کوفتی به نام سی.اس.آر

بینایی‌ام که ابرآگین… هوای زندگی، ابرآلود… روزها نیز کمابیش ابری…

حالی می‌شوم… ابر اندر ابر اندر ابر…

در این احوال، آدم خزیدن‌اش می‌گیرد؛ که بخزد کنجی، که بخزد توی رخت خواب، که بخزد در تاریک‌ترین عمق تنهایی و هی به چیزهای زندگی‌اش، چیزهای ذهن‌اش بگوید: باشد برای بعد…

این‌ها را که می‌نویسم نیز از آن‌ها است که افتاده‌اند برای بعد. می‌نویسم که اگر کسی به چنین دردی گرفتار شد، گمان نبرد که کوفت گرفته، یا ام.اس. دارد. مثل خیلی دردهای برخاسته از تلخی‌ها، اجرای وظیفه می‌کند که بی‌مقدمه، سربرآورد از آن گوشه‌های تاریک درون و حال آدم را چند روزی، هفته‌ای، ماهی، شاید سالی به چیز بکشد و برود پی کارش؛ یا نرود…

البته هنوز نرفته. تغییر شکل داده. الان می‌گویم چه شکلی.

قریب به یک ماه پیش ـ جمعه شبی ـ بود در کارگاه کاغذگری که دید چشمان‌ام تالاپی نافرم شد. تابه‌تا می‌دیدم. به حساب خستگی گذاشتم. فردای‌اش حسابی اذیت‌ام کرد و تشخیص نمی‌دادم دقیقا مشکل چیست. فقط می‌دانستم که هست. عصرش، کاملا اتفاقی مکشوف شد که یک تکه ابر گردالی، در مرکز دید چشم راست جا خوش کرده و هر سو که می‌نگرم، ابراز وجود می‌کند. جستجوی اینترنتی هم که فقط بر ناخوشی‌مان افزود…

فهمیدم که مشکل، جدی است. ابری که با نگاه بچرخد، با هیچ‌کس شوخی ندارد.

به توصیه و راه‌نمایی دوستان، صبح یک‌شنبه رفتیم بیمارستان چشم نگاه و اورژانسی عکس چشم‌مان را گرفتند. مشکل تشخیص داده شد: سی.اس.آر. آب داخل چشم، نشت می‌کند به زیر شبکیه و یک قلمبگی می‌سازند شاید از سر سوزن کوچک‌تر؛ که البته همان کافی است که نظام زندگی‌ات به هم بریزد.

و هر چهار نفری که چشم‌ام را معاینه کردند، دلیل‌اش را یک چیز گفتند: بای دیفالت، استرس بیش از حد.

آن موقع که این را گفتند برای‌ام عجیب می‌نمود. باور نمی‌کردم. اما در این مدت که در احوال‌ام غور نمودم، دیدم که سرشار از استرس هستم و خودم را گول می‌مالیدم که استرس ندارم. به همین قاعده، عوارض دیگری را که فکر نمی‌کردم داشته باشم نیز، کشف شد. پس‌مانده و رسوب استرس‌ها و بی‌خوابی‌های این دو سه سال است به نظرم خودم که گیر کرده بود یک جایی و تا حال‌مان را نمی‌گرفت ـ که گرفت ـ دست بردار نبود.

آقای دکتر متخصص، خیلی ناز و ملو، فرمودند که هیچ چیز خاصی نیست! نترس! گور بابای اینترنت! و کلا نهایت تلاش‌اش را کرد که من را به زندگی امیدوار کند و بگوید که ارزش خودکشی ندارد. البته این را هم گفت که دوا درمان خاصی هم ندارد. باید خودش جذب شود، خوب شود. اگر بعد از سه چهار ماه ـ برای شما که هولی، یک ماه ـ اگر خوب نشد یا بیش‌تر شد، بیا دوباره معاینه و این‌ها و تشخیص مجدد؛ شاید عمل لازم شوی. با لیزر می‌زنند می‌ترکانند ابر مزاحم را، به تعبیری، شبکیه‌ی بدبخت را.

