۲۱ مرداد ۱۳۹۷ | اجتماعی |
در هیاهوی گرفتاریها، مردم، خیلی چیزهایشان را خواسته و ناخواسته گم میکنند؛ دانسته و نادانسته، فراموش میکنند؛ رها میکنند. انگار که یک مکانیزم تدافعی باشد که برای محافظت از یک کلِّ بالاتر، رنج و دردهای طولانی را به عادت تبدیل میکند و نهایتا آنچنان نادیده میگیرد که انگار از اول نبوده.
سالهای سال که بگذرد، درد روی درد که بیاید و رنج روی رنج، باز آن ناخودآگاه جمعیِ این مردم، گم کند، بفراموشد، رها کند، جایی میرسد که چیز خاصی برای از دست دادن نخواهد داشت. عمدهی داشتههایش را پیش از این، به قاعدهی آن مکانیزم، فرو گذاشته است.
ما، اجزای همین مردمیم و به هر راه هم که باشیم، جزیی از همین ناخودآگاه جمعی. ما، حق نداریم در عین این که مردم را به سوم شخص نقل میکنیم، خود را جدا بدانیم از تمام هر آن چه که از بطن همین مردم میجوشد؛ و در نهایت امر، ما، مردم، به حکاممان شبیهتر میمانیم تا پدرانمان.
قریب به یک ماه پیش، خبری آمد و رفت: پروندهی اسید پاشی اصفهان مختومه شد.
و آب هم از آب تکان نخورد؛
مردم از مردم تکان نخوردند؛
ما از ما تکان نخوردیم.
مردمی با هزار و هزار غم نان اگر بگذاردی که دارند، آخرش هم باید فروبگذارند.
حالا طوری هم نیست؛ سرتان باد سلامت مردم!
بیربط است این شعر؛ میدانم؛
من باب نمکین کردن آخر قصه (تو بخوان زخم) هویجوری تقدیم عزیزان میکنیم:
بر سردرِ کاروانسرایی
تصویرِ زنی به گچ، کشیدند
اربابِ عمایم این خبر را
از مخبرِ صادقی شنیدند
گفتند که واشریعتا! خلق
رویِ زنِ بینقاب، دیدند
آسیمهسر از درونِ مسجد
تا سردر آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعتِ برق
میرفت که مؤمنین رسیدند
این آب آورد، آن یکی خاک
یک پیچه ز گِل بر او بریدند
ناموس به باد رفتهای را
با یک دو سه مشت گِل خریدند
چون شرعِ نبی ازین خطر جست
رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلقِ وحشی
چون شیرِ درنده میجهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را
پاچین عفاف میدریدند
لبهای قشنگِ خوشگلش را
مانند نبات میمکیدند
بالجمله تمام مردم شهر
در بحر گناه میتپیدند
درهای بهشت بسته میشد
مردم همه میجهنمیدند
میگشت قیامت آشکارا
یکباره به صور میدمیدند
طیر از وکرات و وحش از جحر
انجم ز سپهر میرمیدند
این است که پیشِ خالق و خلق
طلابِ علوم رو سفیدند
با این علما هنوز مردم
از رونقِ مُلک ناامیدند
پ.ن.
ـ عکس مرضیه ابراهیمی، چهارمین قربانی اسید پاشی اصفهان در ۲۳ مهرماه ۹۳. عکاس سارا بحرینیان.
ـ همان یک ماه پیش نوشته بودم. به دستم نرفت نشرش دهم. بگذارید به حساب همان زامبی شدن جمعی.
ـ شعر از نائب بر حق و خلف عبید، ایرج میرزا.
ـ ممنون از اخوی که این شعر را به ما جهنمانید.
۱ آذر ۱۳۹۵ | اجتماعی, خاطرات, شادمانه, عکاسی |
لحظههای زندگی، گاهی هدیهای به آدم میدهند از جایی که به فکرش هم نمیرسد. لحظههای هر چند کوتاه ولی آنچنان شیرین که طعمش تا عمری هست به کام میماند. اصلا مگر چه قدر عمر میکنیم که این لحظهها را نبینیم و غنیمت ندانیم. از همین جنس است تمام دوستیها و با هم بودنها و خاطره ساختنها.
این داستان دفتردوزیهای ما هم هدیهها آورد برایم. یکی از آنها همین چند ساعتی بود که در محضر استاد نصرالله کسرائیان بودم.
واقعا چه کسی فکرش را هم میکرد. از سر دفتردوزی سردربیاوریم منزل ایشان و گعده بگیریم و از زمین و زمان بگوییم و ساعاتی، به دور از هر چه ناخوشی این روزگار، خوش باشیم.
