شنگولانه‌های شهریوری

۱۹ شهریور ۱۳۸۵ | دسته‌بندی‌نشده | ۱۹ comments

همیشه دوست داشتم قدم زدن در بازار و دیدن جوش و خروش مردم را. بازار تهران که می‌رفتیم، ازدحام مردم، فریادهای مغازه‌داران، چانه‌زنی‌ها، بالا و پایین کردن اجناس، چرخ‌دستی‌های سرگردان و هزار نکته‌ی ریز و درشت این تصویر پرنقش، مرا مجذوب خود می‌کرد. جریان زندگی را احساس می‌کردم، صدای تپیدن نبضش را می‌شنیدم و انگار خود را در شوق خرید کفش تازه‌ی کودکان سهیم می‌دیدم…

بعد از مدت‌ها فرصتی دست داد هم‌راه دوست عزیزم فرهنگ، گشتی بزنیم در بازار تجریش و چند تایی عکس بیاندازیم. برای منی که عکاس نیستم، عکاسی هم خوب بهانه‌ای است برای آن که لحظاتی در کوک مردم و کارهای‌شان باشم!

پیش از بازار، سری هم به ظهیرالدوله زده بودیم و مشام جان به زیارت ایرج میرزا روشن کرده بودیم. دوستان ایرج شناس خوب می‌دانند چه می‌گویم ؛) خداوند خیرش دهاد که فاتحه خوانی‌اش هم بعد از این همه سال، خنده است و شادی با آن شعر شنگولانه‌هایی که سر مزارش نوشته‌اند…

فروغ فرخ‌زاد، رهی معیری، ملک الشعرای بهار، درویش خان و بسیاری دیگر از بزرگان سده‌ی اخیر ـ که اکنون نام‌شان در خاطرم نیست ـ سپردگان جاوید خاک ظهیرالدوله‌اند. قطعاً به یک بار دیدنش می‌ارزد. هم از آن جهت که دیداری تازه کنیم با بسیاری از بزرگان اهل قلم و موسیقی و هنر و هم از آن جهت که برخی از احکام الهی را که اغلب فراموش می‌کنیم، به یاد بیاوریم…

همان‌طور که مشغول به عکاسی بودیم، آمدند با ما دعوا کردند که عکاسی تخلف است و شما باید عکس‌ها را پاک کنید. ما هم که داشتیم از تعجب شاخ درمی‌آوردیم که چطور ممکن است عکاسی از گورستان جرم باشد، زدیم به صحرای کربلا و از این در درآمدیم که برای ما افتخاری است که از مزار بزرگان اهل ادب و هنر عکس درکنیم از خودمان! ما به این‌ها افتخار می‌کنیم! ما خاک پای این بزرگان هم نیستیم و از این حرفا! آن‌ها هم یک دنده ایستاده بودند سر حرف‌شان می‌گفتند که نخیر، ما گول نمی‌خوریم! عکس‌ها را پاک کنید! خلاصه آن که بعد از کلی مجادله و مکالمه و مکاشفه تازه دریافتیم که درد آقایان چیست. البته یک جورایی حق هم داشتند ولی انصافاً هم دلایل‌شان آب دوغ خیاری بود و هم برخورد خوبی نداشتند. اگر از اول قصه را می‌گفتند، آن قدر گیس‌کشی نمی‌کردیم!

قضیه این است که این بندگان خدا و کلاً متعلقین ظهیرالدوله سال‌هاست که با حکومت سر و کله می‌زنند که مبادا آن‌جا را خراب کنند. گویا چند باری آمده بودند از آن‌جا جوری عکس گرفته بودند که انگار ظهیرالدوله، خرابه‌ای است از خرابه‌های شمیران و داستان را در رسانه‌ها علم کرده بودند که باید هر چه زودتر بکوبندش و جایش پارکی، چیزی بنا کنند که خلق را نفع رساند. این‌ها هم شده بودند مارگزیدگانی که تا دوربین می‌بینند، کهیر می‌زنند. نهایت کار به آن جا رسید که از ما قول درویشی از جنس “به جان مولا علی” گرفتند که عکس‌ها را فقط برای خودمان داشته باشیم. ما هم که چاره‌ای نداشتیم، قول مردانه دادیم. هر چه باشد به‌تر از پاک کردن عکس‌ها بود…

