هر دو سیمین‌اند

در جریان استیضاح مهاجرانی ظاهرا ماجرای بانمکی اتفاق افتاده بود. یکی از نمایندگانِ وقت، به عنوان نماینده‌ی موافق استیضاح، علیه مهاجرانی نطقی می‌کند و از وزارتِ ارشادِ مهاجرانی می‌نالد که مجوزِ نشرِ آثارِ (یحتمل اشعارِ) بی‌تربیتی و منافی عفت را داده ـ یا کلا چیزی شبیه به این ـ و خلاصه در همان بین جای سیمین دانشور و سیمین بهبهانی را اشتباه می‌گیرد.

مهاجرانی هم در دفاعش اشاره می‌کند که «…حتی برخی به اندازه‌ای بی‌اطلاع هستند که سیمین بهبهانیِ شاعر را با سیمین دانشورِ نویسنده اشتباه می‌گیرند…»

خوب! هر نماینده‌ی مجلسی ممکن است اشتباه کند. ما هم اشتباه می‌کنیم. دوستان ما هم اشتباه می‌کنند. همین الان عزیزانی هستند که سوگ‌واژه‌هایی را که برای مرحومه‌ی مغفوره دانشور می‌نویسند، به اشعاری از بهبهانی، مزین می‌کنند.

نکته‌ی بامزه‌ی داستان این جا است که آن نماینده‌ی محترم مجلس کسی نبود جز سید محمد حسینی نماینده‌ی رفسنجان و وزیر فعلی ارشاد 🙂

پ.ن.

ـ سپاس‌گزارم از رضای عزیز بابت طرح موضوع.

ـ از متن صحبت‌های نماینده‌ی رفسنجان که دقیق چه بوده، چیز خاصی پیدا نکردم اما اشاره‌هایی در این پیوند هست که کافی به نظر می‌رسد.

ـ روحش شاد

بهرام داوری


(این‌ها در واقع شش تا عکس بود، در فرآیند انتقال سایت متوجه شدم که کلا کتاب‌ها دیگر روی سایت نشر ماهی نیستند. برای همین یک عکس تالاپی با همین کیفیت داغان گذاشتم که اصل موضوع علی الحساب از دست نرود؛ بیست و نهم آبان ماه نود و نه)

این بنده‌ی خدا را نمی‌شناختم. اولین بار نامش را دی‌شب شنیدم. اولین بار طرح‌هایش را دی‌شب دیدم؛ محمد، خسته نشست و طرح‌های روی جلد کتاب‌های تازه‌شان را نشانم داد. عذر خواهی کرد از آن که دیر آمده. رفته بود سری بزند به آقای داوری که کهن‌سال است و وضع خوبی ندارد. با دخترش سحر زندگی می‌کند. طرح‌ها را نشانم می‌داد و با ناراحتی تعریف می‌کرد که چقدر سحر مریض احوال بوده. دختر فلجی که روی ویلچر است و سی سالی هست که پدر پرستاری‌اش را می‌کند. دختری که زبان فرانسه خوب می‌داند و ترجمه‌ها ثبت دارد در دفترش. یک هفته بوده که آنفلانزا گرفته بوده و کاری از پدر پیرش ساخته نبوده. با اصرار راضی‌اش کرده که بروند دکتر؛ و برایم از زندگی‌شان گفته که چه‌قدر در تنگا هستند؛ و من مبهوت طرح‌ها هستم…

خیلی‌ها می‌شناسندش. نیازی به معرفی من ندارد. آثارش همه جا هست. آثار مردی افتاده و سالمند با دختری شکسته و خانه‌ای که زن ندارد. تصویرگری که به هر دلیل تصویر زندگی‌اش را به نقل باید شنید و دید…

از جنس بهرام داوری، سحر داوری کم نیستند میان ما که حالا با تنگناها دست و پنجه نرم می‌کنند و ما ـ مردم‌مان را می‌گویم ـ قبول کنید که عین خیال‌مان نیست. عین خیال‌مان نیست که بالاخره این‌ها بخش هر چند کوچکی هستند از ما و البته بخشی اثرگذار، اثرگذار به اندازه‌ی خودشان، به اندازه‌ی اثرشان، هنرشان؛ و ما اثرشان را گرفته‌ایم و دست به دست چرخانده‌ایم، به‌به و چه‌چه گفته‌ایم و به یکی واژه‌ی ساده قناعت کرده‌ایم؛ و یادی هم نمی‌کنیم از خود آن‌ها؛ از زندگی‌شان؛ از دردهاشان که درد ما هم هست. درد ما هم باید باشد. ما، خیلی قدرناشناسیم، خیلی…

