکته دارد، این نوشته صادق هدایت – «در زندگی زخمهایی هست …» بارها و بارها نوشته و خوانده شده و با آن همذات پنداری شده است.
به نظر میاید ادبیات و شعر، از دل چنین زخمهایی زاده و پرورده شدهاند و میشوند.
ولی این روزها و در اصرار برای حضور دردآلود در شبکههای اجتماعی، میل غریبی به نمایش، بزرگ نشان دادن و ادامه دادن زخمها و دردهاست.
از آن سو هر چه زخمها بیشتر لایک بخورند، راضیتریم. برای درد کشیدنهایمان دست میزنیم و آنرا نشانه افتخار میدانیم.
بیشترمان جوری حرف میزنیم انگار زخمهایمان یکتا و دردهایمان بدترین است.
نمیتوان درد دیگری را تحقیر کرد، چون نمیتوان به جای او یا مثل او درد کشید؛
اما این به اشتراک گذاشتنها و نمایشها حتی درد و زخم را هم به ابتذال کشیده و تبدیل به سرگرمی کرده است.
همان که شما گفتی. به دردهایمان چسبیدهایم تا به درسهایمان نرسیم.
.
پ.ن. این متن ناله نیست، نقدی به نالههای تکراری است.
با سلام،
من خیلی از متن شما لذت بردم. واقعاً زمانهایی میرسه که زندگی پر از رنجه اما اگر دفتر رنجواره ها رو به هر دلیلی و سر هر مطلبی باز کنی در امتداد افسردگی زندگی خواهی کرد. مثال این قضیه است که میگن اگر بخوای برای کسی درددل کنی تا ثابت نکنه که از تو بدبخت تره دست بردار نیست.
هر کسی دنیای خودش رو داره و من در دنیای ۳۱ سالگی به اینجا رسیدم که میخوام با لذت زندگی کنم و به افق شادی بنگرم و سهم رنج رو در زمان خودش و فقط زمان خودش نگه دارم و با تجربه گرفتن ازش گذر کنم.
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
انتخاب با خود ماست
دوستتانو عوض نکنید به خصوص اونایی که به نظر شما جدیدن اما از یازده سال پیش می شناسنتون …
در حضور اونا نه به خودتون سخت بگیرین نه به اونا … نمیشه زندگی کارتونی باشه؟ در واقع خلاصه همین مطلب شما هم همینه دیگه … البته به شرط اینکه از سمت کارتون سقوط نکنیم اون وقت!
چقدر سخت می نویسید
هیچی نفهمیدم. سبک نوشتنتونو که نمی تونید عوض کنید، پس بی زحمت دوستانتونو عوض بفرمایید.
می خواستم زندگی کنم، راهم را بستند،
ستایش کردم، گفتند خرافات است،
عاشق شدم، گفتند دروغ است،
خندیدم گفتند دیوانه است،
دنیا را نگه دارید می خواهم پیاده شوم!
زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبارخواهیم خفت.
…
بعضی وقت ها مجبور می شوی خیلی چیزها را تجربه کنید