کشتی توفیق کجاست؟

سال شری است؛ بیش‌تر از چهار سال کوفتی پیشین. گمانم بر این است که سال‌های شرتری پیش رو است. خوب! البته کاریش هم نمی‌شود کرد. برای مایی که اصولا معادلات زندگی حول قسط و اجاره و کرایه و بی‌پولی آخر ماه می‌چرخد کلا این طوری است: کاریش نمی‌شود کرد؛ جز این که بنشینی و ببینی که بازی روزگار این کشتی بی سکان و لنگر را به کدامین صخره می‌کوبد؛ ساحل امنی علی الحساب متصور نیست.

این گونه یاد گرفته‌ام و البته معتقدم که اگر کسی به خودش نتواند کمک کند، به دیگران هم نمی‌تواند کمک کند. اگر وضع اقتصادی مناسبی نداشته باشم، نمی‌توانم به طور مؤثری به دیگرانی که نسبت به من وضع اقتصادی مناسبی ندارند، از نظر اقتصادی کمک کنم. در مورد مسایل ذهنی و فرهنگی هم همین است؛ اگر من به حد کافی آگاه نباشم، نمی‌توانم دیگران را به درستی آگاه کنم، راه‌نمایی‌شان کنم و یا چیزهایی به آن‌ها بیاموزم. حتی مفاهیم معنوی هم از این قاعده مستثنی نیستند؛ اگر من در بعد معنوی و روحی نتوانم خودم را پرورش دهم و به درستی حرکت کنم، قطعا به دیگران نیز نخواهم توانست در این باب کمکی برسانم.

متأسفانه تصورم بر این است که تا چند سال آینده و در خوش‌بینانه‌ترین حالت، شرایط کشتی مذکور به گونه‌ای خواهد شد که من نوعی، در کل توان کمک کردن به خودم را نخواهم داشت، چه رسد به دیگران. نیازی به بیان ادله‌ی مختلف به ریز نیست. کار علمی داستان بر عهده‌ی اهل آن، مایی که رندیم و گدا به همین بسنده می‌کنیم که در شبکه‌ی اجتماعی محدود پیرامون‌مان که اغلب افراد کسانی هستند هم‌سنخ و هم‌جنس ما، مسایل مبتلا به آن‌ها تقریبا یکی است و شاید بزرگ‌ترینش مسأله‌ی اقتصادی. میانگین تحلیل این افراد این است که اصولا در هر چیز اوضاع دارد «بدتر» می‌شود، یکی از آن‌ها اقتصادی است، امنیت اجتماعی و سیاسی هم رویه‌های دیگر داستان هستند.

کمی دیر اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید کاری کرد تا به موقع بشود از این کشتی پیاده شد؛ دارم در مورد یک «امکان» صحبت می‌کنم. امکان این که اگر داستان به جاهای باریک کشید، بتوانی سوار یک کشتی استوارتر بشوی، بزرگی‌اش مهم نیست، همین که بدانی حداقل امنیتی دارد و مثلا تا هفته‌ی بعد را بتوانی پیش‌بینی کنی فعلا کافی است!

پ.ن. امسال هم شر است و هم نحس. عزیزان و بزرگان بسیاری از دست رفتند؛ حسب ظاهر این نحسی کمر بسته تا پایان سال نقش هر چه بزرگ و عزیز است، هر چه نقطه‌ی امید است از دفتر روز بروز متعفن‌تر این مملکت پاک کند. محمد ایوبی هم درگذشت؛ خدایش بیامرزاد؛ روحش قرین عشق و رحمت، ان شاء الله.

ساعتی با ما نشستی…

امروز مدرسه رفتم بعد از سال‌ها…

و امروز تشییع جنازه رفتم بعد از سال‌ها…

و امروز به مرگ عزیزی گریستم بعد از سال‌ها…

این سال کوفتی رها نمی‌کند عزیزان‌مان را…

این سال کوفتی رها نمی‌کند ما را…

آقای ساعتی هم رفت…

برادر دوقلوی نادیده‌اش را هم با خود برد…

خدایش بیامرزاد…

پ.ن. یک ماهی بود خیر سرمان داشتیم برنامه می‌ریختیم سری بزنیم به این بنده‌ی خدا…

ای لعنت به هر چه برنامه…

ای لعنت به هر چه زمان…

ای تف به هر چه تنبلی…

و خوب البته دیداری تازه شد با دوستان قدیمی و عزیزم حسین جهانبخش، رضا منصور، علی رهبری، علی کازرونی، خدایار جیرودی و سایر عزیزان سال بالایی و پایینی…

چه‌قدر از تو دلگیرم ای مرگ

در دور روزمرگی، اعداد از معنای‌شان تهی شده‌اند انگار. دیگر نمی‌دانیم بزرگ یعنی چه؛ زیاد چه قدر است. خرج می‌کنیم و می‌سنجیم و می‌دوزیم و می‌بریم به اعداد بی‌مفهوم و یادمان می‌رود که کوچکِ ما چه‌قدر بزرگِ دیگران است و زیادِ ما، کمِ دیگران…

امشب دلم لرزید از یک عدد، دلم گرفت از یک عدد، گریست از یک عدد. امشب از هزار و سیصد و بیست ترسیدم و بغض کردم و از درون گریستم انگار. خبر فوت منوچهر احترامی جلوی چشمانم بود. داشتم می‌خواندم و محزون بودم از رفتنش. داشتم می‌خواندم تا رسیدم به هزار و سیصد و بیست؛ و دوره کردم: هزار و سیصد و بیست؛ و هزار و سیصد و بیست؛ و هزار و سیصد و بیست؛ و انگار هزار و سیصد و بیست زنده شده باشد، سر برآورد از لابلای نوشته‌ها و بیرون آمد و از بین ابروهایم، خزید در مغزم و زالو وار مکید خونم را و وجودم را…

هزار و سیصد و بیست، سال تولد منوچهر احترامی بود؛ و وقتی خواندمش بی‌اختیار اعداد نزدیکش تنم را لرزاند؛ هزار و سیصد و بیست و هفت؛ هزار و سیصد و بیست و نه؛ هزار و سیصد و بیست و یک و و و و…

و سال تولد عزیزترین‌هایم، آمد و ذهنم را آشفت…

و امشب، چه‌قدر از تو دلگیرم ای مرگ…

زود است، مردنش…

وقتی که دستم به سه‌تار نمی‌رود برای مدتی طولانی، خوب احساسش می‌کنم که انگار به خوابی طولانی رفته باشد و بیدار و هوشیار شدنش نیز زمان می‌خواهد. همین می‌شود که وقتی دستش می‌گیرم، طول می‌کشد صدایش گوش‌نواز و دل‌نشین شود. داشتم فکر می‌کردم که با این حال، مردنی برایش در کار نیست اگر اقتضائات فیزیکی و قوانین مبتنی بر وجه شر جهان اجازه دهد.

به هر ترتیب چندین سال هم اگر نخواند، باز آخرش این نمی‌شود که از حیز سه‌تار بودگی ساقط شود. باز می‌شود بر او پرده و سیم بست و نواخت؛ به نوایش شادمانی کرد و به زمانش در گوشه‌ی تنهایی گریست.

اما خیلی چیزها این طور نیستند. تعریف‌شان اجازه نمی‌دهد این طور باشند. زمان، جزیی از تعریف‌شان است؛ تغییر نیز. همین که رهایش‌شان کنی به حال خودشان، آن‌ها نیز رها می‌شوند و می‌افتند؛ اول به رخت خواب، بعدش به رخت مرگ. حالا شاید این بین درجات دیگری از مقامات نیز باشد که من ندانم. برای من، وبلاگ نیز از این جنس است.

به هر دلیل مدت‌هاست که دستم نمی‌رود به نوشتن. همین شده که احساس می‌کنم که خواب آلود است، رخوت گرفته و بی‌نکته و بی‌حرف. از سوی دیگر، به هر دلیل دوست ندارم که این گونه بماند و بارها در این چند ماه سعی کرده‌ام که غیر از این باشد اما…

اما همین گونه بماند، زود است مردنش…

پ.ن. البته منظور حقیر ابدا این نیست که بخواهم به زور بمیرانمش…

برف نو، برف نو، سلام، سلام…

این که به برف و باران بی‌اختیار سلام می‌کنم از سر حسی است ناخودآگاه که سال‌هاست سرک می‌کشد در من و تجلی‌اش همین سلام جاری شدن بر زبانم. و گاه که به خود می‌آیم، لبخندی می‌نشیند بر چهره‌ام. دیوانگی و حماقت که شاخ و دم ندارد. بی‌شباهت نیست به همین سلام‌های گاه و بی‌گاه و به ظاهر بی‌دلیل. بی‌شباهت نیست به همین باخود حرف زدن‌ها و لب‌زدن‌های به ظاهر بی‌مخاطب. تب ابر و بارش برف و باران چیزی می‌دمد در من، زمزمه‌ای می‌گوید در گوشم که بازگفتنش سخت است؛ انگار گیر می‌کند در گلویم و فراتر نمی‌آید، انگار حرف مگویی باشد که گفتنش مجوز می‌خواهد و حالا حالاها نبایدش گفت.

برف که می‌آید دوست دارم پرده را تا جا دارد کنار بزنم، بنشینم پشت پنجره و ساعت‌ها مبهوت بازی دانه‌های برف باشم. دوست دارم آرام خودم را تاب بدهم؛ دستانم را دور لیوان داغ چایی حلقه کنم و گرمایش را به سردی تصویر پیش رویم گره بزنم؛ دوست دارم سکوت درونم را باز کنم روی تمام زندگی‌ام تا آن که برای لحظه‌ای هم که شده، فقط برای یک لحظه هم که شده، آرام باشم، آرام باشم، آرام باشم… سکوت کنم، ساکت باشم، آرام باشم، آرام…

و اینک آرامم،

آرام…

پ.ن. عکس فوق را چند سال پیش در پیست اسکی خور گرفتم.

ضد جرم، مخصوص سیگاری‌ها

امشب که خواستیم پیش از خسبیدن، مراسم مسواک‌زنون را به جای بیاوریم، چشم‌مان چهارتا شد از آن چه که دیدیم و شما هم دارید می‌بینیدش! خنده‌ام گرفته بود و از آن طرف پیش خودم می‌گفتم آخر مامان چه پیش خودش فکر کرده که رفته چنین خمیردندانی خریده؟

نمی‌گوییم اهل دود و دم نیستیم ولی خداوکیلی نه این‌قدر…