لیشام
تا چه بازی رخ نماید
لحظههای زندگی، گاهی هدیهای به آدم میدهند از جایی که به فکرش هم نمیرسد. لحظههای هر چند کوتاه ولی آنچنان شیرین که طعمش تا عمری هست به کام میماند. اصلا مگر چه قدر عمر میکنیم که این لحظهها را نبینیم و غنیمت ندانیم. از همین جنس است تمام دوستیها و با هم بودنها و...
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
بیش از سیزده سال پیش بود. خوب به یاد دارم که همزمان بود با دو ماهِ آموزشی سربازی. از سرِ شیدایی، غزلیات حافظ را تایپ کردم. بهانهی ظاهر، این بود که هم اشعار حضرتشان را مرور کرده باشم و هم تایپم بهتر شود؛ ولی فی الواقع تنها دلیلش این بود که «دلم خواست». همین! حالا...
آن لحظهی آغوش
لحظهای هست در هر به آغوش پیچیدنی که سرت را وامینهی روی موهایش، گونهات را روی شانهاش، صورتت را روی سینهاش؛ چشم میبندی و بعد نخودکی و ریز، سرت را تکان میدهی، کج و راست میکنی تا آن بهترین خلوت لنگرگاهش را بیابی و یک جایی حوالی آن آغوش، پهلو بگیری. آن بهترین...
در زندگی زخمهایی هست…
خیلی از آدمها، زندگی را در امتداد کهنه زخمهاشان ادامه میدهند؛ چنان که گویی هویت و هستیشان در تدوام زخمها است و اصالتشان در کهنگی. از همین، آنها را دوست دارند، محافظت میکنند و زنده نگه میدارند. دلشان که میگیرد، ناامیدی که کامشان را تلخ میکند، آلبوم...
خوشا مراتب خوابی که به ز بیداریست…
دیشب خواب میرحسین را دیدم. دیدم که عدهای رفته بودند مهندس را از بیمارستان بیرون آوردند و با آمبولانس سعی داشتند فراریش دهند؛ چه میدانم؟ تو بخوان آزادش کنند. حضرات کمی دیر متوجه شده بودند و بالاخره در تعقیب و گریز، آمبولانس را گیر انداختند؛ ولی از میرحسین خبری نبود!...
زندگی فرآیندی است سیفون لازم
دستشوییِ محل کار، مکانی است ناچار از زندگیِ کاری هر کارمندِ کلاسیکی و صد البته که بنمایهی این ناچاری، شوق رهایی. سرشار از شوق بودیم چندی پیش و اندر آمدیم به مکانِ ناچار. در را بستیم و تا سر گرداندیم به عزمِ کار و زار، دیدیم ای دل غافل! صحنه نافرم آباد است. در دل از...