شنیدن حرفهای کسی که عمرش را وقف چیزی میکند که به آن ایمان دارد، همهاش پند است و خوشی؛ حتی همین که درد و دل کند و بگوید از سر همین ایمان، کجا اشتباه کرده. کجا باید پیشتر میرفته و کجا باید میایستاده و نظاره میکرده.
آدم آیینهای را میبیند که در گذر سالها بیشتر و بیشتر صیقل خورده و بازتاب حقایقی از زندگی است که توان دیدنشان را به هر دلیل ندارد.
واقعا حرفهای ایشان و بزرگانی مثل ایشان شنیدنی است. برای این که امثال من، معیار و سنجهای داشته باشند تا بفهمند و بدانند که خودشان کجای کارند؛ که این جامعه بسیار بیشتر از آنچیزی به چشم میآید به ایشان بدهکار است.
اهلش بیایند بنشینند کنار اینها و بنویسند زندگیشان را، تجربههاشان را، خوشیها و دردهاشان را. از لابلای قصههایشان بی شک، نکتهها و پندها دستِ کسانی را میگیرد که دلشان در گروِ خیر و نیکی است.
ما خیلی چیزهامان را گم کردهایم، گم میکنیم. مردمی با این همه گم کرده، ترجیح میدهد فراموشکار باشد؛ فراموشکار بماند…
۲۲ خرداد ۱۳۹۲ | اجتماعی, سیاسی |
فردا به حسن روحانی رای خواهم داد.
برای مردمی ـ که به هر دلیل ـ در تمام حرکتهای تاریخیشان، نیازمندِ حضورِ پیشوایی بودهاند که در سایهاش، آگاه و ناآگاه، سینه چاک کنند و علیه جور و ظلم زمان بشورند، هر بهانهای که بتواند بارقهای باشد برای فراگیری این آموزهی اجتماعی که شوریدن هم باید آداب داشته باشد تا نتیجهاش نشود فقر و جهل و فساد و دیکتاتوری، خجسته و مبارک است، خاصه وقتی که آن بهانه، تمرین و مشقی باشد بر خیلی چیزهای دیگر.
انتخابات، حتی در معنای حداقلی که فقط صورتی داشته باشد که ملت بیایند برگهای بنویسند و در صندوق رای بیاندازند و نهایت امر، حاکمان قرائت خودشان را از آرا داشته باشند نیز از بهترین فرصتهاست که مردم، چه در رای دادن و چه در رای ندادن، حرکتِ جمعی بر پایهی تصمیمِ حزبی و صنفی را تمرین کنند. فرا بگیرند که به صرفِ وجودِ پشتیبانیِ احزاب و اصناف ـ حتی به همین دست و پا شکستگی که اکنون هست ـ از شخص خاصی، جایی باید به کسی رای داد و پشتاش ایستاد که ممکن است دلخواهشان نباشد؛ و در سطوح پایینترِ آگاهیِ اجتماعی، فرا بگیرند که غیرت و تعصب فردی، زمانی اثربخش است که در یک هویت بزرگتر بگنجد.
تنها دلیل من برای رای دادن، سهیم بودن در یک حرکت صنفی است. کنارهگیری عارف، بیانیهی خاتمی، صحبتهای هاشمی، بیانیهی روحانی و موضعگیریهای افراد مختلف فرهنگی و سیاسی ـ خاصه عزیزان در بند ـ تصمیمِ لرزانام را محکم کرد.
پ.ن.
دلگیری چند ساله و بغضی که این چند روز بارها ـ از یادآوری صحنهها و عکسها و نوشتههای اتفاقات چهار سال پیش ـ در گلویام ترکید، توان از من بریده بود که بتوانم پیش از این به جمعبندی برسم برای رای دادن یا رای ندادن.
در مجموع، دلایل عزیزانی که بنا را بر عدم شرکت در انتخابات گذاردهاند را غنیتر یافتم اما از همان منظر که عرض شد، حرکتِ تحریمِ انتخابات به خصوص با توجه به مختصاتِ این چند روز، خالی از هویت صنفی و حزبی است و تنها به همین دلیل، آن را در شاکلهی فعلی، موثر نمیدانم.
اشارهام به احزاب و اصناف به قدر درکی است که جامعه از آن دارد، به قدر مجالی است که حکومت برای ظهورش میدهد؛ ولی در هر صورت وجود دارد و پنهان و آشکار مردم با آن تعامل میکند. مثلا ملت به آن میگوید اصلاحطلبان بدون آنکه مرز مشخصی برای آن داشته باشد و رهبر اصلاحطلبی را خاتمی میداند در حالی که به معنای واقعی، اصلا حزبی نیست. خاصه اینجا که نام حزب و صنف کافی است که حاکماناش کهیر بزنند.