ساخته‌ایم در این مدت با این مهمان ناخوانده. داستان فقط تار دیدن نیست. مشکل اساسی این‌جا است که چشم تار می‌بیند، مغز فکر می‌کند که چشم فلان فلان شده درست فوکوس نکرده، بعد هی دستور می‌دهد به عدسی بدبخت که: اوهوی! فوکوس کن! و آن بی‌چاره هی چاق و لاغر می‌کند خودش را که بالاخره مغز بفهمد آن به نظر زیباروی ده متر جلوتر، چه طوری‌ها است؛ ولی نمی‌شود که نمی‌شود. البته مغز، آخرش می‌فهمد، ولی وقتی که دیر شده. دماغِ اکستریم عقابی و سیبیل اپیلاسیون نشده، زیر یک من آب و لعاب، از فاصله‌ی یک متری نمی‌تواند قابل تشخیص نباشد. همین می‌شود خستگی بیش از حد چشم‌ها و آخرش سردرد.

رانندگی هم برای کشتی‌سوارِ میلی‌متری رد کنی مثل حقیر نیز که حالا تجلی آدرنالین است، خاصه آن که باران هم بیاید و زوایا و فاصله‌ها همین جوری هم لوچ و معوج به نظر آیند.

از شوکِ حاصل از شب‌رنگ شاشیدن بعد از عکس و سردرد و خستگی پنج ساعت پیاده‌روی در بازار تهران، در یکی از آلوده‌ترین روزهای پایتخت و تصادف همان روز عصر و در جوب افتادن ماشین نازنین‌ام بعد از تصادف که فاکتور بگیریم، کلا نکته‌ای نداشت گویا این مهمان ناخوانده.

سرتان را درد ندهم. الان به‌ترم. آقای ابرِ باران نبارِ دید تار کن، همچنان هست اما گردالی نیست. کوچک شده و شبیه به سوراخ‌های پشت ساعت دیواری، متمایل به سمت بالا و راست.

و اما درسی که می‌شود از این داستان گرفت:

حواله‌دان‌های‌تان را ـ هر چه که هست ـ جدی‌تر بگیرید 🙂

پ.ن.

از همه‌ی دوستان عزیزی که در این مدت راه‌نمایی‌ام کرده‌اند، جویای احوال بوده‌اند، جد بلیغ نموده‌اند که الکی هم شده امیدم دهند، عمیقا سپاس‌گزارم 🙂

سالی باشد، بی‌لامپ کم‌مصرف :)

کِرم‌مان گرفت این اول سالی، به رغم عادت مألوف که به عرضِ ادب و شادباش گویی سالِ نو و جشن نوروز خلاصه می‌شد؛ زیر آبِ لامپ کم‌مصرف را هم بزنیم 🙂

بله عزیزان درست خواندید: لامپ کم‌مصرف!

الان ربطش را می‌گویم.

دو سه سالی پیش حسب فرمایش والده‌ی محترم، من بابِ عمل به امرِ خیرِ صرفه‌جویی و تصمیم ایشان به تغییر لامپ‌های منزلِ پدری از رشته‌ای به کم‌مصرف، گشتی زدیم در بازار و چشم‌مان حیران شد از تنوع لامپ‌های خارجکیِ اسرام و امران (!) و تفاوت نه چندان زیاد قیمت آن‌ها با لامپ‌های تولید داخل.

آن موقع، دنبال چرایی داستان نبودم و البته برایم مهم هم نبود تا آن که چند وقت پیش، اتفاقی و طی یک جلسه‌ی کاری یک چیزهایی دانستیم.

ماجرا از این قرار است: تغییرِ روندِ تکنولوژیِ تولیدِ روشنایی به ال.ای.دی؛ مشکلاتِ زیست محیطی و مسایلِ بازیافتِ لامپ‌های کم‌مصرف و نهایتاً تغییر استانداردها.

و نتیجه‌ی تبعی این مسایل و تغییرات: پر شدن بازارهای کشورهایی مثل ایران از محصولات انبار شده‌ی کمپانی‌های مذکور و غیر قابل مصرف در بازارهای بلاد راقیه.

البته دلیل اصلی زیر آب زنی، چیز دیگری است به نام «الکتریسیته‌ی کثیف» که توضیحات بیش‌تر را در این فیلم می‌توانید ببینید.

