واقعیات را باید پذیرفت؛ آن چنان که هستند. پذیرایشان که نباشی به فراست میافتی که صورت مسأله را پاک کنی، عوض کنی، چشمانت را ببندی و مدام خودت را گول بزنی، فرار کنی و خلاصه هر کاری کنی که نپذیری که هست؛ و دست آخر به امید این که همه چیز خوابی بیش نبوده، چشمانت را باز میکنی و میبینی که همان جای اولی؛ همه چیز سر جای خودش است؛ همانگونه که باید باشد…
تا وقتی نپذیری که هست، در جا خواهی زد. خسته میشوی از کلنجارهای بیهودهی نپذیرفتن. میشوی تودهای از هزار و هزار احساس ناامیدی و درماندگی؛ هزار و هزار «چرا»ی احمقانه و بیپاسخ و نهایتاً نقطهای خواهد رسید که میشکنی؛ تکه تکه میشوی. خیلی همت کنی و تکههایت را جمع کنی، از من بشنو که بالاخره تکهای میماند که در آن تجربه گم شود، فراموش شود. هر تجربه از وجود تو تکهای، تکههایی به یادگار نگه میدارد و جایی خواهد رسید که دیگر در خودت توانی نمیبینی که تکههایت را جمع کنی؛ چیزی نمانده برای جمع کردن؛ زندگیات میشود پارههایی از واقعیاتی که پذیرایشان نبودی…
وقتش که رسید باید از خواب پرید
باید که نشست و واقعیت را دید:
من زندگیام روی تردمیل گذشت
هر قدر دویدم، به تو دستم نرسید
ر.کیاسالار