داوری‌ها تکرار شده‌اند و خواهند شد. نمی‌گویم این تکرار، خاص همین مردم است اما سابقه‌ای که ثبت است از این مردم بیش از حد پر و پیمان به نظر می‌رسد…

وای به فرداروزِ ما؛ وای به فرداروزِ بزرگان ما…

پ.ن. این‌ها را جمعه بیست و یک‌اُم بهمن نوشتم که به لطف تحریم‌های اینترنت ملت در این چند روز، الان توانستم روی سایت بگذارم‌اش.

عمل‌کرد تحریم

وضعیت به گونه‌ای است که نوشتن از هر چه که تنه بزند به آگاهی، بوی سیاست می‌گیرد و خشتک نویسنده در معرض خطر. برای مایی که به هزار و یک دلیل، باید سرمان در آخورِ خودمان باشد، ننوشتن از این‌گونه حوزه‌ها، از بدیهیات است؛ اما یک چیزی هست که توی گلوی‌مان گیر کرده است این چند وقت و ترس‌مان از غم‌باد گرفتن بیش‌تر شده؛ پس می‌نویسیم‌اش علی الحساب.

این خیال خامی بیش نیست که تحریم‌های پی در پی بلاد راقیه‌ی خونِ مردم بمک، به هدف تحدید و فشار بر ایران باشد در راستای شفاف‌سازی و شاید رهاسازی فعالیت‌های هسته‌ای. آن‌ها می‌دانند، این‌ها هم می‌دانند که تحریم‌ها فرآیندها را شاید کند نماید ولی متوقف، نه.

تحریم‌ها به نظرم یک عمل‌کرد بیش‌تر ندارد در حال حاضر، آن هم پیش‌آمادگی سیستم‌های اقتصادی خودشان است برای یک شوک احتمالی اقتصادی بزرگ‌تر. آقای تحریم که می‌آید، حضرات شرکت‌هایی که چنگول زده بودند به هر کجای اقتصاد ایران، خاصه انرژی و نفت ـ که بزرگ‌ترین پول‌ها هم آن‌جا می‌چرخد ـ به تکاپو می‌افتند که دامن‌شان را جمع کنند که زیرِ لگدِ ایشان نماند، خاصه جایی که اردنگی هم محتمل است. این فرآیند زمان می‌برد مدتی که جا بیافتد و بنگاه‌های اقتصادی به قاعده‌ی جدید بازی کنند و منافع‌شان را بهینه. به‌ترین کار هم ـ شاید ـ این باشد دست از بخش چنگول زده بکشند و بروند سراغ بخش‌های چنگول‌خورِ عراق مثلا؛ یا عربستان. بازارشان را در جایی دیگر غیر از ایران جستجو کنند.

وقتی زمان کارش را انجام داد، همه چیز آماده می‌شود برای آن شوکِ بزرگ‌تر. تحریم، مهم‌ترین فانکشن‌اش این است که ضررهای اقتصادی احتمالی را برای خود کشورهای صاحب پول و صنعت، کمینه کند؛ حداقل در مورد ایران و با وضعیت کنونی این‌گونه فکر می‌کنم.

حالا این شوک چیست؟ به من چه که چیست 🙂 قطعات این پازل روشن‌تر از همیشه دارد چیده می‌شود و به من ربطی ابداً ندارد که الان دارد چه نوع آلاتِ جنگیِ متعلق به کدام تخمِ جنی از بخشِ تنگِ همیشه هرمزِ خلیجِ همیشه فارس عبور و مرور می‌نماید و در کویت و آذربایجان و ترکیه چه می‌گذرد. فقط همین را تکرار می‌کنم که بترسید از این اسراییلِ حرام‌زاده.

