اینسومنیا ـ ماهی‌گیری ـ عروسی


(برای دیدن عکس‌های بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)

این چهارشنبه شب تا صبح باز بی‌خوابی مهمانم بود. دیگر از آن ناخوانده‌ها نیست؛ وقتی می‌آید معذب نیستم؛ در دل نفرینش نمی‌کنم. گاه و بی گاه سری می‌زند و تمام انرژی‌ام را خون‌آشام‌وار می‌مکد و می‌رود پی کارش.

می‌نشانمش گوشه‌ای و می‌گذارم به کارش مشغول باشد؛ هر چه دوست دارد بنوشد؛ بمکد. من هم سرم را گرم می‌کنم به نوشتن، به خواندن، به عکس، به گودر، به ایمیل، به هر کوفتی که درد تحلیل رفتن را فراموشم دهد. گاهی هم نیم نگاهی می‌اندازمش و احوالی می‌پرسم تا مبادا کم و کسری داشته باشد. هر چه باشد، مهمان، حبیب خداست…

پنج و نیم صبح، مهمانم را بدرقه می‌کنم و جمع کردن بساطِ ماهی‌گیری را می‌آغازم. قرارمان با خدایار ساعت شش بود، جلوی منزل. مهمان کارش را خوب انجام داده بود آن چنان که نزدیک بود مسیج بفرستم به خدایار و قرار را کنسل کنم. یک چیزی وول خورد تهِ تهِ سرم و گفت: هم بکش! و ما نیز هم کشیدیم…

حدود ساعت هشتِ صبحِ پنج‌شنبه، رسیدیم میدان شهرک طالقان. مایحتاج صبحانه و ناهار خریدیم و رفتیم کنار دریاچه. کمی آن سو تر از جایی که چند باری پیش از این، رفته بودم در معیت عیال.

کَرِه‌ی محلی، تخم مرغ محلی، نان بربری تازه. از حلق شروع می‌کرد به جذب شدن لامصب.

و ماهی‌گیری، آغازید…

خدایار کُری نخواند دق می‌کند. کاش فقط کُری بود. رجز هم می‌خواند. آخر نمی‌آید یکی به او بگوید که مرد حسابی! آره و ایناااا…

لذت ماهی‌گیری فقط به گرفتن ماهی‌اش نیست؛ فرآیند ماهی‌گیری است که مهم است و لذت‌بخش. همین بساط کردن، همین به آب چشم دوختن، همین به صدای باد و موج‌های گاه و بی‌گاه دل سپردن، همین پرنده‌ها و جانواران را دیدن، همین آرامش و در یک کلام جاری بودن زندگی را احساس کردن. بالاتر از همه، با یک دوستِ خوب نشستن و دود کردن و کرسی‌شعر گفتن…

واقعا تازه می‌کند ذهن را و زندگی را. لحظه لحظه‌ی آن آرامش را با تمام وجودم جذب می‌کردم و می‌دیدم چگونه خستگی‌ام، دلهره‌هایم می‌روند و رهایم می‌کنند؛ و انگار که نه انگار دی‌شب مهمان داشته‌ام…

ساعت سه وقتی که تمام قلاب‌ها و وزنه‌هامان را آن چیزی که ته دریاچه بود و نمی‌دانیم چه بود، چنگ زد و از ما گرفت، بساط جمع کردیم که برگردیم شهر. هفت تا ماهی گرفتیم کلا. جزییات را نمی‌گویم که چند تایش را کدام‌مان گرفتیم و آن چند تای دیگرش را کدام. در نهایت تصمیم گرفتیم به جای این که ببریم و بخوریم‌شان، آزادشان کنیم. مراسم آزادکنان به جا آمد 🙂

ساعت پنج دقیقا دَرِ منزل بودم و سه ساعتی وقت داشتم تا استراحتی کنم و مهیا شوم برای مراسم عروسی میلاد؛ اما چه استراحتی؟ تا وسایلم را دستی کشیدم و حسب عادت ـ تو بخوان اعتیاد ـ فضای مجازی را دوره‌ای کردم، یک و نیم ساعتی گذشت؛ نیم ساعت هم به زور خوابیدم که البته فرقی نمی‌کرد با نخوابیدن؛ باقی‌اش ماند به همان مهیا شدن.

شب‌مان هم در معیت دوستان عزیزم، خدایار و اویس و فرزام به عروسیِ تالاری گذشت، به قاعده‌ی تمام عروسی‌ها. برای میلاد و مریم عزیز، نور، عشق، رحمت و برکت را در سرتاسر زندگی‌شان آرزو دارم…

روز خوبی بود پنج‌شنبه؛ باید قدردان بود فرصت‌هایی را که می‌شود روزهای خوب داشت؛ لحظات خوب داشت. باید قدردان بود از آن چیزی که تهِ سر آدم وول می‌خورد و می‌گوید: هم بکش!

همدانیه

بعد از روزهای کاری شلوغ و پراسترس، هیچ چیز به اندازه‌ی یک سفر آخر هفته‌ی سرشار از شادی و شنگولی در کنار دوستان آدم را ری‌ست نمی‌کند؛ خاصه آن که قبلش جهت پیشواز، ماهی‌گیری هم رفته باشی 🙂

وسط‌های هفته‌ی پیش، خدایار گفته بود که آرمان ایران است و ممکن است آخر هفته برنامه‌ای برای ماهی‌گیری بگذارند. صبح پنج‌شنبه میس کال خدایار را که دیدم، حدس زدم خبری است. زنگ زدم خدایار و داستان را گفت که احتمالا عصری اگر شد بروند ماهی‌گیری. سال‌ها بود آرمان را ندیده بودم؛ بهانه‌ای به‌تر از این نبود که هم دیداری تازه کنیم و هم به کُری خواندن‌های ماهی‌گیری اوقات‌مان را خوش. هماهنگی‌های لازم با حضرت عیال به عمل آمد و نهایتا راهی شدیم طرف لواسان.

قرار بود حدودا شش و نیم، هفت خانه باشم و برسیم به مقدمات سفر همدان، اما برگشتنی، ترافیک جاده‌ی لشکرگ حال‌مان را گرفت. دو و نیم ساعتی توی راه بودم تا برسم خانه. دیر شده بود حسابی. آثار شکایت کمابیش در چهره‌ی عیال متجلی بود. با این که وقت چندانی نبود به هر ترتیب همه چیز بر وفق مراد گذشت و به موقع بساط سفر آماده کردیم. دست آخر هم سر وقت رسیدیم به محل قرار بچه‌های آنوبانینی.

این که چه شد بن‌فراخی ما درمان گشت و طلسم شکسته شد و ما به سعادت درک یکی از سفرهای آنوبانینی نایل آمدیم، خود داستانی است؛ اما به طور ویژه سنبه‌ی پرزور و محبت حضرت حامد خان پیمان‌خواه به‌ترین و کافی‌ترین دلایل است. در این جا به طور ویژه از طرف خودم و پریسا از ایشان عمیقا سپاس‌گزارم 🙂

احساس خوبی است وقتی که جایی دعوتی و حدس می‌زنی که آشنای زیادی نخواهی دید و بی خودی پیش از آن که چیزی اتفاق افتاده باشد الکی حس تنهایی بدود توی وجودت؛ کاملا همه چیز برعکس شود؛ کلی دوست و آشنای جدید و قدیم ببینی خاصه آن‌هایی که اصلا انتظارش را نداشته باشی. به معنای واقعی کلمه سوپرایز می‌شوی و حقیر این چنین شدم 🙂

امیر شفیعی، مهدی غلامی و همسر گرامی‌شان، محسن بردیان، علی شیری، خانم‌ها شفیعی، ذاکر، امین و …

و البته سعادت آشنایی با عزیزانی که پیش از این افتخار همراهی با ایشان نصیب بنده نشده بود عین لطف است به خصوص مقداد عزیز که ذکر خیرشان بسیار رفته بود 🙂

امید آن که سعادت همراهی با عزیزان و دوستان آنوبانینی در سفرهای بعدی نیز نصیب‌مان شود، ان شاء الله…

فلیکربازی؛ اصفهان


(برای دیدن عکس‌های بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)

جای رفقا خالی، دو روزی همراه عیال، در معیت جمع کثیری از دوستان اهل حال، به قصد تفرج، تشریف‌مان را برده بودیم اصفهان. هر چند که خیلی کوتاه بود و حسابی هم سرما خوردیم اما مجموعاً کیف‌مان کوک شد.

اول روز که پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی پیش باشد فرصتی نداشتیم برای چرخ زدن در شهر. یک‌راست رفتیم مهمانی، باغ یکی از دوستان و همان‌جا داد عیش چندین ماهه ستاندیم از ماهی و ماهی‌گیری. پیش از این به عرض رسانده بودیم که خوردن ماهی تازه خیلی حال می‌دهد ولی این‌بار ماهی خیلی تازه خوردیم. یعنی تا از آب گرفتیم‌شان، مشرف‌شان کردیم وسط ماهی‌تابه و یا علی. بزرگ‌ترین ماهی که تا به حال صید نمودیم نیز همین جا در کارنامه‌مان ثبت شد.

صفای هم‌راهی جگرگوشه‌ی گرامی و دوستان عزیز و قدیمی هم لذت ماهی‌گیران را دوصد چندان کرده بود. چه آوازها که نخواندیم با خشایار و خدایار. بعد از ناهاری مبسوط ـ که نسبتاً شام هم محسوب می‌شد ـ برگشتنی در مینی‌بوس هم تا توانستیم و انرژی داشتیم آواز خواندیم و شادی کردیم. دم همه‌ی هم‌سفران گرم! ای ول!

فردایش رفتیم چهل‌ستون و مشغول شدیم به عکاسی. در بدو ورود یک نکته‌ی آزار دهنده وجود داشت که نمی‌توانم نگویمش و آن هم این که نمای زیبای چهل ستون با وجود یک آنتن بلند قرمز و سفید در پشت ساختمان گند خورده بود، اساسی. البته به هر ترتیب، این موضوع هم چیزی از زیبایی خود چهل‌ستون کم نکرده بود.

همان‌جا نشستیم چند ساعتی گپ زدیم و چایی خوردیم. تعدادی از دوستان جدید را هم آن‌جا زیارت کردیم و بعدش هم پیاده رفتیم میدان نقش جهان و ناهار زدیم به بدن.

عصر جمعه هم ساعت چهار و نیم با اتوبوس برگشتیم تهران.

تازه شدن دیدارها و آشنایی با دوستان جدید هم از الطاف همیشگی این گونه سفرهاست؛ خاصه زیارت عزیزانی که پیش‌تر، در مجازی بازی‌های اینترنتی، با آن‌ها آشنا شده باشی و حالا حضورشان را درک کنی. دیدار مریم مؤمنی، وحید تولا، جواد رفیعی و سایر عزیزانی که اسم‌شان در خاطرم نیست همه و همه برایم لذت‌بخش و به یادماندنی بود 🙂

از همه‌ی دست‌اندرکاران ممنونم. بسیار خوش گذشت. ان شاء الله سفرهای بعدی 🙂

علاوه بر این عکس ها چند تای دیگه رو هم آپلود کردم که می تونین توی آلبوم زیر ببینید

ماهی تپلی طعمه‌م رو بردار


(برای دیدن عکس‌های بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)

خوبی دریاچه‌ی لتیان این است که آدم‌های خوره‌ای مثل ما می‌توانند داد عیش بستانند از آن. ما شاء الله آن قدر ماهی ریز دارد که همه را جمع کنی، نهایتش سه چهار تایی درشت درمی‌آید.

این بار مکان اصلی را تغییر دادیم و رفتیم آخر سیدپیاز، خلیج مانندی هست، آن‌جا نشستیم و چوب‌ها را علم کردیم. مشخص بود که بکرتر از جاهای قبلی است. اثر آدمی‌زاد کم‌تر می‌دیدی. شیب دره زیاد است و هر کسی همت آمدنش را ندارد. پیش از ما بنده‌ی خدایی نشسته بود و با تجهیزات کامل، ماهی می‌گرفت. خدایار که خسته نباشید گفت و احوال پرسید، فهمیدیم که ایرانی نیست. جلوتر گفت که چینی است و برای تجارت آمده ایران. پاتوقش هم آن جا بود و تقریباً هر هفته می‌آمد.

بر خلاف هفته‌ی پیش، اولین طعمه که زدیم، اولین ماهی‌ها هم افتادند به قلاب‌ها. تا غروب که ماندیم مجموعاً بیست تایی گرفتیم که خیلی‌هاشان را به خاطر کوچکی رها کردیم.

برگشتنی از دره‌ی خلیج که می‌آمدیم بالا، از دور دیدیم که بساطی گسترده بود آن‌جا. جلوتر که رسیدیم ناخواسته دو تازه عاشق را دیدیم، آرام، سر به بال هم فروبرده بودند و لاو می‌ترکاندند. چشم درویش کردیم و راه کج به دیگر سو، انگار که انگار چیزی دیده باشیم. در دل گفتم که خدا قبول کند، ان شاء الله…

دوباره خدایار لطف کرد و ماهی‌هایی که گرفته بود، به ما داد. جای شما خالی، بر خلاف هفته‌ی گذشته که مجبور شدیم تن ماهی ابتیاع کنیم، این هفته به لطف و توجه حضرت حق، ماهی تازه خوردیم. چیزی که مرا در شگفتی فرو برد، جان سختی این کپورهاست. بعد از حدود نیم ساعت، بلکه بیش‌تر که به خانه رسیدم هنوز دم می‌زدند، ناکس‌ها… زیر آب سرد که داشتم می‌شستم‌شان انگار دوباره زنده شده باشند. آرش و مامان و گلاویژ کلی صفا کرده بودند با سیستم؛ اما از سوی دیگر خوردن‌شان هم نمی‌آمد…

گفتم این بار نیم‌چه عکسی از ماهی‌ها بگذاریم این‌جا که نگویید فلانی فقط لافش را می‌زند و بس. ضمن این که متذکر می‌شوم جهت حظ بیش‌تر، به عشوه‌ی حضرت خدایار، توجه کافی را مبذول دارید ؛)

سد طالقان

می‌بینید که روی هر چه سنگ پای قزوینی را سفید کرده‌ایم. اصلاً هم در این مایه‌ها نیستیم که بخواهیم کم بیاوریم و بگوییم این کاره نیستیم. لب مطلب آن که این پنج‌شنبه‌ای هم جای همه‌ی رفقا خالی، رفتیم سد طالقان و با کمال افتخار، دست خالی برگشتیم 🙂

ما شاء الله به این همه اعتماد به نفس…

حال این که چه می‌رود بر ما که دست‌مان به چیزی بند نمی‌شود، حتماً حکمتی دارد ولی در اصل قضیه نباید شک کرد که شما با دو خبره در فن شریف ماهی‌گیری طرف هستید D:

به هر صورت گاه هست و گاه نیست. شاید روزی‌مان را ننهاده بودند آن‌جا. حقیر که مطلقاً راضی‌ام از این گشت و گذارهای این‌چنینی. ماهی که نگیریم حداقلش آن است که روح و جان‌مان را شاد کرده‌ایم به آرمیدن در آغوش آن همه زیبایی. در خاطر داریم یک جایی در سواحل محمود آباد، از بنده‌ی خدایی نقل کرده بودند که سه چیز موجب تقویت بینایی می‌شود: آبی دریا، سبزی سبزه و روی زیبا!!!

این سفر طالقان هم الحق و الانصاف، سه رکن مذکور را چنان که شایسته است بر ما فراهم آورد. دریاچه‌ای به غایت زیبا گسترده بر دامان درختانی بلند، سرسبز و شاد؛ وظیفه‌ی خطیر روی زیبا را هم که طبق معمول حضرت خدایار، صادقانه برعهده داشتند ؛)

آرامشی داشت آن‌جا. پیش از آن که برسیم، گویا بارانی آمده بود. همه چیز انگار تازه بود و برق می‌زد. نسیم، انگشتان باران خورده و سردش را به شیطنتی، روی گونه‌ها می‌کشید و می‌رفت. ابرهای سفید و گل‌کلمی، جلوه‌ای داشتند میان آن همه آبی بی‌انتها. پاییز، آمده بود و به سر برخی درختان، نیم‌چه دستی کشیده بود؛ با این‌حال سرسبزی‌شان هنوز، بیش‌تر به چشم می‌آمد. سکوت سرشار می‌کرد خلوت‌مان را مگر که به صدای پرنده‌ای شکسته شود و گاهی نسیمی آرام…

سرتان را درد ندهم. در یک کلام بگویم که آقا جان! طبیعت این سد طالقان، اکیداً دونفره است. من و خدایار ـ که دست بر قضا، تا به حال مجموعاً بیش‌تر از دو نفر نیستیم ـ بهانه‌ی ماهی‌گیری داشتیم و بس، ولی اگر شما نداشتید طوری نیست، دست متعلقین محترمه را گرفته، سری آن جا بزنید که جان شما خیلی می‌چسبد، ضمن آن که قویاً برای قوای باصره نیز بفرموده، مفید است…