(ویدئوی مذکور از روی یوتیوب حذف شده 🙂 لابد توی این سال‌ها الکتریسیته کثیف استحاله شده به الکتریسیته تمیز)

دیدم که داشتنِ آرزوی شادی و کام‌یابی برای عزیزان، بی‌وجودِ تن‌درستی، عینهو زنبورِ بی‌عسل است. همین شد که گفتیم توأمان این که آرزوهای خوب خوب می‌کنیم یک چیزی هم بگوییم بلکه کمی تن‌درست‌تر ببینیم‌تان تا پایان سال إن شاء الله.

خرده نگیرید؛ می‌دانیم این هوای کوفتی تهران هر چه که از این چیزها هم بریسیم، زارپ، پنبه می‌کند همه را. با این حال، سرتان سلامت 🙂

آن فلان زا

احمقانه به نظر می‌رسد ـ ظاهرا ـ این که کسی باشد، گاه و بی‌گاه هوس کند بیمار شود، آن‌چنان که بیافتد گوشه‌ای و نتواند ساده‌ترین کارهایش را خودش انجام دهد. تبش بگیرد و لرز کند و بسوزد. چند لا لباس بپوشد و شُر و شُر عرق بریزد. آن‌قدر ناتوان شود که برای یک لحظه هم شده مرگ را بو بکشد.

بارقه‌هایی از این حماقت را سال‌هاست که در خودم کشف کرده‌ام. مازوخیستی‌ترین‌اش، تب است. عاشق تب بوده‌ام همیشه. خاصه وقتی که لرز می‌کنم و رگه‌هایی از تیرکشیدن و مور مور شدن توأمان شروع می‌کند روی پوستم راه رفتن. همیشه این وضعیت برای‌ام معنویت خاصی داشته. از جنس یک لذتِ ویژه‌ی درونی که هیچ‌گاه نمی‌شود با کسی به اشتراک‌اش گذاشت. معنویت‌اش وقتی بیش‌تر می‌شود که سایه‌هایی از شهود و هذیان هم قاطی‌اش شود. زمان بُعد دیگری می‌گیرد و مفاهیم منتسب به اشیاء و موجودات کنارم پا از مرز ادراک همیشگی‌ام فراتر می‌نهند. نیرویی عجیب در وجودم قلیان می‌گیرد و انگار می‌خواهد عاشقانه‌ترین و حماسی‌ترین لحظات، در اوج همان ناتوانی، به شعر و غزل، تعبیه در منقارم شوند. شاید توهم باشد؛ و اگر باشد خوب توهمی است…

حالا که این سطور به سرانگشتان تب‌دار و آب دماغی به رشته‌ی تحریر در می‌آیند، بنده در متن یکی از همان «گاه و بی‌گاه»ها هستم. البته مطلقاً دوست نداشتم که این‌قدر قافیه را به من تنگ می‌گرفتند. می‌دانم که آن بالایی‌ها می‌توانستند کاری کنند که فقط تب داشته باشم و کم‌تر سریدن دامن حضرت عزراییل را روی صورت‌ام احساس می‌کردم؛ ولی خوب! نکردند! لابد حکمتی داشته. این پنجمین روزی است که ممتد تب دارم 🙂 این‌اش که خوب است. بدش آن جایی بود که دو روز مطلقاً غذا نخوردم، نخوابیدم و نفس‌ام هم بالا نمی‌آمد. ضعف شدید و درد بدن و استخوان و سرفه‌های سهمگینِ سینه زخم کن! چند باری هم که به نوعی افتادم واقعاً توان تکان خوردن نداشتم چه رسد به بلند شدن. ترکیب‌اش ورای حد تقریر ترسناک است. انصافاً خیلی بد بود. خیلی خیلی بد بود. آن‌قدر که از خیر تب‌اش هم می‌شد گذشت. آن‌قدر که آدم به چشم خودش می‌بیند هر آن فلانی که متصور است از آدم زاییدن می‌گیرد.