۳۰ آبان ۱۳۹۱ | اجتماعی, روزنوشت |
صحنه، از این قرار بود…
در ترافیکِ در حالِ حرکتِ همت به غرب، ورودی حقانی، حضرت موتور کمی بد رانندگی کرد و رانندهی سمند، نهیباش زد. همان طور که آهسته میراندند، بحثشان شد. از تکاپوی هر سه سرنشین سمند، به نظر میرسید چیزهای خوبی به موتوری و سرنشیناش نمیگفتند. جنب و جوش بالا گرفت و ناگهان، به طرزی عجیب، موتوری ایستاد و از سمند فاصله گرفت. سمندیها که ظاهری علیه السلام داشتند و سیاه پوشیده بودند برمیگشتند عقب و با تلخ اخمی، خطاب به موتوری، لب میجنباندند و دست تکان میدادند. موتوریها، در گوش هم نجوا میکردند و فاصله را حفظ. سمندنشینان دست بردار نبودند و به ژانگولر مشغول. تا این که…
تا این که صحنه را دیدم…
آن جوانک سیاهپوش، آن جوانک علیه السلام که عقب نشسته بود و لابد رخت عزای محرم به تن داشت، نیمتنه از پنجرهی عقب خودش را بیرون کشید و تفنگ در دست موتوری را نشانه رفت…
یک لحظه تمام ماشینها فریز شدند. کسی جرأت تکان خوردن نداشت. موتوری، رنگ پریده، کنار گارد ریل ایستاده بود و همراه سرنشیناش، مبهوت، حرکات وقیح جوانک را میپایید…
سمند، رفت. جوانک، سلاح در دست، خودش را درون ماشین کشید؛ سلاحاش آخر از همه…
…
یک سری چیز، قطار شد توی ذهنام…
۳۰ مهر ۱۳۹۱ | اجتماعی |
نوشخوار کردن مسایلی چند دست چرخیده هم نمک خودش را دارد. از این جنس است که از کسی لجات گرفته باشد و تا خودت لگدی نزنی، نیشگونی نگیری، دلات خنک نمیشود. میگذاریم پای کودکِ درونی که پیش از این، ذکرِ خیرش رفت.
به نظرم رفتارِ امروزِ بازاری جماعت، منطقی است که آن زمان ـ و هر زمان ـ که ملت را به تیر میزدند و لگدکوب میکردند، بر ساحل امن نشست و نظاره کرد و حالا که آتش، کم کم دارد دامن خودش را هم میگیرد ـ و چه بسا که گرفته ـ یک چیزهایی یادش افتاده و دادش درآمده که ما هم دردمان است.
منطقِ منفعت در هر برههای برای هر صنفی همین را طلب میکند که زمانی بنالد که لازم است. دلیلی ندارد صف را بهم بزند وقتی که نفعاش، برجاست، پولاش، میرسد. حالا گیرم ظلمی باشد یا نه، فقری باشد یا نه، قوهی مجریهای، مقننهای، قضاییهای باشد یا نه. جمهوریت و آزادی و فرهنگ که جای خود دارد.
شیرینی داستان آن جاست که این رفتارِ منفعت طلبانه، در تعارض با خواستهای حقطلبانه قرار میگیرد، البته نه از آن نوع حقی که صاحبانِ امر تعریف میکنند و تنها خودشان را محق میدانند که تولیتِ آن را داشته باشند. سیاست، فرهنگ و هر چیز دیگر، تا وقتی که منفعتی را تهدید نکند، چیزی نیست که به واسطهاش بخواهد اعتراضی رخ دهد. اصلا اعتراض محلی از اعراب ندارد. از سوی دیگر مردمِ ایدئولوژی دوستی که ریشهی بازار و بازاری را در خاکِ دین و خدا و پیغمبر تصور میکنند، از بازاری انتظار دارند که بهموقعاش بیاید وسط و جانب حق را بگیرد. همان کاری که زمان شاه کرد. پشتیبانی بازار اگر نبود، خیلی چیزها نمیشد. به نظر هم نمیرسد که آن موقع، منفعتی در خطر بوده باشد. هر چه بوده از سرِ ـ به زعم خودشان ـ خیرخواهی و حقطلبی بوده.
ولی حالا به نظرم دیگر رنگی نمانده از آن خاک بر ریشهی ایشان. زهدی است ریایی که بیواهمه، پایاش که بیافتد، همان حضرت عباس و پیغمبری که ظاهرا قبولشان دارد را بر سر هر معاملهی بزرگ و کوچکی ولو به ناحق، مثله میکند. رشحاتِ برخی از بزرگانِ دستمال به دستِ بازار در نسبت دادن شلوغیها به غیر، برای ذهن تازه شکاکام، چیزی غیر از این، نمینماید.
