مثل قطار؛ فقط “او، او، چی، چی” نمیکند…
تا به حال فکر میکردیم که فقط از سوسک و آمپول میترسیم؛ اعتراف میکنیم که این بار حسابی ترسیدیم از این آقای هزارپا! هیبتی داشت؛ از گوشهی دیوار راهی زیر کمد بود. از دور که دیدیمش گمان کردیم توهمات یومیه، دامان ما را هم گرفته امشب، تا به خودمان آمدیم، رفته بود آن زیرمیرها و دستمان کوتاه از ناکار کردنش. نافرم گنده بود لامذهب! سیزده چهارده سانتی طول داشت و حسابی گوشتالو. پیش خودمان گفتیم نکند نصفه شبی، یواشکی از پایهی تخت بالا بیاید و کارمان را بسازد. درستست به گوشت تلخی مشهوریم ولی خدا را چه دیدید، از بخت بد ما شاید دوستمان آن شب هوس آشغال خوری کرده باشد! القصه؛ در همان حال که داشتیم از نیمچه ترسی که در دلمان افتاده بود به خود میپیچیدیم، رفتیم پشت لپتاپمان، روی زمین نشستیم و به انجام امور معوقه مشغول گشتیم. دقیقهای نگذشته بود که ناگهان دیدیم آن حشرهی عظیمالجثه چونان ماری سهمگین، از زیرتخت بیرون آمده، گویا که قصد حقیر کرده باشد، پیچان و خروشان، نزدیکترین مسیر را به موضع نشستنمان برگزیده بود و لحظه به لحظه نزدیکتر میشد…
چند ثانیهای میخکوب شده بودیم، نمیدانستیم که چه کنیم؛ در آستانهی خورده شدن بودیم که به خود آمدیم و نشستن بیش از آن را جایز ندیدیم و همچون فنری پران، پریدیم، پریدنی… ناکس هیچ چیز هم نمیفهمید. هر چه میکوبیدیم روی موکت بلکه از تصمیمش صرف نظر کند، هیچ فایده نکرد و همچنان به سوی ما میتاخت. در نهایت ما را در گوشهای گیر انداخت و ما چارهای جز این ندیدیم که با یک حرکت فوق سریع، شلیکش کنیم روی موزاییکها. شروع کرد به خود پیچیدن و انجام حرکات ژانگولر. بعد از چند ثانیهای دست از حرکات موزون برداشت و با سرعت بیشتر، راه تخت را پیش گرفت. هیچگونه درنگی جایز نبود، پوتین مبارک را برداشتیم و با تمام توان کوبیدیم روی پانصد پای عقبی آن بدبخت…
از این جا تراژدی قضیه آغازید. انصافاً دردناک صحنهیی بود. پانصد پای جلویی بی هیچ توجهی به نیمتنهی متلاشی شده، تلاش خود را میکرد که مسیر را ادامه دهد. چند ثانیهی که گذشت حرکات دست و پایش کندتر شد اما ناگهان برگشت و بدن خود را به طرز فجیعی گاز گرفت و باز سعی کرد که مسیر را ادامه دهد؛ ولی وقتی که دید نمیتواند بار دیگر خود را گاز گرفت و چند بار این کار را تکرار کرد. دلمان طاقت زجر کشیدن آن بدبخت را نیاورد و پیش خودمان گفتیم که راحتش نماییم. پوتین، بالا رفت و این بار ترتیب پانصد پای جلویی داده شد…
این، دومین هزارپایی بود که در اتاق کارگریمان، به رحمت ایزدی پیوست، یاد و خاطرهاش، گرامی…
zendegi jalebe o harki barash yejore man ke…
salam
لیشام: و علیک السلام
گویند شخصی هزارپایی را بکشت. ظریفی گفت: بیچاره با آن هزار پایی که داشت چون اجلش رسید از دست دو پایی رهایی نتوانست کرد.
بعد از مدتها از ته دل خندیدم. راستی تجربیات سربازی و پوتین و آموزشهای تکاوریش و خدمت لب مرز و اینا به سراغت اومد و الا…
gahgahi sar be in safheh mizanam,rastesh yadam nemiad avalin bar az tarighe che linki bood va az koja,mohem ham nist shayad.fekr mikonam gahi havashiye yek kar,vagheiat,etefagh ya har chize digeh”ee ,harfhayee dareh ke kam ahamiat tar az matne hadeseh nist,shayad ham delneshintar.mesle javabi ke baraye Mozhdeh neveshti.tanz amizeh,dar eine hal ghabele ta”amol.FAGHAT YE ADAME DOOSTDASHTANI MITOONEH YE ADAME DOOST DASHTANI TARO BESHNASEH….falsafeye ghashangi toosheh,ageh tar hazf sheh ke aali misheh
لیشام: بالاخره باید یه جایی بدجنسی ما هم بروز میکرد. اولش بدون “تر” نوشته بودم. بعدش دیدم که به اندازهی کافی بدجنسانه نیست، گفتم یه “تر” هم اضافه کنم که الان با توجه به فرمودهی شما، دیدم درسته، بهتره حذف شه و صد البته که حذف شد. ممنونم از تذکرتون 🙂
ها ها! لابد کار بد کردی!
لیشام: ما و کار بد؟؟؟ از اون حرفا زدین هااا
آقا ما خیلی مخلصیما!! فراموش نشه!!… اگر جسارتی رفت پوزش میطلبیم!! در بزرگواری و محبت و لطف و صفای پاک جنابعالی کیه که بتونه تردید کنه؟! حتی اون هالهی نور رو هم با کمی دقت میشه دور تصویر معصومتون دید!! ,)… این دفه دیگه باور کنین جز جملهی آخر باقیش رو کاملا جدی عرض کردم خدمتتون.
