عصر جمعه

عصر جمعه
بر شکوهِ خمودِ این شهر بیجان میایستد
سیگاری بر لب
دستی میکشد به ابر
تا مبادا ببارد
بر دل بیقرار من نیز
تا مبادا امیدی پر داده باشد به آسمان
عصر جمعه
بر شکوهِ خمودِ این شهر بیجان میایستد
سیگاری بر لب
دستی میکشد به ابر
تا مبادا ببارد
بر دل بیقرار من نیز
تا مبادا امیدی پر داده باشد به آسمان
نور
بیمار
تکیده از هوسِ ابر
دور از عاشقانههای برف
کفن میپوساند
بر حزنِ پاییزیِ دیوارها
سایه آلودِ هزار خاطرهی دور
آسمانِ تلخ
مبهوت
کرانه میپوشد
از دمِ مسلولش،
شکسته از شکوهِ عبوسِ شهر؛
آفتابِ کجتاب،
بیرمق؛
دردها،
مقسوم؛
منِ بیرؤیا
سرشار از طنینِ گمِ پرواز
بیابر و بیباران
نیستیهایم را مرور میکنم
مذاقِ تمامِ سیبهای ممنوعم را
بر شورهزارِ تنی بیآفتاب
لحظههای زندگی، گاهی هدیهای به آدم میدهند از جایی که به فکرش هم نمیرسد. لحظههای هر چند کوتاه ولی آنچنان شیرین که طعمش تا عمری هست به کام میماند. اصلا مگر چه قدر عمر میکنیم که این لحظهها را نبینیم و غنیمت ندانیم. از همین جنس است تمام دوستیها و با هم بودنها و خاطره ساختنها.
این داستان دفتردوزیهای ما هم هدیهها آورد برایم. یکی از آنها همین چند ساعتی بود که در محضر استاد نصرالله کسرائیان بودم.
واقعا چه کسی فکرش را هم میکرد. از سر دفتردوزی سردربیاوریم منزل ایشان و گعده بگیریم و از زمین و زمان بگوییم و ساعاتی، به دور از هر چه ناخوشی این روزگار، خوش باشیم.
شنیدن حرفهای کسی که عمرش را وقف چیزی میکند که به آن ایمان دارد، همهاش پند است و خوشی؛ حتی همین که درد و دل کند و بگوید از سر همین ایمان، کجا اشتباه کرده. کجا باید پیشتر میرفته و کجا باید میایستاده و نظاره میکرده.
آدم آیینهای را میبیند که در گذر سالها بیشتر و بیشتر صیقل خورده و بازتاب حقایقی از زندگی است که توان دیدنشان را به هر دلیل ندارد.
واقعا حرفهای ایشان و بزرگانی مثل ایشان شنیدنی است. برای این که امثال من، معیار و سنجهای داشته باشند تا بفهمند و بدانند که خودشان کجای کارند؛ که این جامعه بسیار بیشتر از آنچیزی به چشم میآید به ایشان بدهکار است.
اهلش بیایند بنشینند کنار اینها و بنویسند زندگیشان را، تجربههاشان را، خوشیها و دردهاشان را. از لابلای قصههایشان بی شک، نکتهها و پندها دستِ کسانی را میگیرد که دلشان در گروِ خیر و نیکی است.
ما خیلی چیزهامان را گم کردهایم، گم میکنیم. مردمی با این همه گم کرده، ترجیح میدهد فراموشکار باشد؛ فراموشکار بماند…
برگهایی از خاطرات را باید تندتر از همیشه ورق زد و رد شد. باید تندتر ورق زد تا مبادا نگاهات فرصت گره خوردن داشته باشد با نگاهی، لبخندی و شاید گریهای، حک شده در ناکجای ذهنات. نه این که بد باشند. نه این که احساس خوبی را زنده نکنند. چیزی دارند در خودشان که انگار آدم توان مرور کردناش را ندارد. چیزی که دل آدم را خالی میکند. چیزی که اگر لحظهای بیشتر درنگ کنی، تو را میکشند درون خودشان و میبرندت تا ته خیال؛ جان میگیرند با همهی همان کیفیتها و ریزترین جزییات، انگار که همان لحظه، همان جا واقع شده باشند، آن قدر واقعی که حسشان میکنی…
و بعد…
تو میمانی و انبوهِ حسرتها، انبوهِ کاشها…
انبوهِ تمام دردهایی که دیر یا زود باید رهایشان کنی…
تصویر گویاتر از آن است که بخواهم به نوشتن و وصف کردنش لوث کنم داستان را؛ اما از آن جا که این ترکیبی که مشاهده میکنید بدون برنامهریزی حادث شده، لازم است کمی توضیح دهم. عزیزان مستحضر هستند که ابوی ما کمی هوش و حواسشان به بعضی مسایل نیست؛ همین امر هم باعث میشود که گاهی ایدههای خفنی بزنند از جمله همین چیزی که مشاهده میکنید 🙂
خودتان بخوانید حدیث مفصل از این مجمل که هر گاه در خانه چیزی گم میشود، خدا میداند کجا باید دنبالش گشت. مثلاً کمترین چیزی که این عکس میتواند بگوید این است که حسب ظاهر گوشی تلفن توی یخچال یا خدای ناکرده ماهیتابه است…
بماند…