در هر صورت، اعتراضِ هیچ صنف و طبقهای از مردم، به اندازهی بازاریها نمیتواند برای حکومتی، زنگ خطر باشد. آنها هستند که شریانهای اصلی گردش پول را میسازند. دردشان که بگیرد، پول را که درست نچرخانند، خوب! لاجرم یک اتفاقهایی هم میافتد.
…
داشتم فکر میکردم که مردم خیلی گرفتار شدهاند، از هر وجهی که بتوان فکرش را کرد. تنگدستی اما ریشهی باقی گرفتاریها است. مردمِ گرفتار، نمیتوانند درست فکر کنند، درست تصمیم بگیرند. مردمِ گرفتار، حتی به خودشان هم آسیب میزنند… کاملا ظن این را دارم که حالا چنین مردمی شدهایم که به خودمان آسیب میزنیم. اگر اتفاقی بیافتد و زبانام لال، به هر نحوی از انحاء، اوضاع به هم بریزد، خود همین مردم کفایت میکنند که دخل خودشان را بیاورند، خون همدیگر را شیشه میکنند و مینوشند. به دشمنِ خارجی نمیرسد… خدا رحم کند…
پ.ن.
یکم: قطعا هستند عزیزان بسیاری در این صنف که شایستهی احتراماند و جانب حق، همیشه نگاه داشتهاند. تندیِ نوشتهام را به بزرگواریشان، خواهند بخشید، ان شاء الله. عرضام به قاطبهی صنفی است که رفتارشان را میبینیم و کلامشان را این سوی و آن سوی میشنویم و میخوانیم، خاصه آنجا که رنگ و بوی پاچهخاری حکومت را دارد تا همراهی با درد و درماندگیِ مردم.
دوم: تصویر غارت شهروند حکیمیه از جلوی چشمانام دور نمیشود. همان زمانی بود که اولین مرحلهی سهمیهبندی بنزین را اجرا کردند. آنها که ما دیدیم به اراذل و اوباش نمیماندند، مردم بودند، همانها که هر روز در کوچه و بازار میبینیم.
سوم: در این زمانه آدم از سایهی خودش هم میترسد 🙂 و البته باید هم بترسد.
۶ تیر ۱۳۹۱ | اجتماعی |
نگراناَم! البته که فایدهای ندارد؛ میدانم؛ مثل خیلی چیزهای دیگر زندگی که فایدهای ندارد و ناخواسته دچارش هستیم، نگراناَم…
این شاکلهی متعفن از مسایل و مشکلات مبتلا به مردم و مملکت، از فرهنگاَش بگیر تا اقتصاداَش، سیاستاَش، اصلا وضعیتاَش، هیکلاَش، هویتاَش، معلوم است که نگرانی میآورد. اگر پیدا شد کسی که دلاَش نلرزید، یک جای کاراَش ایراد دارد. چه میدانم؟ تو خوشبینانه بگو پوست کلفت است…
اصلِ نگرانی اما جای دیگری است؛ که در این منجلاب باشیم و زباناَم لال، اسراییلِ خونِ مردم بمک، بیاید یک حالِ محدودی بدهد، یک دستِ محدودی بکشد، یک انگولکِ محدودی بکند ـ که به نظرم قطعا میدهد، میکشد، میکند…
یک لحظه تصورش هم هولناک است، چندشآور است اما عمیقا این احساس را دارم، نظرم این است که اتفاق خواهد افتاد…
بسیار دوست دارم که به حرف دوستاناَم شود و همه چیز، آرام و گل و بلبل باشد. ولی انگار امید، رفته باشد؛ نگراناَم…
پ.ن.اول ـ نوشتههای نسبتا مرتبط به این موجودیت با کورتاژ متولد شده:
عملکرد تحریم
بترسید از این اسراییل
خبرهای خاکستری
EHHMM
…اگر چه با استخوان خویش
پ.ن.دوم ـ سالهای سال است که درگیر این توهماَم. امیدوارم که توهم باشد. برای همین است که نوشتههای پیشیناَم به پنج شش سال پیش میرسد. هر گاه یک نابسامانی، جایی در کرهی خاکی رخ میداد، تباَش بالا میزد و در این نوشتهها که میبینید، قالب میگرفت. درست یا غلط، توهم یا واقعیت، این موضوع ـ به هر دلیل ـ دغدغهی من است. دغدغهای که یادآوریاَش را بر خود لازم میدانم، خاصه این که خیلیها هستند در این مملکت که اگر چنین شود در زیرزمین خانهشان عروسی و پارتی بر پا میشود. اصلا نفعشان تنها در این است…