آمریکا به هر دلیل نمی‌خواهد که خودش آغازگر شلوغ پلوغی دیگری باشد؛ اما بدش نمی‌آید که حالا کمی برای دنیا وجهه‌ای پدرانه و جدید از خود نمایش دهد و برود آن گوشه‌ای که آشوب شده، بچه‌های شیطان به جان هم افتاده را تأدیب کند. بدیهی است که هر قدر آن بچه سابقه‌ی بدتری ثبت داشته باشد و سیفیت میفیت‌تر باشد، باید بیش‌تر تأدیب شود، علی الخصوص که ظن بر این باشد ته جیب‌اش یک تیر کمان مگسی، چیزی قایم کرده ناکس. از آن حرام‌زاده هم که ذکرش رفت البته دلِ خونی دارد و شاید توی آن هیر و بیر و محض دل خوشک به پس‌گردنی، پشت‌دستی، انگشتی مزین‌اش کند.

اصلاً گور بابای اتحادیه‌ی اروپا و سردم‌داران فلان فلان شده‌اش که تحریم در می‌کنند از خودشان. روسیاهِ بدمحاسبه‌گر هم که نیستیم و نمی‌خواهیم باشیم. پس همین می‌ماند که ما برویم تنبان خودمان را بچسبیم دو دستی و اگر خدا قبول کند قصه‌ی ارز و سکه و طلا را هم بگذاریم به حساب موقعیت‌های درخشان فعلی مملکت.

و الله اعلم

به ریش مردم می‌خندند…

«وقاحت هم حدی دارد»

این گزاره از بیخ غلط است. وقاحت، حماقت، بلاهت و هر چیزِ نکوهیده‌ی ناجور حد ندارد و آیینه‌ی تمام عیار این‌ها، مجموع در … (بعضی چیزها).

دوشنبه‌ای ـ عید قربان ـ منزل بودم و سرم به کاری گرم که در خاطرم نیست چه بود. پریسا (بعضی چیزها) را مهمان سکوتِ عیدمان کرد. ناخواسته می‌شنیدم رشحاتش را که از تلویزیون می‌تراوید.

بخشی از سریالی بود به نام «از یاد رفته». گذشت و گذشت تا یک جایی از فیلم «فروتن» هم صحبت «شریفی نیا» شده بود و هر دو به کرسی‌شعر گفتن مشغول. این که می‌گویم کرسی‌شعر دقیقا منظورم همان است: کرسی‌شعر.

دنبال نمی‌کردم داستان را اما یک چیزی آن وسط گوشم را تیز کرد و به زور سرم را چرخاند به صفحه‌ی تلویزیون. در بینابین آن همه جمله‌ی بی‌ربط و مضحک، نوای ساز می‌آمد، سنتور. نوایی، مضرابی، ضرباهنگی که اگر شنیده باشی‌اش امکان ندارد چند لحظه مبهوت نمانی، نایستی و دوره نکنی خاطره‌ها و تنهایی‌ها و آرامش‌هایی که با آن داشته‌ای. مضراب مرحوم مشکاتیان بود. آلبوم بر آستان جانان…

و تمام شیرینی آن یک لحظه حیرت‌ام دیری نپایید که تلخ شد. از صدای آسمانی شجریان خبری نبود! فقط قطعات تکه پاره شده‌ای بود که پخش می‌شد در پشت اراجیفِ آب آلبالویی فروتن و شریفی نیا. دیگر حرف‌های‌شان گم بود و به گوشم نمی‌آمد. با دقت سنتورِ مشکاتیان را دنبال می‌کردم و با خودم می‌گفتم الان شجریان این را می‌خواند؛ و نخواند! الان باید آن را بخواند؛ و نخواند!

در آن لحظه… در آن لحظه‌ی تلخ… چگونه بگویم که چه احساسی داشتم…

آن‌ها منِ بیننده را، منِ ایرانی را، منِ ـ نسبتا ـ مسلمان را بلند بلند مسخره کردند. من را و تمام مردم را مسخره کردند. و به ریشِ من ـ ما ـ خندیدند و بلند بلند گفتند که حق‌تان همین است و هیچ گهی هم نمی‌توانید بخورید.

آن‌ها نه تنها ما را بی‌شعور فرض کردند و می‌کنند که حتی هنر را و هنرمندان زنده و مرده را مسخره کردند.

آن‌ها راستی و صداقت را مسخره کردند، می‌کنند و خواهند کرد.

سوالی دارم از دست‌اندرکاران سازنده‌ی فیلم اعم از (بعضی چیزها). فرض می‌کنیم که شمای هنرمندِ فیلم‌ساز، آن قطعه را ابتدا کامل گذاشته بودید که بعدا به شما گیر دادند که صدای شجریان ممنوع! یعنی آن قدر شعورتان نمی‌رسید برای آن که یک قطعه‌ی هنری مثله نشود، حرف و حدیثی هم بعدا پیش نیاید، بروید یک قطعه‌ی سنتور نوازی سولو پیدا کنید و بگذارید روی فیلم؟ این قدر هم زحمت بیرون کشیدن صدای شجریان هم به دوش‌تان نمی‌افتاد؟

چیزی غیر از عمد و دشمنی و تحقیر در این ترکیب نمی‌بینم: (بعضی چیزها)، کرسی‌شعر، شریفی نیا، حذف صدای شجریان و مثله کردن یک قطعه‌ی هنری که اگر نگوییم به‌ترین، قطعا می‌توانیم بگوییم از به‌ترین‌ها و جاودانه‌ترین‌ها است.

بله! به ریش‌مان بلند بلند خندیدند، می‌خندند، خواهند خندید…

کشتی توفیق کجاست؟

سال شری است؛ بیش‌تر از چهار سال کوفتی پیشین. گمانم بر این است که سال‌های شرتری پیش رو است. خوب! البته کاریش هم نمی‌شود کرد. برای مایی که اصولا معادلات زندگی حول قسط و اجاره و کرایه و بی‌پولی آخر ماه می‌چرخد کلا این طوری است: کاریش نمی‌شود کرد؛ جز این که بنشینی و ببینی که بازی روزگار این کشتی بی سکان و لنگر را به کدامین صخره می‌کوبد؛ ساحل امنی علی الحساب متصور نیست.

این گونه یاد گرفته‌ام و البته معتقدم که اگر کسی به خودش نتواند کمک کند، به دیگران هم نمی‌تواند کمک کند. اگر وضع اقتصادی مناسبی نداشته باشم، نمی‌توانم به طور مؤثری به دیگرانی که نسبت به من وضع اقتصادی مناسبی ندارند، از نظر اقتصادی کمک کنم. در مورد مسایل ذهنی و فرهنگی هم همین است؛ اگر من به حد کافی آگاه نباشم، نمی‌توانم دیگران را به درستی آگاه کنم، راه‌نمایی‌شان کنم و یا چیزهایی به آن‌ها بیاموزم. حتی مفاهیم معنوی هم از این قاعده مستثنی نیستند؛ اگر من در بعد معنوی و روحی نتوانم خودم را پرورش دهم و به درستی حرکت کنم، قطعا به دیگران نیز نخواهم توانست در این باب کمکی برسانم.

متأسفانه تصورم بر این است که تا چند سال آینده و در خوش‌بینانه‌ترین حالت، شرایط کشتی مذکور به گونه‌ای خواهد شد که من نوعی، در کل توان کمک کردن به خودم را نخواهم داشت، چه رسد به دیگران. نیازی به بیان ادله‌ی مختلف به ریز نیست. کار علمی داستان بر عهده‌ی اهل آن، مایی که رندیم و گدا به همین بسنده می‌کنیم که در شبکه‌ی اجتماعی محدود پیرامون‌مان که اغلب افراد کسانی هستند هم‌سنخ و هم‌جنس ما، مسایل مبتلا به آن‌ها تقریبا یکی است و شاید بزرگ‌ترینش مسأله‌ی اقتصادی. میانگین تحلیل این افراد این است که اصولا در هر چیز اوضاع دارد «بدتر» می‌شود، یکی از آن‌ها اقتصادی است، امنیت اجتماعی و سیاسی هم رویه‌های دیگر داستان هستند.

کمی دیر اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید کاری کرد تا به موقع بشود از این کشتی پیاده شد؛ دارم در مورد یک «امکان» صحبت می‌کنم. امکان این که اگر داستان به جاهای باریک کشید، بتوانی سوار یک کشتی استوارتر بشوی، بزرگی‌اش مهم نیست، همین که بدانی حداقل امنیتی دارد و مثلا تا هفته‌ی بعد را بتوانی پیش‌بینی کنی فعلا کافی است!