تقریباً ساعت یک بود که از فرهنگ جدا شدم که بروم خانه. سری به موبایلم زدم که دیدم یک پیام کوتاه آمده از خدایار بدین مضمون که: بیداری؟ زنگ زدم ببینم قصه چیست. پیشنهاد داد که برویم ماهی‌گیری. من هم از خدا خواسته گفتم بپوش که آمدم. یک ربع بعد به منزلش رسیدم و همان‌جا سر ضرب راه افتادیم طرف تهران‌پارس تا من هم وسایلم را بردارم و عازم شویم…

نزدیک به دو بود که رسیدیم کنار سد لتیان و بی‌درنگ طعمه زدیم به قلاب‌ها و انداختیم به آب. شکر خدا بسیار خلوت بود و اوضاع توک زدن ماهی‌ها هم ردیف. حین ماهی‌گیری خدایار یاد خاطرات گذشته می‌گفت که قدیم‌ها چه‌قدر برکت داشته این لتیان و الان چه بی‌برکت شده. از ماهی‌های که گرفته می‌گفت و از شیطنت‌های گروهی‌اش با آرمان. تا غروب آفتاب کنار آب بودیم، گپ زدیم و نوسان نوک چوب‌ها را پاییدیم. حاصل کار سه تا کپور بود و هفت هشت تا ماهی خیلی کوچک که غیر از کپورها، بقیه را آزاد کردیم.

کپورها را که می‌خواستیم ببریم کلی پایین و بالا می‌پریدند و آرام نداشتند. یاد باتومی افتاده بودیم که دوستی عزیز از بلاد راقیه ارسال کرده بودند مخصوص بی‌هوش کردن ماهی! در یک کار گروهی، خدایار ماهی‌ها را گرفت و حقیر با آن باتوم معظم به فرق سرشان کوبیدم. خلاصه آن که دوست عزیز! همین جا به اطلاع می‌رسانیم که باتوم‌ها در صحت و سلامت کار می‌کنند!

حقیر که روزهای این‌چنینی را می‌گذرانم تازه احساس می‌کنم که در مقام آدمی، چه‌قدر لذت بخش است زندگی…

۱۹ Comments

  1. خدایار

    سهیل جان بی‌خیال شو عزیزم! این لیشام اگر ازدواج کنه من با کی برم ماهی‌گیری؟

    لیشام: ای سهیل عزیز؛ و تو چه دانی که توک زدن ماهی چه لذتی دارد 🙂
    خدایار جان! شما هم لطف کن اون دستور درست کردن طعمه‌ی کپور رو برام بفرست ؛)

    Reply
  2. کاوه

    دل همون شیکمه دیگه! (مثلا وخت گشنگی دلم غش می‌ره!)

    لیشام: آخ قربون اون دل غش رفته‌ات برم مــــــــن

    Reply
  3. سهیل خرازی

    سلام لیشام جان
    اولش که هر وقت من نوشته‌هایت را می‌خوانم بسیار خوش‌حال می‌شوم که می‌بینم این‌قدر جوان مانده‌ای و این میزان انرژی داری انگار که هنوز همون لیشام ۱۷ سال پیش هستی که با آن بلوز یقه اسکی طوسی رنگش با دوستش با راکت پینگ پنگ و با توپ مربوطه و در پشت دیوار سایت کامپیوتر در زنگ تفریح اسکواش بازی می‌کرد.
    اما دومش هم خیلی ناراحت می‌شوم که هنوز مجردی و در فکر زندگی نیستی بابا پسر جان، یکی دو سال دیگر سی سالت می‌شود. دست از این برنامه‌هایت بردار الآن یک موجود زنده در یک گوشه‌ی دنیا به تو احتیاج دارد. تو می‌توانی زندگی بسیار لذت بخش‌تری را در کنار او داشته باشی. لطفاً بجنب و خودت و خودش را معطل نکن.
    ضمناً با این کارت باعث می‌شوی که خدایار هم برود دنبال زندگیش.
    قربانت