این‌ها را گفتم که بترسانم شما را و بگویم که بروید واکسن آنفولانزا بزنید. با این حال و روز بعید می‌دانم که تا دو سه روز دیگر هم بتوانم سرپا شوم. تازه! با این که حالا کمی به‌ترم باز یک نکته باقی‌مانده و آن هم این که صورت مسأله کمی تغییر کرده، از آن فلان زا به عفونت ریه و سینوس‌ها 🙂

سیر بخورید :)

می‌شناسم خیلی‌ها را که دوست دارند سیر بخورند اما از عواقبش می‌ترسند. حق دارند خوب؛ هر طور حساب کنید عواقب دارد، این که سرِ شام، مبسوط سیر بخورید و تا صبح توی صورت عیال، آروق با طعمِ سیر بزنید. مبتلا به خر و پف هم که باشید دیگر نور علی نور است. تازه فردایش هم گرفتارید به لعن و پیف پیف و اَه اَه دوست و رفیق و هم‌کار.

سیر خوردن دو بخش قلمبه دارد: اول فوایدش و دوم لذایذش خاصه در لمباندن.

خیلی سخت است که آدم باقلا قاتوق، میرزا قاسمی، قورمه سبزی مامان‌پز جلوی رویش باشد و سیر نخورد. اصلا نمی‌شود. بی‌معنی است. مضحک است. خریت است. ولی همان‌گونه که عرض شد، این لذت، یک سری ذلت هم در پی دارد که مردش باشی، پای لرزش هم می‌نشینی. از این بخشِ لذتِ لمباندن که فاکتور بگیریم و فوکوس نماییم روی فواید، می‌شود حالا یک چیزهایی گفت در این باب که سیر بخوری و ذلت نکشی.

بگذارید یک چیزی یادتان بدهم که عصاره‌ی سال‌ها تجربه‌ی سیرخواری است. دلیل اصلیِ بویِ سیر، آبِ سیر است. بنابر این هر شیوه‌ای که به گونه‌ای باعث شود سیر آب بیاندازد و بچسبد به دهان، دندان، حلق، مری، معده، روده‌ی کوچک، روده‌ی بزرگ و الی آخر، همان آش است و همان کاسه. این هم شایعه‌ای بیش نیست که اگر سیر را رنده کنید توی ماست و بخورید مسأله حل است. اتفاقا چون حسابی سیر آب می‌اندازد، حسابی هم بو می‌اندازد. پس چه کنیم؟

یکی دو حب سیر را پوست بکنید، شیک. هر حب را بسته به اندازه، پنج الی هفت اسلایس کنید (هر تعداد که می‌طلبد). اگر احساس کردید که اسلایس‌ها بزرگ‌تر از حلق مبارک است، آن‌ها را هم کوچک‌تر نمایید. اسلایس‌ها را کمی زیر آب بشورید تا همان یک ذره آبی که انداخته برود. یک لیوان آب آماده کنید. اسلایس‌های شسته شده را در یک قاشق بریزید و در دهان بگذارید و بلافاصله مثل این که دارید قرص می‌خورید همه را همراه با آب، تالاپی قورت دهید 🙂

یک هفته هر روز پیش از شام این کار بکنید. به طرز مشخصی احساس خواهید کرد که یک اتفاق‌های خوبی توی بدن‌تان در حال وقوع است 🙂

در خصوص فواید سیر این لینک می‌تواند مفید باشد.

در لغت نامه‌ی دهخدا هم چیزهای بامزه‌ای در مورد فواید سیر نوشته که نمی‌دانم درست‌اند یا نه.

انا لیمو

این که قدما موکداً اخلاف‌شان را به خوردن طعام نیکو و نوشیدن شراب گوارا رهنمون می‌شدند قطعا بی‌حکمتی نبوده و امروز روز می‌بینیم که حکما و طبیبان مکتب دیده و فرنگ رفته انگار که از اصل دور مانده باشند، کمابیش روزگار وصل خویش می‌جویند و در نسخه پیچی، ره اسلاف می‌سپرند.

حسب ظاهر معتقد بوده‌اند که آن‌چه در تکامل و تعالی روح و رشد معنویت و دوری از تباهی آدمی بسیار مؤثر است، همین اطعمه و اشربه‌ی نیکو است. اگر دقت کافی و وافی در کسب خوراک از رزق حلال نشود، اصل نیکویی آن ساقط است و گیرم که رزق حلال در کار آمد، اگر درست و به‌جا و به‌اندازه و تازه و سالم تهیه نگردد باز آن را فایدتی نیست.