لیشام: این چه فرمایشهاییست ریرا جان! ما اصلاً چیزی به روی مبارکمون آوردیم که این جوری چوبکاری میکنین!… حقیر هم اساساً ارادتمندم. بنده هم جدی عرض میکنم حضورتون که حال از زبان دوست شنیدن چه خوش بود! همین که ما اوصاف خودمون رو در کمال حسن نظر از دوستان خوبی مثل شما میشنفیم کلی شادمانیم 🙂
آخی! این دفه یه جوری گفتی کجامون به طفلکی میخوره دل سنگ منم دیگه کباب شد!!! ولی……نه!… هرچی به این شمایل مقدس گوشهی سمت راست دقت میکنم میبینم که… اینقدتونو که ما میبینیم به طفلکی نمیخوره!!!D: دیگه الله اعلم!!!
لیشام: عرض نکرده بودم کیانوش جان! حالا تحویل بگیرین!… در مورد این عکس هم حضورتون عارضم که شما درست میفرماین! چون اگه میخواستم از دمم هم عکس مینداختم که دیگه واویلا
حرفها و نوشتههای همهتون دوستداشتنی است، خودتون هم. i love you
لیشام: فقط یه آدم دوستداشتنی میتونه یه آدم دوستداشتنی رو بشناسه D:
تا اونجایی که یادمه در دبستان خوندیم که یک فرقی بین هزارپا و صدپا وجود داره. لطفاً تایید بفرمایید که این یکی هزارپا بود یا صدپا. (اگر یادتون نیست فرقش چی بود، میتونید از من بپرسید)
لیشام: ببیـــــــــــــن! فقط میتونم بگم که خیلــــــی پا داشت 🙂 حالا صد تا یا هزار تاش زیاد توفیری نداره
سلام لیشام جان ذکر مصیبت نوشتی؟! جیگر آدم کباب میشه، بابا صد رحمت به ابو مصعب زرقاوی! در ضمن یه سری هم به ما بزن البته افت کلاس داره برات ولی کلاً تو زندگی خیلی سخت نگیر(چشمک). موفق وشاد باشی
لیشام: سلام بر بارباپاپای عزیز! مشکل از کلاس نیست، مشکل دقیقاً از اون چیزیه که مایهی نشاطه و گر نه ما رو چه به کلاس گذاشتن، خوشحالم کردی
بازم که حرف سیاسی… اه ببخشید مثل اینکه راجع به هزارپاست. شرمنده…
لیشام: خفن جو گرفته تو رو انگار، باید یه شب بیارمت ورامین، بذارمت تو اکوسیستم اتاق کارگریمون، وقتی فرق هزارپا و سیاست رفت تو چشمت، اونوقت از این حال و هوا بیرون میآیی
سلام، (طفلی ۱۰۰۰پای ناکام!) میشه در مورد کلماتی که قرمز نوشته شده بیشتر توضیح بدهید؟
لیشام: سلام بر بهار عزیز، نکتهای نداره بهار خانوم! گاهی این کار رو میکنم که خوندن متن راحتتر شه. اینجا یه چیزایی گفته بودم
شما هم گیر میدیا! منتظر بودم اینو خود لیشام بپرسه! و من هم جواب بدم صد البته که هزارپا!!! D:…. لیشام جان دوباره مزاح فرمودیم! میبخشید!…. اصلاً چند تا پا به دو تا پا؟؟!! نامردی بیداد میکنه!!! باید بیشتر مواظب باشی جان من!!!
لیشام: بفرما!!! دیدی گفتم؟!!
بـبخشید… منظورتون طفـلکی هـزارپا بود؟؟ یا طفـلکی لـیشام؟؟ :))
لیشام: قطعاً منظورش هزارپا بوده و گر نه ما کجامون به طفلکی میخوره
this was soo great.. u should be a journalist with such a great writing 🙂 think about it
لیشام: ای آقااااا… ما اگر قرار بود ژورنالیست شیم که تا حالا باید میشدیم، فعلاً که خیاریست از آب دراومدیم
آن بینوا مدتها بود که درخواست پوتین از ما کرده بود. به جبراییل گفتیم تا درخواستش را برآورده کند. شما درخواستی نداری فرزند؟
لیشام: خیلـــــــــــــــــــی خوب بود :)) مرسی مهدی جان! راستی؟ چی شد تصمیم گرفتی خدا بشی؟!!
طفلکی!!
لیشام: آره واقعاً!! طفلکی!!!
واقعا نویسنده خوبی هستید!! حس رو به آدم منتقل میکنید!
پـرسـشی که این کـمینه حـقیره رو سـاعـتهاسـت بـخودش مـشغول کـرده ایـن اسـت که….. “آیا قـبلی رو هـم هـمین طوری کـشتیش؟؟؟ یا داسـتانش جـور دیگه بود؟”
لیشام: اولی هم تقریباً همینطوری که عرض شد مورد عنایت قرار گرفتن ولی اون موقع چون حقیر منگ خواب بوده، زیاد نترسیده ,)
باید میشستی اول باش گفتمان میکردی تا بعد یواش یواش دچار استحاله بشه و راهکاری برای اتاق کارگری چندصدایی تدوین کنید.
لیشام: خیلی خوب بود :)) شنگولیدم علی جان :)) یادش بخیر! خاتمی هم از این حرفا میزد…
باید مینشستی باهاش اتل متل توتوله بازی میکردی. نه اینکه بکشیش
لیشام: اون میخواست من رو بخوره، بعد تو میگی میشستم باهاش اتل متل؟؟؟… این دفعه اگه یکی دیگه رو دیدم مییارمش برات ببینم چهطوری باهاش اتل متل میکنی…