    لیشام: باید من رو می‌دیدی که چه‌طور می‌خندیدم و اشک چشم‌هام رو پاک می‌کردم :)) این جمله‌ی آخری که گفتی شبیه حرف مامان ما نیز هست. به من می‌گه: خدایار کی می‌ره زن بگیره بلکه تو هم زن بگیری! حالا این جا رو بچسب که یه بار که با خدایار داشتم گپ می‌زدم هویجوری وسط صحبت‌ها گفت که مامانش بهش گفته: لیشام کی می‌ره زن بگیره بلکه تو هم زن بگیری! این رو که گفت فکم ریخت پایین که این چه سیستمیه که مامان‌های ما این طوری فکر می‌کنن. این نوشته‌ی تو رو که خوندم دیگه شاخ کذایی سبز شده بود و کاریش نمی‌شد کرد…
    انگار عالم و آدم دست‌اندرکارن که سر ما یکی رو زیر آب کنن!
    آخه پدر آمرزدیده، نونت نیست، آبت نیست می‌آیی آب به آسیاب مامان و خواهرم می‌ریزی؟ آخه مگه من کم می‌کشم از دست این‌هاااا؟ جان عزیز خودت بگذار به حال و حول‌مان مشغول باشیم. اگه قرار بود کسی گل ما می‌افتاد، بایست تا حالا می‌افتاد…
    تازه از سفر کوچ با عشایر برگشته‌ام و از راه نرسیده برنامه‌ی مهمانی پنج‌شنبه شب و ماهی‌گیری روز جمعه را هماهنگ کردیم 🙂 این را گفتم که بدانی حالاحالاها از این خبرا نیست D:

    Reply
  4. leila

    mishe begi astrology ro koja yad gerefti? yani pishe ki? mamnoun

    Reply
  5. بهار

    سلام، مرسی عکس‌ها رو دیدم و به نظرم اون عکس تو عکس از همه جالب‌تر اومد (پشت صحنه‌ی عکس جناب فرزاد) شاه‌کاره.

    Reply
  6. بهار

    سلام و ممنون از توضیحاتت چون بعضی از مسایل شرعی جنبه‌ی علمی هم داره (بعضی البته) این یکی همیشه جای سؤال برام داشت.

    Reply
  7. مرجان

    چه‌طور از دلت اومد بزنی تو سر ماهی‌ها؟؟؟

    لیشام: این مسایل ربطی به دل نداره؛ به شیکم مربوطه…

    Reply
  8. سانی

    پاک کردن عکس‌ها از دوربین مگه جلوتونو نگرفتن؟! آخه عکس هم گذاشته بودی از مقبره‌ها

    لیشام: آهاااا… خوب نوشته بودم که آخر سر قول مردانه دادیم که عکس‌ها رو به کسی ندیم، اون‌ها هم گذاشتن عکس‌ها بمونه 🙂

    Reply
  9. کیانوش

    بهار گرامی
    از نظر شرع ماهی باید اون قدر بالا و پایین بپره تا بمیره… در این روش ما در اصل ماهی رو خفه (زجر کش) می‌کنیم اون هم به مرور زمان نه یک‌باره!! اما… سازمان‌های مدافع حیوانات با این عمل شدیدن مخالف هستند و اسمش رو شکنجه حیوانات گذاشته‌اند و در بعضی از کشورهای اروپایی این عمل جرم محسوب می‌شه و جریمه دربر داره تا حدی که ممکنه پروانه‌ی ماهی‌گیری شخص رو باطل هم بکنند!! اما سوای این‌ها به خاطر تقویت احساس رحم و شفقت هم که شده بد نیست که از همین ماهی شروع کرد و نذاشت زجرکش بشه!! خود من اگر قرار باشه بین ۳۰/۴۰ دقیقه جون کندن و یک ثانیه ضربه مغزی شدن، یکی رو انتخاب کنم حتمن دومی رو بر می‌گزینم ؛)

    Reply
  10. ری‌را

    خوشا رهایی…!

    لیشام: خوشا تنبلی…!

    Reply
  11. عباس

    بابا آدم!!!!
    راستی.. با خدایار موافقم (-;

    لیشام: خدایار خودش با خودش موافق نیست بعد شوما باهاش موافقی؟!!

    Reply
  12. مژده

    خیلی خوب بود :-))

    Reply
  13. بهار

    آیا ماهی نباید روی خاک بمیره؟ ضربه‌ی مغزی کردنش جایز؟

    لیشام: والا حقیر این قبیل سؤال‌ها رو بیلمیرم ولی توجه داشته باشین که خدایار نمی‌تونسته توی آب ماهی‌ها رو نگه داره و من ترتیبشون رو بدم…
    صرف نظر از پاسخ سؤال، به اطلاع آن بزرگ‌وار می‌رسونم که ماهی‌ها، فرداش یعنی جمعه، در یک جمع خانوادگی، سر سفره‌ی ناهار نوش جان شدند 🙂
    و نکته‌ی آخر این که این ضربه فقط بی‌هوش‌شون می‌کنه. بدیهیه که اگه خیلی محکم زده بشه ممکنه کشته بشن همون جا ولی خوب، باز دلیل نمی‌شه که علی‌رغم کشتگی، به ورطه‌ی خوردگی نیفتن ؛) تا اون جایی که یادم می‌آد، بعد از پنج دقیقه که توی کیسه انداختیم‌شون، دوتاشون شروع کردن به ورجه وورجه، گمونم اون یکی هم به دلیل شدت ضربه، در دم، جان به جان آفرین تسلیم کرده بود…

    Reply
  14. بهار

    سلام، با دیدن این عکس‌ها، هم شاد شدیم، هم غمگین، چون دست‌مون به خرما نمی‌رسه! (عکس‌های بازار) با همه‌ی این حرفا لطف کنید از این عکسا بازم بذارید. پاینده باشید.

    لیشام: سلام بهار عزیز، ما که نمی‌خواستیم خاطر مبارک را آزرده کنیم؛ به هر صورت آرزومندیم که دست‌تان به خرمای دل‌خواه‌تان برسد إن شاء الله… یه چند تا عکس دیگه هم توی آلبوم فلیکرم گذاشتم. اگه دست‌رسی دارین یه نگاهی بهش بندازین…

    Reply
  15. mahsa

    بابا فعـــــــــــــــــال

    Reply
  16. کیانوش

    حیف، متن شعری که روی سنگِ مزار نوشته شده درست قابل خوندن نیست… حتمن مرحوم ایرج میرزا کلی از این بابت دل‌خوره و تن مبارکش در گور لرزان…

    راستی پسته تازه کیلویی ۲۵۰۰ تومنه؟؟ اون عکس میوه فروشی من رو به ملچ و مولوچ انداخت

    لیشام: خودم هم که می‌بینمش، ملچ مولوچم می‌گیره…

    Reply
  17. خدایار

    سلام لیشام عزیز! ممنون از این که ماهی‌هایی که گرفتیم رو جهانی کردی. کاشکی عکسی که من با ماهی‌ها انداخته بودم رو نمی‌ذاشتی تا scale ماهی‌ها معلوم نشه!

    لیشام: سلام خدایار عزیز، اسکیل کیلو چند، سرت سلامت! ضمناً نمی‌خواد نگران باشی! قول می‌دم به آرمان نگم چند تاشو کی گرفته ؛)

    Reply
  18. کیوان

    این تیکه‌ی در مقام آدمیش رو خوب اومدی عزیز… همیشه به خوشی باشه إن شاء الله

    لیشام: ایشالا در کنار هم کیوان جان!

    Reply
  19. سانی

    حسابی خوش گذشته، دوستان به جای ما :دیییییییییییییییییی :)) ولی عکس‌ها رو که انگار پاک نکردین؟!

    لیشام: ممنون سانی عزیز، متوجه نشدم منظورتون از پاک کردن عکس‌ها چیه…

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *