۱۵ آبان ۱۳۹۱ | خاطرات |
میخواهم بخوابم… یکجایی حوالی همین دیروز… میان همان پتوی سبزی که دو تا ببر داشت و بوی مادربزرگ میداد، بوی نای زیرزمینِ کرمانشاه، بوی علاء الدین تازه نفت شده…
سلام کنم به ستارههای نزدیک، ستارههای افتاده روی خرپشته، بگیرمشان بگذارم زیر متکا، دم دب اکبر را گره بزنم به دم دب اصغر، بعد هی مشت بزنم به پشهبند و تابهتا شدن ستارهها را دنبال کنم تا انتهای راه شیری، با خنکای نسیم، تا پایان خواب…
دراز شوم در تمام خیسی راهآبهای لاهیجان، پیراهنام پر شود از لاکپشت، مار، قورباغه. بلند شوم، سراپا گِلی، دست باز کنم زیر اشکِ بیدریغِ ابر، گرداگردم پر شود از کبوتر، باد، پروانه…
بمیرم در آغوش تمام بوتههای تمشک و همهی همهی هر آن چه تیغ تمشک است را با لبخندهای خونآلودم، با لباسهای پارهام مهمان خانهام کنم…
سبز شوم لابلای برگهای تازهی چای، میان انگشتان داییام، چیده شوم در انبوه سبدهای حصیری بزرگ…
بپیچم به ساقههای حیران برنج، پرتابام کنند روی باد و گم شوم پای خرمنکوب، هی از خاک برنج سرفهام بگیرد و هی دست بزرگ و زبر آن بزرگترین و مهربانترین دایی دنیا موهایم را بپیراید از خردههای کاه، بتکاند و هی من فرار کنم…
گر بگیرم در همخابگی شاخههای خیسِ اجاقِ گِلی، زیر بام مهگرفته و بارانی، دود شوم زیر طاق چوبی، آن قصر کودکیهایم…
برادر کوچکام را سوار دوچرخه کنم، دل بزنیم به زردی پاییزی کوچهباغهای کرج، رها شویم در خش خش یک دریا برگ چنار، غرق در سرودِ آسمانیِ یک آسمان گنجشک…
میخواهم بخوابم…
۳ مرداد ۱۳۹۱ | خاطرات, خیال |
جهت کسب فیض اکمل از این ماه مبارک، توصیه میشود این چهارگانه، به ترتیب، دمدمای ظهر، یکبار مرور شود، هر که افطارش نیامد و روزه نشکست؛ در عین حال معدهاش سولاخ نشد، دق نکرد یا نمرد، خیلی مرد است 🙂
هر کسی احساس و درک ویژهی خودش را دارد از این چهارگانه…
برای من، تجلی حس شیرین بخار چایی تازهدم است روی گونهها…
تلخ و شیرین رشته خوشکار داغ مامانپز…
لذت گرم کرهی آب شده در نان سنگک تازه…
شوری شیطنتآمیز تخم مرغ عسلی…
و آغوش شکرگزاری و بوسههای محبت مادرم…
این دهان بستی دهانی باز شد
تا خورنده لقمههای راز شد
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آناش با ملک انباز کن
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شبها خواب را گشتی اسیر
یک شبی بیدار شو دولت بگیر
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ (سورهی آل عمران ـ آیهی ۸)
رَبَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَ أَنْتَ خَیْرُ الرَّاحِمِینَ (سورهی المؤمنون ـ آیهی ۱۰۹)
رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا (سورهی الکهف ـ آیهی ۱۰)
رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ (سورهی البقره ـ آیهی ۲۵۰)
نسئلک یا من هو الله الذی لا اله الا هو الرحمن الرحیم الملک القدوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبار المتکبر الخالق البارئ المصور الغفار القهار الوهاب الرزاق الفتاح العلیم القابض الباسط الخافض الرافع المعز المذل السمیع البصیر الحکم العدل اللطیف الخبیر الحلیم العظیم الغفور الشکور العلی الکبیر الحفیظ المقیت الحسیب الجلیل الکریم الرقیب المجیب الواسع الحکیم الودود المجید الباعث الشهید الحق الوکیل القوی المتین الولی الحمید المحصی المبدئ المعید المحیی الممیت الحی القیوم الواجد الماجد الواحد الصمد القادر المقتدر المقدم المؤخر الاول الآخر الظاهر الباطن الوالی المتعالی البر التواب المنتقم العفو الرئوف مالک الملک ذوالجلال و الاکرام المقسط الجامع الغنی المغنی المانع الضار النافع النور الهادی البدیع الباقی الوارث الرشید الصبور الذی لیس کمثله شئ و هو السمیع البصیر
اللهم صل افضل صلاه علی اسعد مخلوقاتک سیدنا محمد و علی آله و صحبه و سلم عدد معلوماتک و مداد کلماتک کلما ذکرک الذاکرون و غفل عن ذکره الغافلون
پ.ن. وقتی میگوییم «خیلی مرد است» منظورمان این است که «ای ول دارد»! این اصطلاح منافاتی با هیچ نوع زنانگی ندارد.
۳۰ تیر ۱۳۹۱ | خاطرات, دوستان, شادمانه, کاغذگری |
از برکات برنامهی دورِ همی بچههای مدرسه است اینها که میبینید. اولین تجربهی ساخت کاغذ دستساز با لوازم آشپزخانه 🙂
به عنوان کار اول بد نیست؛ حتی خوب است 🙂
باور نکردنی است لحظهای که کاغذ دستسازتان را از روی پارچه جدا میکنید. از این جنس که تا وقتی که هنوز همهی کاغذ را جدا نکردهاید باورتان نمیشود که این «چیز» که تا دیروزش کاه بوده و ساقهی گیاه، قرار است کاغذِ کاردستیِ شما باشد 🙂
سپاسگزارم از علی عزیز به خاطر تقبل همهی زحمتها و از خدایار عزیز به خاطر باعث و بانی شدن این روز خاطرهساز 🙂
۲۶ خرداد ۱۳۹۱ | خاطرات, دوستان, شادمانه |
(برای دیدن عکسهای بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)
عیب و نقص نسبی است؛ از همین، از هر نگاهی هم که ببینی، برنامهای بیعیب و نقص نمیماند. از بابت همهی کمیها و کاستیها عذر میخواهم 🙂
و از همهی عزیزانی که قدم رنجه کردند و تشریف آوردند، نیاوردند، امکان آوردنشان نبود، خواب ماندند، فیوز ماشینشان در جاده سوخته بود، پتک روی پای کارگرشان کوبانده شده بود، اصلا یادشان رفته بود، دودر فرموده بودند هم صمیمانه تشکر میکنم 🙂
از تأمینکنندهی مکان نیز تشکر میکنم 🙂
از حلیمخرندهی عزیز تشکر ویژه مینمایم 🙂
کلا از همه تشکر میکنم تا اینطور نباشد که از یک عده تشکر کرده باشم و از یک عده تشکر نکرده باشم 🙂
به هر ترتیب جای همهی دوستان خالی 🙂
إن شاء الله، دور هم بودنهای بعدی 🙂
از راست به چپ: فرزان نیکپور، محمدحسین نیکپور، ارادتمند رفقا، محسن شریفی، سعید هراتی، عمار کلانکی (۷۷یی)، حمیدرضا گلنبی، علی پزشک، علیرضا بهادری، خدایار جیرودی، فرزاد فتاحی (معلم ریاضی جدید)، افشین ابراهیمی، علیرضا آل داود، رضا منصور، پیمان پورافشاری، رضا امیر (۷۱یی)، مجید انصاری، مهدی اسدی (۷۳یی)، احسان وحیدی فرد، احسان ارحامی، سهیل خرازی (در عکس نیست)
فعلا یک فهرست اولیه از ایمیل و موبایل عزیزانی که در این برنامه یا برنامهی پیشین حضور داشتهاند یا هماهنگ شده بود که حضور داشته باشند ولی نداشتند را اینجا گذاشتهام. به امید خدا فایل کاملتری ایجاد خواهم کرد و به اشتراک خواهم گذارد.
۵ خرداد ۱۳۹۱ | خاطرات, زنبور عسل, شادمانه |
دیروز، رفته بودیم سه کندویی که قولاش را گرفته بودیم، بیاوریم که بالاخره نیش خوردیم 🙂 الحمد لله که نیش خوردیم. ترسمان ریخت. این قدر این سید علی خان حسینی روضه خوانده بود که اگر نیش بخورید اِل و بِل که نیشنخورده، کابوس میدیدیم که به یک چسِ نیش، ورقلمبیده بودیم و کارمان نزدیک بود به گورستان بیافند. چشم بدخواهان کور که نیافتاد 🙂
گرم صحبت بودیم با کندودار ـ شیرافکن نامی بود ـ و ییهو شبیه به این که سوزن زده باشند، مچ دست چپمان سوزید. سوزشاش آنقدری نبود که ناغافل جفتک بیاندازیم و عر بزنیم. دیدیم زنبور بیچاره، ماتحت پاره، تقلا میکند که خودش را از مخلفات نیش برهاند؛ که نرهاند و برادر شیرافکن گرفتش و افکندش آن ور. ما هم با ناخن نیش را درآوردیم. از خونسردی خودمان خوشمان آمد 🙂 اما بعدش جایاش بادکرد و سوزشاش بیشتر شد ولی نه آنقدر که علی گفته بود و دیده بودیم. قابل تحمل بود کلا. برای اولین تجربه خوب بود. حداقلاش فهمیدیم که حساسیت نداریم. خدا را چه دیدید، شاید زنبور درمانی هم کردیم و اصلا خودمان به زور به خودمان نیش زنبور زدیم.
هماهنگ کرده بودیم که این سه کندو را نیمه شب ببریم بلاد جیرود که حسب فرمایش شیرافکن خان، برنامه موکول شد به یک، یک و نیم ماه بعد که شبهای آنجا گرمتر باشد. علی الحساب آنها را هم مهمان پشت بام موسسه کردیم. امروز هم ـ ظهری ـ رفتیم و کمی خوراک رساندیمشان که جابجایی اذیتشان نکند.
خدا آخر عاقبتمان را به خیر کند که با این بیپولی، شلنگ تخته زدنمان گرفته. به فرض هم که کوششی بیهوده باشد، از این روزمرگی کوفتی که بهتر است 🙂
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ | خاطرات, دوستان, زنبور عسل, شادمانه |
مدتها بود میخواستیم خِرِ این رفیق زنبوردارمان را بگیریم، ما را ببرد پشتِ بامِ موسسه و کندوهایش را نشانمان دهد تا کمی عکس بگیریم و با زنبورها از نزدیک خش و بش کنیم؛ امروز دست داد این فرصت بالاخره 🙂
کاری که باید انجام میشد این بود که به تک تک کندوها سر میزدیم و دانه دانه شانهها را درمیآوردیم و وارسی میکردیم که ببینیم اوضاع و احوال چهطوریهاست. از حیث وضعیت کلی کندو و زاد و ولد و نهایتا وضعیت خانم ملکه. یعنی این که آیا هر کندو ملکه دارد یا نه و اگر دارد باید سلول سایر ملکهها را پیدا میکردیم و آنها را بیرون میکشیدیم که به قاعده دو تاشان به یک سرای نگنجند به هم.
اصل داستان امروز اما چیز دیگری بود 🙂
کلا کمی کرممان گرفته بود هویجوری یک کاری کنیم یکی از حضرات زنبور نیشمان بزند، محض خنده. شنیده بودیم خاصیت دارد. بماند که هر چه التماسش نمودیم که بزن! نزد نامرد! روی دستمان نشاندیمش و هی کرم ریختیم که عصبانیاش کنیم، نشد که نشد؛ فوتاش کردیم، زدیم توی سرش، فشارش دادیم، نیشگوناش گرفتیم، فحشچپاناش کردیم، انگار نه انگار؛ ما را به پرزِ لنگِ چپاش هم حساب نکرد.
زنبور که نیشمان نزد، عوضاش یک چیز خوب دیگری نصیبمان شد. فرآیند تولد یک زنبور ملکه 🙂
عکسهایی از آن را در لینک زیر میتوانید ببینید.
خلاصه همین 🙂