تب نوشت

۳۰ بهمن ۱۳۸۳ | دسته‌بندی‌نشده | ۳ comments

و آنچه را که در هوس عشق باخته‌ایم،

به سادگی عقل مانندْ می‌کنیم.

من حرمتی را می‌شناسم که از تقدّمِ بوسه،

به انزوای آغوشی برهنه گریخت،

و به صبرْ سالیانی را ساخت،

به استواریِ بغضی ماندگار.

تقدیر این آفرینش را

تبسمی ساده، به آیات خداوند می‌فروشد؛

که از زنبق نارسته‌ای میان حرارت آن بازوان عریان،

بوسه می‌چیند.

آیا تو را به عشق نخوانده‌ام؟

آیا تو را به صبر دوره نکرده‌ام؟

مرا به سوی خود بخوان

و از هستِ نابوده‌ام درگذر

کنایه‌های تلخِ حضورم را بشوی

نمازهای نفسِ تشنه‌ام را بسوزان

و آسمان را آنقدر که شایسته‌ی من است بگستر

طلیعه‌ی صبح را به استقبال دیدگانم بیارا

و تیرگی شب را حضورِ خلوتی ملکوتی گذار.

به خود نخواهم بود اگر تو نخواهی.

هشتم آذرماه هشتاد و یک

۳ Comments

  1. lpln

    اول: بوسه بر قلمت که خوب می‌نویسی و به دل می‌نشینه. دوم: خیلی ویرم گرفته شعراتو کش برم به اسم خودم چاپ کنم و یا روی آهنگ بذارم. مخصوصاً آهنگای راک (از اونجایی که تو اصیل گوش می‌کنی داشته باش 😉 )

    لیشام: اول این که: لطف دارین به حقیر و دوم این که: ما اصلاً راضی نیستیم بچه‌ی حضرت‌عالی مکعب بشه، هی چی که صلاح دیدید، ما به دیده‌ی منت، پذیراییم 😉

    Reply
  2. امیررضا

    من نا خواسته به این سایت اومدم و از نوشته هاتون واقعا لذت بردم

    Reply
  3. احمد فقیه

    تولدت مبارک سلام مخصوص به دکتر کوهی برسون

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *