سلام دوستداشتنیترینم
نمیدانم از کجا شروع کنم؛ … طبق معمول …
تکرار حرفهای دیگران، شاید، تسلا دهد ناتوانی ذاتیام را؛ پس علی الحساب: “دوستت دارم …”
میخواستم دربارهی بعضی چیزها صحبت کنم که آدم بزرگها به آنها میگویند: امور بیتربیتی. تصمیم گرفته بودم کمی هم خودم باشم. آنقدر خالص که تفاوتی نبینی بین آنچه که به رنگ پوست دارم بر تن و آنچه که دارم در دل … مایهاش؛ روی زیاد است و بیآبرویی … پس برای مثل منی، نباید زیاد تفاوت کند گفتن و ناگفتنش …
از این که تصور کنم چه قدر راه باید بروم تا پارک جمشیدیه، به لرزه میافتم. مبادا فکر کنی اهل خاطراتم، نه! اشکال از هوای جمشیدیه است که سفلهپروریست نافرم … هواییام میکند … هوایی که بوی بید دارد و زمزمهیی ناگفته از وقایعی که نباید صدایش را درآورد …
سنگی پیدا میکنم و مینشینم. جز سنگ نشینی چارهای نیست این جا؛ چه بخواهی چه نخواهی سر آدم گیج میرود … آنچنان هم که میگویند، قحط عشق نیست؛ به اطرافت نگاه کن …
تب مرطوب هوا با صدای برگها به هم میآویزند. آنقدر صریح که هیچگاه به فکر تو هم حتی، خطور نخواهد کرد که شاید برای لحظهای و فقط لحظهای، کار بیشرمانهای کرده باشند … عشقبازی، رسم این دنیاییست … نمیخواهم سهمی از نسیم نباشم …
و دوره میکنم: عشق من با خط … دیرگاهیست … مستم … و زبانم لکنت میگیرد … این مواقع دوست دارم کمی فلفل بو کنم تا چند عطسهی پدر مادر دار حادث شود. در این صورت بهانهای هست که پیش خودم بگویم: صبر آمد …
خیلی دوست دارم روزی برسد که هیچ کلاغی دور از خانهاش نباشد. عادت کردهایم خودخواهی را آن قدر که آخر هر قصهای، کلاغی بیچاره و بیخبر از همه چیز را دربهدر کنیم … خوب! لابد همین هم درست است وگر نه چه فایده میکند قصهای که پایان داشته باشد …
سرگشتگی امشب را چگونه ادا کنیم عزیز … آمادهای؟ …
قبول!
من امشب باختم …
قربانت
لیشام
after such a long while ….after all distance from the time of being in …what am amazing flash back.what amazing words.
سلام خوبی؟ چه فایده از تکرار این سوال پوزخندیست به بیخبریمان من شکایت دارم باید در دادگاه حاضر شویم هوم هوم چی دارم میگم لیشام اصلاً من با تمام این خطا قهرم حیف مقدسند نمیشه باهاشون قهر کرد دوست ندارم این چیزها رو دیگه دوست ندارم …………………………………………………………………………………
منظورت از این عکس جدید به نام ~ و جواد اینه که جواد و جواد؟
لیشام یعنی چی؟؟؟؟؟
حالا چند ـ چند باختی تو امشب؟! ضمن” : بیمعرفت میری جمشیدیه ما رو خبر نمیکنی؟ خوشت میاد ما خودمون تهنا تهنا بریم بام تهران؟!
. . . کـجاســت سـنـگ رنــوس؟….. مـن از مـجاورت یـک درخـت می آیـم….. که روی پـوسـت آن دســت های سـاده غــربـت….. اثـر گـذاشـــته بــود: (بـه یـادگار نـــوشــتم خــــطی ز دلــتنـگی)
به راه عشق ما میسوز و میساز …. به درد بی دوا میسوز و میساز …. سفر دیگر مکن زینجا به جایی، در اقلیم بلا میسوز و میساز … حرفهای دیگهای هم هست. دوباره هم کامنت میذارم
از تمام نوشته چشمم در جمشیدیه خیره میماند، زبانی برای گفتن نیست. | آهی میکشم و میبینم، پاک فراموش کردهام که عاشقم!!! | (چقدر لحظات مشترک برای آدمها وجود دارد _ البته بی با هم بودن _)
بعضی حرفهارا… “به هر زبان که بگویی و بشنوی نامکرر است!” … بعضی قصهها با آن که پایان قشنگی دارند … اما این ماییم که همیشه آخرشان را خواب رفتهایم! … و بعضی یادها … چه بخواهی چه نخواهی نگینند بر انگشتری خاطراتت … (همان انگشتری که روزگار به اجبار به انگشت اشاره ات! فرومیکند و به اجبار تو همراه و هم رکابش میشوی!! …… عجیب نیست که در این بودن اجباری من گاهی اختیارم را بدجوری گم میکنم!!! نه؟! ..) ….. راستی آن کلاغ بیچاره هم که عمریست در قصههای ما مسافر است به امید آن که روزی شاید به خانهاش برسانیم!! اگر دل به افسانههای آدمیان نبسته بود تا به حال بارها به مقصد رسیده بود!!…. نمیدانست این آدمیان هرگز به عهدشان وفا نمیکنند …….. من فکر میکنم تا پروازی دوباره بی سر و سامان نشده … یکی باید این را به پرندهها بگوید ….