کین خمار، خام است

رهِ میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر منِ مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند ست

نه در میخانه کین خمار خام است

عطار

پ.ن. پس از سال‌ها دوباره از همان سفرهای شیدایی

این‌جا هم مسجد جامع شاهرود است؛ ۵:۳۰ صبح

همدانیه

بعد از روزهای کاری شلوغ و پراسترس، هیچ چیز به اندازه‌ی یک سفر آخر هفته‌ی سرشار از شادی و شنگولی در کنار دوستان آدم را ری‌ست نمی‌کند؛ خاصه آن که قبلش جهت پیشواز، ماهی‌گیری هم رفته باشی 🙂

وسط‌های هفته‌ی پیش، خدایار گفته بود که آرمان ایران است و ممکن است آخر هفته برنامه‌ای برای ماهی‌گیری بگذارند. صبح پنج‌شنبه میس کال خدایار را که دیدم، حدس زدم خبری است. زنگ زدم خدایار و داستان را گفت که احتمالا عصری اگر شد بروند ماهی‌گیری. سال‌ها بود آرمان را ندیده بودم؛ بهانه‌ای به‌تر از این نبود که هم دیداری تازه کنیم و هم به کُری خواندن‌های ماهی‌گیری اوقات‌مان را خوش. هماهنگی‌های لازم با حضرت عیال به عمل آمد و نهایتا راهی شدیم طرف لواسان.

قرار بود حدودا شش و نیم، هفت خانه باشم و برسیم به مقدمات سفر همدان، اما برگشتنی، ترافیک جاده‌ی لشکرگ حال‌مان را گرفت. دو و نیم ساعتی توی راه بودم تا برسم خانه. دیر شده بود حسابی. آثار شکایت کمابیش در چهره‌ی عیال متجلی بود. با این که وقت چندانی نبود به هر ترتیب همه چیز بر وفق مراد گذشت و به موقع بساط سفر آماده کردیم. دست آخر هم سر وقت رسیدیم به محل قرار بچه‌های آنوبانینی.

این که چه شد بن‌فراخی ما درمان گشت و طلسم شکسته شد و ما به سعادت درک یکی از سفرهای آنوبانینی نایل آمدیم، خود داستانی است؛ اما به طور ویژه سنبه‌ی پرزور و محبت حضرت حامد خان پیمان‌خواه به‌ترین و کافی‌ترین دلایل است. در این جا به طور ویژه از طرف خودم و پریسا از ایشان عمیقا سپاس‌گزارم 🙂

احساس خوبی است وقتی که جایی دعوتی و حدس می‌زنی که آشنای زیادی نخواهی دید و بی خودی پیش از آن که چیزی اتفاق افتاده باشد الکی حس تنهایی بدود توی وجودت؛ کاملا همه چیز برعکس شود؛ کلی دوست و آشنای جدید و قدیم ببینی خاصه آن‌هایی که اصلا انتظارش را نداشته باشی. به معنای واقعی کلمه سوپرایز می‌شوی و حقیر این چنین شدم 🙂

امیر شفیعی، مهدی غلامی و همسر گرامی‌شان، محسن بردیان، علی شیری، خانم‌ها شفیعی، ذاکر، امین و …

و البته سعادت آشنایی با عزیزانی که پیش از این افتخار همراهی با ایشان نصیب بنده نشده بود عین لطف است به خصوص مقداد عزیز که ذکر خیرشان بسیار رفته بود 🙂

امید آن که سعادت همراهی با عزیزان و دوستان آنوبانینی در سفرهای بعدی نیز نصیب‌مان شود، ان شاء الله…

فلیکربازی؛ اصفهان


(برای دیدن عکس‌های بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)

جای رفقا خالی، دو روزی همراه عیال، در معیت جمع کثیری از دوستان اهل حال، به قصد تفرج، تشریف‌مان را برده بودیم اصفهان. هر چند که خیلی کوتاه بود و حسابی هم سرما خوردیم اما مجموعاً کیف‌مان کوک شد.

اول روز که پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی پیش باشد فرصتی نداشتیم برای چرخ زدن در شهر. یک‌راست رفتیم مهمانی، باغ یکی از دوستان و همان‌جا داد عیش چندین ماهه ستاندیم از ماهی و ماهی‌گیری. پیش از این به عرض رسانده بودیم که خوردن ماهی تازه خیلی حال می‌دهد ولی این‌بار ماهی خیلی تازه خوردیم. یعنی تا از آب گرفتیم‌شان، مشرف‌شان کردیم وسط ماهی‌تابه و یا علی. بزرگ‌ترین ماهی که تا به حال صید نمودیم نیز همین جا در کارنامه‌مان ثبت شد.

صفای هم‌راهی جگرگوشه‌ی گرامی و دوستان عزیز و قدیمی هم لذت ماهی‌گیران را دوصد چندان کرده بود. چه آوازها که نخواندیم با خشایار و خدایار. بعد از ناهاری مبسوط ـ که نسبتاً شام هم محسوب می‌شد ـ برگشتنی در مینی‌بوس هم تا توانستیم و انرژی داشتیم آواز خواندیم و شادی کردیم. دم همه‌ی هم‌سفران گرم! ای ول!

فردایش رفتیم چهل‌ستون و مشغول شدیم به عکاسی. در بدو ورود یک نکته‌ی آزار دهنده وجود داشت که نمی‌توانم نگویمش و آن هم این که نمای زیبای چهل ستون با وجود یک آنتن بلند قرمز و سفید در پشت ساختمان گند خورده بود، اساسی. البته به هر ترتیب، این موضوع هم چیزی از زیبایی خود چهل‌ستون کم نکرده بود.

همان‌جا نشستیم چند ساعتی گپ زدیم و چایی خوردیم. تعدادی از دوستان جدید را هم آن‌جا زیارت کردیم و بعدش هم پیاده رفتیم میدان نقش جهان و ناهار زدیم به بدن.

عصر جمعه هم ساعت چهار و نیم با اتوبوس برگشتیم تهران.

تازه شدن دیدارها و آشنایی با دوستان جدید هم از الطاف همیشگی این گونه سفرهاست؛ خاصه زیارت عزیزانی که پیش‌تر، در مجازی بازی‌های اینترنتی، با آن‌ها آشنا شده باشی و حالا حضورشان را درک کنی. دیدار مریم مؤمنی، وحید تولا، جواد رفیعی و سایر عزیزانی که اسم‌شان در خاطرم نیست همه و همه برایم لذت‌بخش و به یادماندنی بود 🙂

از همه‌ی دست‌اندرکاران ممنونم. بسیار خوش گذشت. ان شاء الله سفرهای بعدی 🙂

علاوه بر این عکس ها چند تای دیگه رو هم آپلود کردم که می تونین توی آلبوم زیر ببینید

سد طالقان

می‌بینید که روی هر چه سنگ پای قزوینی را سفید کرده‌ایم. اصلاً هم در این مایه‌ها نیستیم که بخواهیم کم بیاوریم و بگوییم این کاره نیستیم. لب مطلب آن که این پنج‌شنبه‌ای هم جای همه‌ی رفقا خالی، رفتیم سد طالقان و با کمال افتخار، دست خالی برگشتیم 🙂

ما شاء الله به این همه اعتماد به نفس…

حال این که چه می‌رود بر ما که دست‌مان به چیزی بند نمی‌شود، حتماً حکمتی دارد ولی در اصل قضیه نباید شک کرد که شما با دو خبره در فن شریف ماهی‌گیری طرف هستید D:

به هر صورت گاه هست و گاه نیست. شاید روزی‌مان را ننهاده بودند آن‌جا. حقیر که مطلقاً راضی‌ام از این گشت و گذارهای این‌چنینی. ماهی که نگیریم حداقلش آن است که روح و جان‌مان را شاد کرده‌ایم به آرمیدن در آغوش آن همه زیبایی. در خاطر داریم یک جایی در سواحل محمود آباد، از بنده‌ی خدایی نقل کرده بودند که سه چیز موجب تقویت بینایی می‌شود: آبی دریا، سبزی سبزه و روی زیبا!!!

این سفر طالقان هم الحق و الانصاف، سه رکن مذکور را چنان که شایسته است بر ما فراهم آورد. دریاچه‌ای به غایت زیبا گسترده بر دامان درختانی بلند، سرسبز و شاد؛ وظیفه‌ی خطیر روی زیبا را هم که طبق معمول حضرت خدایار، صادقانه برعهده داشتند ؛)

آرامشی داشت آن‌جا. پیش از آن که برسیم، گویا بارانی آمده بود. همه چیز انگار تازه بود و برق می‌زد. نسیم، انگشتان باران خورده و سردش را به شیطنتی، روی گونه‌ها می‌کشید و می‌رفت. ابرهای سفید و گل‌کلمی، جلوه‌ای داشتند میان آن همه آبی بی‌انتها. پاییز، آمده بود و به سر برخی درختان، نیم‌چه دستی کشیده بود؛ با این‌حال سرسبزی‌شان هنوز، بیش‌تر به چشم می‌آمد. سکوت سرشار می‌کرد خلوت‌مان را مگر که به صدای پرنده‌ای شکسته شود و گاهی نسیمی آرام…

سرتان را درد ندهم. در یک کلام بگویم که آقا جان! طبیعت این سد طالقان، اکیداً دونفره است. من و خدایار ـ که دست بر قضا، تا به حال مجموعاً بیش‌تر از دو نفر نیستیم ـ بهانه‌ی ماهی‌گیری داشتیم و بس، ولی اگر شما نداشتید طوری نیست، دست متعلقین محترمه را گرفته، سری آن جا بزنید که جان شما خیلی می‌چسبد، ضمن آن که قویاً برای قوای باصره نیز بفرموده، مفید است…

چه حالی داریم ما

این ماهی‌گیری هم بد سرطانی است. ککش که به تنبان آدم بیافتد، واویلا! فکرش را بکنید! یک روزه کوبیدیم رفتیم دلیجان، سد پانزده خرداد و برگشتیم! به یادش هم که می‌افتم چارچوب بدنم رعشه می‌گیرد. چه حالی داریم ما! ما شاء الله! مرحبا به این همت!

حالا این‌ها به کنار، سوختنش آن‌جاست که این همه مصیبت به جان بخری و آخرش دست خالی برگردی! اصلاً انگار، روز، روز ما نبود. این ماهی‌های خدانشناس هم با چه هیبتی، می‌آمدند جلوی چشمان‌مان بالا و پایین می‌پریدند، شالاپ شولوپ می‌کردند، دم می‌زدند و ما را حسرت به دل می‌گذاشتند و می‌رفتند. یحتمل در آن یک لحظه‌ای هم که از آب بیرون می‌پریدند، انگشتی مبارک از انگشتانی که ندارند را به نشانه‌ی موفقیت نشان‌مان می‌دادند.

بماند که جایی هم که لنگر انداخته بودیم، مناسب ماهی‌گیری نبود، شیب بسیار کم و زیر آب پر از علف. این طرف دریاچه‌ی سد، جایی به‌تر از آن را نتوانسته بودیم پیدا کنیم. از دور معلوم بود که آن طرف دریاچه خیلی به‌تر است ولی چون راه را بلد نبودیم به آن سو، می‌دانستیم یک ساعتی باید بگردیم تا راه را پیدا کنیم. که حال داشت بساط جمع کند و برود آن همه راه را.

اما در کل خوش گذشت. سویی از دریاچه که ما بودیم، غیر از این نکته که ماهی نمی‌شد آن جا گرفت، دل‌نشین، بکر و ساکت بود. با انبوهی از درختانی کوتاه از تیره‌ی کاج. آب عقب نشسته بود و علف‌های به جا مانده و خشک شده بر شاخه‌ی درخت‌چه‌ها، مناظری بدیع ساخته بود. انواع مرغ‌های دریایی هم مرتب در پرواز بودند و ماهی می‌گرفتند. بسیار آرامش‌بخش بود. هفت هشت ساعتی که اتراق کرده بودیم، یک نفر هم از آن اطراف رد نشد. خیلی کم آن جا آشغال می‌دیدی. خلاصه آن که محلی بود که اکیداً برای امور منتج به الواتی، توصیه می‌شود.

طرف‌های سه بود که عزم بازگشت نمودیم. مصیبت ماهی نگرفتن، خستگی راه را دو چندان کرده بود. به تهران که برگشتیم، خدایار پیشنهاد کرد که فردایش یعنی جمعه برویم سد لتیان بلکه اعاده‌ی حیثیت شود. همین هم شد. جای شما خالی از ساعت ده کنار سد بودیم تا شش. حالا این لتیان برعکس پانزده خرداد، تا دلت بخواهد آشغال و آدم ریخته بود آن‌جا. تنها نکته‌اش این بود که قلاب که می‌انداختی سرضرب ماهی‌ها توک می‌زدند و مشغول بودیم حسابی. حاصلش پنج ماهی کوچک شد که سر جمع یک وعده شام در می‌آمد از آن. مامان هم به سبک شمالی‌ها طوری ردیف‌شان کرد که از خیر سرهاشان هم نگذریم.

این کله ماهی خور بودن هم وصفی است که گاهی به ما می‌آید ؛)