پ.ن. امسال هم شر است و هم نحس. عزیزان و بزرگان بسیاری از دست رفتند؛ حسب ظاهر این نحسی کمر بسته تا پایان سال نقش هر چه بزرگ و عزیز است، هر چه نقطه‌ی امید است از دفتر روز بروز متعفن‌تر این مملکت پاک کند. محمد ایوبی هم درگذشت؛ خدایش بیامرزاد؛ روحش قرین عشق و رحمت، ان شاء الله.

زنانی انتخاب ناشدنی

همین که الف نون علم زن بودن وزرا را بلند کرد، شاید در بلند مدت اثر خوبی داشته باشد در این که رؤسای جمهوری بعدی ـ اگر جمهوریتی بماند ـ جرأت کنند زنانی را انتخاب کنند در عرصه‌های تصمیم‌گیری کلان مملکت و در عین حال فریاد وا اسلامای متعصبین بالفطره بلند نشود؛ اما این حرکت از موجودی الف نونی بای دیفالت، حرکتی عوام فریبانه و سیاسی است و نه بر اساس باور و اعتقاد به توان زنان. چه بسا از همان ابتدا که اریکه قدرت را الف نونی کرد، به دستورش آن‌قدر بخش‌نامه در شد در ادارات دولتی برای محدود کردن زنان که به نوعی آن‌ها را خانه‌نشین کرد. هنوز یاد دارم آن حرف احمقانه‌ای که زد بدین مضمون که خانه‌داری مهم‌ترین وظیفه‌شان است. حالا چه شده که این مرد زن خانه‌دار پسند، وزیر زن معرفی می‌کند؟

چهار سال تمرین کرده و حالا کهنه‌کار است در این بازی گرفتن‌ها و بازی ساختن‌ها. امری نامتعارف اما عامه‌پسند را ـ اگر هم نباشد عامه‌پسندش می‌کند ـ علم می‌کند که همه می‌دانند شدنی نیست و بعد می‌کند در پاچه‌ی مجلس ـ یا هر نهاد و موجودیت پاچه‌دار. اگر قبول کنند برایش پیروزی است و اگر هم رد کنند در بوق و کرنا می‌کند که این‌ها نمی‌گذارند کار کنم. داستان این سه زن نیز سیاه بازی است. چه انتخاب بشوند و چه انتخاب نشوند، الف نون بهره‌ی خود را از این بازی می‌برد. هر یک از این سه زن که انتخاب شوند، شهر را پر می‌کند از این که هیچ وزیر زنی نبوده در این سی سال و حال من دارم! به زنان توجه نمی‌شده در این سی سال و حال من می‌کنم! و بعدش اگر هم خواست با اردنگی می‌اندازدشان بیرون و تازه اصل حرفش را اثبات می‌کند که از اول گفته بودم مهم‌ترین وظیفه‌شان خانه‌داری است. انتخاب هم که نشوند، همان بازی همیشگی که مافیای قدرتی هست، دستان پنهانی هست که نمی‌گذارند من کار کنم. نمی‌گذارند به شما زنان توجه شود، شما را می‌خواهند خانه‌نشین کنند و قس علی هذا.

به نظرم مجلس باید مردی کند رای اعتماد بدهد به این خانم‌ها. از مشروعیت و مقبولیت دولت که بگذریم، وضعیت کابینه به حد کافی الف نونی هست که با انتخاب ایشان خراب‌تر از این نشود. شد هم شد؛ چه باک! این چهار ساله هم هر جا که می‌گفتیم این یکی دیگر امکان ندارد، ممکن شد. این هم روی آن‌ها…

پ.ن: دوستان متذکر شده‌اند به این که به اصطلاح دولت دهم از پایه، محلی از اعراب ندارد که حالا بخواهیم راجع به کابینه‌اش صحبت کنیم. به عرض می‌رسانم که لزوماً نوشتن در باب کابینه مفهومش تأیید دولت نیست. به هر ترتیب آن چه که واقع شده یک سیاه‌بازی بزرگ است که انتخاب کابینه هم جزیی از آن. حالا ما هی بخواهیم گیر بدهیم به اصل سیاه‌بازی و بگوییم که مشروعیت و مقبولیت ندارد، غافل می‌شویم از پرده‌های دیگر ماجرا. باید به همه‌ی سیاهی‌ها اشاره کرد و البته این را می‌پذیرم که در این اثنی نباید اصل داستان را فراموش کنیم.