غذای سالم است که روح و بدن آدمی را توان می‌بخشد تا مراتب و مقامات دنیوی و مهم‌تر از آن معنوی را یکی پس از دیگری با سربلندی طی نماید و به ضرس قاطع عرض می‌کنم که تمامی مدارج عرفانی و روحانی که بزرگان، حکما و عرفای سرزمین‌مان بدان نایل شده‌اند ریشه و خاستگاهی جز همین شکم‌چرانی درست نداشته است.

در تنها دو نسخه‌ی باقی‌مانده‌ی یکی از کتب عهد قدیم [۱] که در باب مقامات و مراتب معنوی نگاشته شده، شواهد و قراینی با صرف زمان بسیار رمزگشایی گشته که نشان می‌دهد عارف عالی قدر پشکول بن چاقول و چند تن دیگر از عرفای بزرگ‌وار ـ که ذکر نام‌شان جایز نیست ـ پیش از آن که مقامات عالیه‌ی عرفانی ـ ایرانی را درک حضور کنند، مقامات دیگری را از طریق سلوک در امور طعامی و شرابی نیز طی نموده‌اند که حسب ظاهر با توجه به سایر نکات ظریفه‌ی موجود می‌توان گفت که بدون درک این مقامات، نایل شدن به آن مراتب و مقامات قطعا میسر نبوده و نخواهد بود.

جهت تنویر افکار دوستان و این که از این حقیر سراپا تقصیر باقیات صالحاتی هر چند ناچیز برجای بماند، در ذیل به ذکر چند مورد از این مقامات به طور خلاصه می‌پردازم. امید آن که حلقه‌ی رفقا و جماعت بشر را فایدتی کند و از قبل دعای ایشان سیئات حقیر به حسنات بدل گردد، ان شاء الله.

حال و مقام «انا لیمو» [۲]

بین علما اختلاف است ولی به نقل آمده که یک روز پیش از آن که همان عارفی که نامش رفت به جرم کفر و شرک به دار مجازات آویخته گردد، این ذکر از زبانش نمی‌افتاد تا آن که از این مقام در گذشت و به آن مقام اعلا رسید. برای رسیدن به این حال و استمرار بر آن تا رسیدن به مقام، لازم است سالک در کنار سفره‌ای بنشیند آراسته به اقلام ذیل و با تمرکز به لیمو ـ که ذکرش خواهد رفت ـ مدیتیشن نماید.

ـ قرمه‌سبزی پخته شده با گوشت گوسفندی و مقداری دنبه، روغن کرمانشاهی و سبزی خورشتی تازه و معطر، حاوی لیموی فراوان غوطه‌ور شده. اگر یک عدد میخ طویله هم همراه با پختن خورشت در دیگ باشد بهتر است.

ـ پلو با برنج دم سیاه آستانه، پخته شده به صورت کته در ظرف مسی یا رویی مؤکدا روی ذغال لیمو ـ که کمی هم بوی دود گرفته باشد ـ و تزیین شده به برنج زعفرانی.

ـ ماهی شور که در کاسه‌ای همراه با پخته شدن و دم کشیدن برنج روی آن قرار داده شده است.

ـ سیر حبه‌ی غیرفراوری شده.

ـ پیاز سفید تازه.

ـ ماست پرچرب گوسفندی یا گاوی. موسیر هم داشته باشد، مدیتیشن را تقویت می‌کند.

ـ زیتون پرورده.

ـ اشپل ماهی. گاهی همین مورد به تنهایی احوال و مقاماتی را بر سالک مترتب می‌سازد که نگو.

ـ کمی گردو.

ـ دوغ گوسفندی همراه با نعناع خشک فراوان و یخ شناور در پارچ شیشه‌ای.

حال و مقام «انا پاچه» [۳]

حالی بوده که برخی از علما نافرم بدان گرفتار بوده‌اند و تا مدت‌ها به دلایلی در آن گیر کرده بودند و نتوانستند مقامات دیگر را درک کنند. به دلیل بیش از حد قوی بودن مدیتیشن مربوطه توصیه شده که حداکثر دو هفته یک‌بار انجام شود. انجام بیش از این مقدار باعث فراخی مفرط اعضا و جوارح گردیده و علاوه بر این که سالک را از کار و زندگی می‌اندازد فقر ظاهر نیز همراه می‌آورد. فربهی شکم، آروق‌های خانمان برانداز و افتادگی پلک‌های فوقانی تا یک هفته پس از مدیت، از عوارض جانبی این مدیتیشن است. سفره‌ی مدیتیشن باید آراسته باشد به موارد ذیل:

ـ یک دست کله پاچه‌ی کامل به اضافه‌ی دو عدد پاچه‌ی اضافه. سالکان محترم دقت فرمایند که در هر دو نوبت مدیتیشن جایز هستند که فقط یک پاچه و تا سقف شش پاچه اضافه کنند. در صورت لزوم می‌توانند اجزای دیگر را به ازای پاچه به ترتیب ذیل جایگزین نمایند:

ـ یک بناگوش: یک پاچه

ـ دو چشم: یک پاچه

ـ یک مغز: دو پاچه

ـ زبان: جایگزین پاچه‌ای ندارد.

ـ یک کاسه آب ساده یا با مغز.

ـ نان سنگک تازه با کنجد فراوان.

ـ نارنج تازه فراوان یا لیموی فراوان.

ـ پیاز سفید تازه.

ـ چای لاهیجان تازه دم و در دسترس و فراوان.

ـ قلیان خوانسار بعد از صرف کامل و انجام خلال دندان با انگشت کوچک دست راست مؤکدا توصیه شده ولی به دلیل قوانین جدید نیروی انتظامی صرف نشود هم طوری نیست، پیپ و سیگار جایگزین خوبی نیستند ولی خوب! کاریش هم نمی‌شود کرد.

ـ عدم صرف غذا در کل آن روزی که مدیت فوق انجام می‌شود خیلی توصیه شده است به خصوص صرف آب فراوان یک و نیم ساعت بعد از مدیت به این صورت که یک پارچ شیشه‌ای حاوی یخ به هر شکل که باشد. پیش از ریختن آب در لیوان و صرف آن لازم است حداقل 30 ثانیه روی صدای برخورد یخ با پارچ مدیت شود.

حال و مقام «انا ماهی»

گفته‌اند که فلان بن فلانی هر از چند گاهی در شبان ماه‌تابی عربده کشان و جامه‌دران از مقام خود بیرون می‌جهیده و شلنگ تخته زنان ذکر فوق می‌گفته. اغلب مریدان به اشتباه فکر می‌کردند که ایشان حضرت ماه را خطاب قرار می‌داده و بر ایشان مدیتیشن می‌کرده. آن‌ها نیز به تأسی از مرید خود چنین می‌کردند ولی بعد از سالیان سال هیچ اتفاقی نمی‌افتاده و حالی دست نمی‌داده تا آن که یکی از یاران حسب اتفاق در یکی از همان شب‌های خفن مهتابی، نعلش (منظورم یکی از نعلین است) به کیسه زباله‌ی کنار خانه‌ی فلان خان گیر می‌کند؛ کیسه دریده می‌گردد و استخوان‌های ماهی بیرون می‌ریزد و راز مگوی ایشان آشکار می‌گردد. از آن به بعد سالکان بسیاری از این راه به درجات بالاتر نایل شدند. برای رسیدن به این مقام لازم است سالک بر سفره‌ای بنشیند که به اجزای ذیل آراسته باشد:

ـ ماهی سفید دریای شمال، سرخ شده در روغن حیوانی کرمانشاهی یا به صورت شکم‌پر، پیچیده در برگ کاهو و طبخ شده در زیر ذغال و خاکستر لیمو یا ماهی کفال شمال سرخ شده به همان نحو یا ماهی اوزون برون تازه آب نارنج یا لیمو خورده و کباب شده با سیخی که از ترکه‌ی آلبالو یا انجیر است روی ذغال لیمو یا ماهی شیر جنوب کباب شده به همان نحو یا ماهی شوریده‌ی جنوب سرخ شده با روغن حیوانی کرمانشاهی یا هر نوع ماهی دیگری که قابل خوردن است به هر نحوی از انحا که خوش‌مزه‌اش کند.

ـ سبزی پلو با برنج دم سیاه آستانه، پخته شده به صورت کته ـ کته بودن سبزی پلو چالشی است که دیده شده برخی از سالکان سرافراز از عهده‌ی آن برآمده‌اند ـ در ظرف مسی یا رویی مؤکدا روی ذغال لیمو ـ که کمی هم بوی دود گرفته باشد ـ و تزیین شده به برنج زعفرانی.

ـ سبزی تازه‌ی فراوان به خصوص همراه با جعفری و ریحان.

ـ اصولا آب خالی همراه با غذا توصیه می‌شود و لاغیر اما گاهی ماء الشعیر لیمویی هم نافرم جواب می‌دهد.

ـ کلا خوردن سیر حبه‌ی تازه توصیه شده است.

ـ مطلقا ماست توصیه نمی‌شود. دیده شده سالکان ناپرهیزی کردند و خفیفا مردند.

ـ همچنین است از آداب مدیتیشن مربوط به این مقام که استفاده از هر نوع قاشق و چنگال و کارد و چاقو و امثالهم ممنوع است و باید با دست خورده شود در غیر این صورت، همه‌ی نتایج مدیتیشن زایل می‌گردد و سالک بی‌بهره می‌ماند.

توضیحات و پی‌نوشت‌ها

[۱] یک از نسخ دست بنده است و دیگر دست خدایار خان جیرودی.

[۲] بنده سال‌ها ناخواسته در این مقام بودم و خبر نداشتم که نامش چیست و از کجا آمده تا این که خدایار بین محمد جیرودی (دامه توفیقاته) حقیر را از جهالت برهانید.

[۳] واقعیت آن است که تا همین دو سه سال پیش مطلقا به کتمان نمی‌رفت که این مقام را درک کنیم 🙂

پ.ن. به توسعه‌ی این بحث کمک کنید 🙂

مستی و راستی

بالاخره حقیر نیز به جرگه‌ی ملت آپاندیس لس پیوستم 🙂 امانتی الهی بود که متأسفانه به همت خودمان فلان کردیم توش و جمعه شب پس دادیم صاحبش. گر امانت داری از این است که لیشام دارد، خدا آخر عاقبت‌مان را به خیر کناد…

خاطره‌ی قلنبه‌ی داستان جراحی و بیمارستان آن دو سه ساعتی است که از اتاق عمل بیرونم آورده بودند و هوش و حواسم سر جایش نبود. از درد به خودم می‌پیچیدم و عربده می‌زدم. این‌ها را یادم نمی‌آید، برایم تعریف کرده‌اند. دکتر به همراهانم گفته بود که فلانی زود به هوش آمده، بدنش در برابر بی‌هوشی و مسکن و بی‌حس‌کننده مقاوم است. مطلقا یادم نمی‌آید که چه کردم و چه گفتم؛ شاهدان عینی بعدها در پرده گفتند که حسب ظاهر هیچ یک از فوامیل درجه‌ی یک دکتر جراح و همراهان ایشان و مرغ هوا و پرستاران و ماهی دریا و در و دیوار بیمارستان و پشه و عنقا و سوزن جراحی و ماشین آمریکایی و درد و اولین مریض و شیاف و هر چیز مربوط و نامربوط از بد و بیراهم در امان نبوده‌اند!! قضیه خیلی بیخ دار بوده گویا آن قدر که پرستاران حاضر نبودند کارهای بنده را انجام دهند! چرا؟ چون “فحش می‌ده”! یکی از پرستاران به دامادمان گفته بود که: بیماری به این بد دهنی نداشته‌ام! فقط خدا رحم کرده که در گولی بی‌هوشی، مفاحشه‌ی مذکور در حضور حضرات عیال و پدر خانوم محترم، متعادل‌تر شده بود و گر نه خدا می‌داند که در فرآیند تاکسی درمی، بدن‌مان را از چه پر می‌کردند، اهل بیت!

حضرات دوستان که داستان را شنیدند یادآوری کردند که راست می‌گویند: مستی و راستی! روی واقعی‌ات را نشان دادی بالاخره!