یک ـ تعداد چهار عدد بیسکوییت ساقه طلایی را بیرون میآورید و خوب نگاهشان میکنید تا دهانتان حسابی آب بیافتد |
دو ـ هونگ و سایر ادوات لازم جهت آسیاب کردن بیسکوییتها را فراهم آورده و… |
سه ـ بیسکوییتها را به زور بازوی مبارک خرد میفرمایید |
چهار ـ و بیشتر خرد میفرمایید |
پنج ـ و خیلی بیشتر خرد میفرمایید |
شش ـ و داخل یَک لیوان آبگینه میریزید |
هفت ـ و شیرکاکائوی چوپان را از یخچال بدر میآورید |
هشت ـ و میریزید توی آن لیوان آبگینه که عرض شد |
نه ـ بعد با قاشق چاییخوری هم میزنید |
و دست آخر قاشق قاشق نوش جان میفرمایید و به هر قاشق چشم میبندید و لب و لوچه به هم میمالید و به به میگویید و دنیا و ما فی ها هم به جوراب چپتان هم نیست 🙂
۶ اسفند ۱۳۹۰ | خاطرات, روزنوشت, شکم سرایی |
دست، خیس میکند؛ برمیگردد و هجوم میبرد به خمیر؛ چنگ میزند به خمیر؛ یک طور عجیبی چنگ میزند. خودم را جای خمیر میگذارم و از نگاه شاطر، از هجوم شاطر، ترسام میگیرد…
بازیاش گرفته انگار شاطر؛ خمیر را این دست آن دست میکند که نیافتد…
روی آن سینی دستهدار و دراز میگذاردش و با دقت و تمرکز، پنجول میزند و پهناش میکند طوری که یک طرفاش آویزان باشد. پنجول که میزند، تناش میلرزد، میرقصد و لبخندم میگیرد…
سینی دستهدار را بلند میکند با آن خمیر یکوری آویزان و زارپ مجموعه را میکند توی آن سوراخ هشتی شکل مرموز. سوراخ رقص نور دار و با حرکتی ستودنی دسته را میچرخاند…
و تکرار میکند؛ و تکرار میشود…
از پستوی ناپیدای نانوایی، بازیگر جدیدی وارد صحنه شده است؛ بچه شاطری با عجله سربرمیآورد، با حجم بزرگی از خمیر که روی دستاناش ولو شده؛ به سوی تغار خیز برمیدارد و از فاصلهی سه متری خمیر را پرتاب میکند توی تغار. مهارتاش حیرتبرانگیز است…
مهارتاش به جای خود؛ حیرت ما هم به جای خود؛ اما…
اما نکتهای هست این وسط که ذهنام را مشغول میکند. تهِ تهِ ذهنام را خیلی مشغول میکند…
بالای ساعدِ آقای شاطرِ خمیر پرتاب کن، پرمو است اما پایین ساعد ـ همان بخشی که جور خمیر را میکشید ـ مو ندارد…
حالا سه تا نان سنگک داغ روی دستان زمستانیام ولو شدهاند و معصومانه مرا نگاه میکنند. عصمت نگاهشان، در هوسِ خاطرهانگیزِ چایی شیرین و کره و پنیر، قند توی دلام آب میکند و عطر دیوانهکنندهشان، خیلِ خاطرات خوش کودکی را زنده میکند…
و تهِ تهِ ذهنام همچنان خیلی مشغول است…
۲۳ مهر ۱۳۹۰ | تن درستی, شکم سرایی |
میشناسم خیلیها را که دوست دارند سیر بخورند اما از عواقبش میترسند. حق دارند خوب؛ هر طور حساب کنید عواقب دارد، این که سرِ شام، مبسوط سیر بخورید و تا صبح توی صورت عیال، آروق با طعمِ سیر بزنید. مبتلا به خر و پف هم که باشید دیگر نور علی نور است. تازه فردایش هم گرفتارید به لعن و پیف پیف و اَه اَه دوست و رفیق و همکار.
سیر خوردن دو بخش قلمبه دارد: اول فوایدش و دوم لذایذش خاصه در لمباندن.
خیلی سخت است که آدم باقلا قاتوق، میرزا قاسمی، قورمه سبزی مامانپز جلوی رویش باشد و سیر نخورد. اصلا نمیشود. بیمعنی است. مضحک است. خریت است. ولی همانگونه که عرض شد، این لذت، یک سری ذلت هم در پی دارد که مردش باشی، پای لرزش هم مینشینی. از این بخشِ لذتِ لمباندن که فاکتور بگیریم و فوکوس نماییم روی فواید، میشود حالا یک چیزهایی گفت در این باب که سیر بخوری و ذلت نکشی.
بگذارید یک چیزی یادتان بدهم که عصارهی سالها تجربهی سیرخواری است. دلیل اصلیِ بویِ سیر، آبِ سیر است. بنابر این هر شیوهای که به گونهای باعث شود سیر آب بیاندازد و بچسبد به دهان، دندان، حلق، مری، معده، رودهی کوچک، رودهی بزرگ و الی آخر، همان آش است و همان کاسه. این هم شایعهای بیش نیست که اگر سیر را رنده کنید توی ماست و بخورید مسأله حل است. اتفاقا چون حسابی سیر آب میاندازد، حسابی هم بو میاندازد. پس چه کنیم؟
یکی دو حب سیر را پوست بکنید، شیک. هر حب را بسته به اندازه، پنج الی هفت اسلایس کنید (هر تعداد که میطلبد). اگر احساس کردید که اسلایسها بزرگتر از حلق مبارک است، آنها را هم کوچکتر نمایید. اسلایسها را کمی زیر آب بشورید تا همان یک ذره آبی که انداخته برود. یک لیوان آب آماده کنید. اسلایسهای شسته شده را در یک قاشق بریزید و در دهان بگذارید و بلافاصله مثل این که دارید قرص میخورید همه را همراه با آب، تالاپی قورت دهید 🙂
یک هفته هر روز پیش از شام این کار بکنید. به طرز مشخصی احساس خواهید کرد که یک اتفاقهای خوبی توی بدنتان در حال وقوع است 🙂
در خصوص فواید سیر این لینک میتواند مفید باشد.
در لغت نامهی دهخدا هم چیزهای بامزهای در مورد فواید سیر نوشته که نمیدانم درستاند یا نه.
۲۶ شهریور ۱۳۹۰ | خاطرات, دوستان, شادمانه, شکم سرایی |
(برای دیدن عکسهای بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)
دعوا کردنها و دل و قلوه درآوردنها و گیس کشیدنهای کاری، دانشی است که سهم هر حلقهای از همکاران نمیشود؛ این که همهی اینها اتفاق بیفتد و باز بعد از سالها، همچنان بهترین دوستان باشید برای هم. باور دارم که توسعهی این دانش، کارِ هر جمعی نیست. کافی نیست که فقط عالم و عاملِ کار باشی. بی دلسوزی نمیشود؛ بی همدلی و همراهی نمیشود؛ بی گذشت نمیشود…
این اعاظم صاحب اعتبار که میبینید بخشی از آن حلقهی همکاراناند که گفتم. به طرفه العینی ۱۲ سال گذشت از آن موعد که کار را بهانه کردیم و دور هم گردآمدیم. در حساب سن و سال ما، عمری است برای خودش. اعتبار ـ تو بخوان شکم ـ هم به قول یکی از همین رفقا، چیزی نیست جز حاصل انباشت دانش که از بخت بد، قرعهی فالِ منِ بیچاره این چنین شد که شدیم بی اعتبارترینِ ایشان، ظاهرا.
چشم خمار و چشمانداز ارتفاعات لشگرک مجملی است از حدیثِ مفصلِ یکی از دایی باقر خورانهایی که رفقا هماهنگ فرمودند؛ حالا این حدیثِ مفصل چیست فعلا بماند تا شاید سالها بعد گفته آید در حدیث دیگران 🙂
محل حادثه: جادهی فشم
زمان وقوع: یکشنبهی هفتهی پیش، بیستم شهریور
حادثهدیدگان از راست به چپ: علیرضا کاظمپور، هادی نیلفروشان، جواد حکیمزاده، بنده، فرزان نیکپور، حامد کمالی، صادق پیمانخواه؛ جای باقی دوستان هم سبز 🙂
۲۴ آبان ۱۳۸۹ | روزنوشت, شادمانه, شکم سرایی |
بروید با عشق یک عدد بیسکوییت ساقه طلایی (شرکت مینو) بخرید 🙂
و با همان عشق یک بسته شیرکاکائوی خوب (چوپان یا دامداران) 🙂
در حالی که آنها را زیر بغلتان زدهاید لبخندزنان و ذوقکنان مسیر بقالی محل تا خانه را قدمزنان طی بفرمایید 🙂
به خانه که رسیدید لباس نکنده و دست ناشسته یک ظرف مناسب بردارید همراه با هونگ (یا گوشت کوب) 🙂
بسته ساقه طلایی را باز فرموده چهارتایش را با احترام خرد کنید توی ظرف 🙂
هونگ (یا گوشت کوب) را بردارید و بیسکوییتها را بکوبید 🙂
هی بکوبید و هی بکوبید و هی بکوبید 🙂
همچنان لبخندزنان باشید و ذوقکنان 🙂
به قدر یک لیوان کمی کمتر شیرکاکائو بریزید روی بیسکوییتهای خرد شده 🙂
بعد با یک قاشق نه لزوما تمیز هم بزنید 🙂
هی همبزنید و هی همبزنید و هی همبزنید 🙂
لبخند و ذوق فراموش نشود 🙂
اگر بگذارید مدتی بماند و «مولکول»های بیسکوییت بیشتر خیس بخورد بهتر است 🙂
البته نخورد هم نخورد 🙂
بعد تِلِپ شوید روی راحتترین مبل، صندلی یا هر نشستنگاهی که باهاش حال میکنید 🙂
و لنگها را ول بدهید راستکی جلویتان 🙂
بعد یواش یواش، قاشق قاشق بخوریدش 🙂
لبخند و ذوق لطفا 🙂
… 🙂
از صدر تا ذیلش خاطره است لامصب 🙂