۶ دی ۱۳۸۹ | روزنوشت |
گاهی آدم حالش خوب نیست؛ وسط دلش خالی است…
میخواهد بلند شود هر چه در ذهنش دارد را تف کند بیرون؛ عوق بزند همه چیزش را روی در و دیوار…
طعم تلخ توتون هوس دارد و در دسترسش نیست…
آب میزند به صورتش، چشم که باز میکند؛ تصویر رعب انگیز خودش را میبیند…
بیهوده ذهنش همه جا هست و نیست…
لگد میزند به خودش، به دیوار، به مبل…
خوب میشد اگر پرت شدن از طبقهی چهارم تکرار پذیر بود…
لب میگزد بیدلیل…
همه چیز چندش آور است؛ بیشتر از آن چیزی که باید…
و نمیدانم حالا این همه احساس احمقانه از کجا میآید سراغ آدم؛ وقتی که حالش خوب نیست…
و حالا
ابدا
حالم
خوب
نیست…
خواستم یادآوری کرده باشم خیلی طبیعی است که گاهی آدم حالش خوب نباشد 🙂
۲۴ آبان ۱۳۸۹ | روزنوشت, شادمانه, شکم سرایی |
بروید با عشق یک عدد بیسکوییت ساقه طلایی (شرکت مینو) بخرید 🙂
و با همان عشق یک بسته شیرکاکائوی خوب (چوپان یا دامداران) 🙂
در حالی که آنها را زیر بغلتان زدهاید لبخندزنان و ذوقکنان مسیر بقالی محل تا خانه را قدمزنان طی بفرمایید 🙂
به خانه که رسیدید لباس نکنده و دست ناشسته یک ظرف مناسب بردارید همراه با هونگ (یا گوشت کوب) 🙂
بسته ساقه طلایی را باز فرموده چهارتایش را با احترام خرد کنید توی ظرف 🙂
هونگ (یا گوشت کوب) را بردارید و بیسکوییتها را بکوبید 🙂
هی بکوبید و هی بکوبید و هی بکوبید 🙂
همچنان لبخندزنان باشید و ذوقکنان 🙂
به قدر یک لیوان کمی کمتر شیرکاکائو بریزید روی بیسکوییتهای خرد شده 🙂
بعد با یک قاشق نه لزوما تمیز هم بزنید 🙂
هی همبزنید و هی همبزنید و هی همبزنید 🙂
لبخند و ذوق فراموش نشود 🙂
اگر بگذارید مدتی بماند و «مولکول»های بیسکوییت بیشتر خیس بخورد بهتر است 🙂
البته نخورد هم نخورد 🙂
بعد تِلِپ شوید روی راحتترین مبل، صندلی یا هر نشستنگاهی که باهاش حال میکنید 🙂
و لنگها را ول بدهید راستکی جلویتان 🙂
بعد یواش یواش، قاشق قاشق بخوریدش 🙂
لبخند و ذوق لطفا 🙂
… 🙂
از صدر تا ذیلش خاطره است لامصب 🙂
۲۴ مهر ۱۳۸۹ | روزنوشت |
در هیاهوی کار روزانه و استرسهای ناخواستهاش، هیچ چیز به اندازهی یک مستراح رفتنِ به موقع حال آدم را جا نمیآورد 🙂 باور بفرمایید این اسامیِ امروزی و سوسولی که گذاشتهاند روی این مکان شریف ـ توالت و دستشویی را میگویم ـ همه و همه توطئهی استکبار است که مردم را از عملکردِ واقعیاش غافل نگه دارند. بعید نمیدانم که آن چند میلیارد دلاری که آمریکای خون مردم بمک ـ زبانم لال ـ جهت براندازی تخصیص داده بود، تا به حال صرفِ همین یک موضوع شده باشد که نکند مردم آزادهی همیشه در صحنه از این مختصات، استفادهی درست کنند؛ که اگر میکردند همین الساعه هر چه علم و ملم در آسمانها بود در کیف و کلاسور و جیب و جوراب مردمان خطهی پارس بود و بس. این که قدما اصرار داشتند «محل استراحت» نامش نهند بیخود نبوده؛ حکمتی داشته لابد. چه طور به اتاق خواب نمیگفتهاند مستراح! مردمان غافل شدهاند از این ظریفه که آقا جان! توالت امروزین که دیگر جای بدی است، بو میدهد، کثیف است، تصاویر گاه نامطبوع دیده میشود، ظاهرا پیشترها این گونه نبوده؛ کلی تمیز بوده، معطر بوده، دلانگیز بوده، آن قدر که بشود چند دقیقهای در آن فضای معنوی آرمید. در خانههای قدیمیساز که غور بفرمایید ملاحظه خواهید فرمود اتاقی بوده برای خودش. فی الواقع جایی بوده که عمدهی تراوشات ذهنی بزرگان و علما از همین مختصات صادر شده. چشم بسته میگویم که تحولات بزرگ جهانی و بشری مبدأش همین جا بوده. اصولا از بطن استراحت و آرامش درونی است که حجابها کنار میروند و شهودات واقع میشوند.
خلاصه عرض کنم خدمتتان که مستراح را به معنی واقعی کلمه دریابید. هیچ دیازپامی به اندازهی چند دقیقه مدیتیشن در این فضای معنوی و با چشمان نیمهباز تمرکز به سکوت متبرک شده به صدای شُرشُر آب، غرق شدن در زیباییِ کاشیهایِ آبی و شارِ نوری از آفتاب که از پنجره میتابد و رقص ذرات غبار سرگردان را جلا میدهد، روح افزا نیست 🙂
اگر کارتان زیاد است، استرس دارید یا این که به هر ترتیب احساس کردهاید یک چیزیتان هست، حتما یک سر به این مختصات بزنید. خواهید دید پرفورمنستان چند برابر خواهد شد؛ از ما گفتن.
پ.ن. موسسه بنیان دانش پژوهان؛ ساعت ۱۴ به بعد که آفتاب کجکی میتابد، بروید دفتر مدیرعامل، آن جا که رفتید یک در دیگر آن پشت هست، در را که باز کنید سمت راستتان یک در هست که قبلا انبار بوده و حالا شده اتاق سرور، آن که هیچ! سمت چپ تان یک در دیگر هست. نه! عجله نکنید! خواهش میکنم در را تند باز نکنید. حیف است! حیف است! اول نفستان را حبس کنید. بعد دستتان را آرام بیاورید بالا و دستگیره را بگیرید. بعد چشمتان را ببندید و حالا آرام، آرام، آرااااام در را باز کنید؛ و حالا چشمتان را بگشایید…
از توالت فرنگیاش که بگذریم انصافاً چه چیز دیگری به این اتاق سه در چهار میشود گفت غیر از «مستراح» 🙂
۳۱ مرداد ۱۳۸۹ | روزنوشت |
دلم میخواست تمام لحظههایم را احساس کنم آن گون که هورت کشیدن چایی دم افطار. سرشار شوم از ترنم سکوتی که درونم را آکنده کرده و فقط لذت داغ چایی است و هورت کشیدن شیطنتآمیزش که هوایی تازه میبخشد به آن…
حالا اما گوشتتلختر از آنم که لحظهای خودم را بتوانم تحمل کنم، چه رسد به احساس…
درسهای زندگی گویی همهشان کنه تلخی دارند که وقتی میفهمی که به آخرش برسی و گر نه هر چه تا پیش از آن میبینی رنگ است و عشوهی روزگار؛ اگر در آغاز شیرینت مینماید شیوهاش این است تا تو را هر قدر که میتواند بکشاند تا آخر درس و گر نه کدام عاقلی که منتهای کار بداند به این عشوهها دل میبازد و راه میسپرد… آخرش همیشه تلخ است انگار. خیلی باید مرد باشی که پایت نلغزد و عنان از کف ندهی و گر نه درسناگرفته رها میکنی هر آن چه به کسب داشتهای…
افطاری، دمادم چایی خورانتان، یادی از این دل بیچاره کنید که تا الان درسهای پاس نکرده بسیار دارد…
۲۲ خرداد ۱۳۸۹ | دوستان, روزنوشت |
عنوان خودش نشان میدهد که مدتها است ننوشتهایم؛ حالا آمدهایم تفمال، یک چیزهایی در کنیم از خودمان که بگوییم یک جورایی زندهایم هنوز. البته که زنده بودن نشانهاش لزوما این نیست؛ ولی خوب در این خرابیِ احوالِ روزگار هم کم نشانهای نیست…
وبلاگمان فیلتر شد از دو هفتهی پیش. چرایی ندارد این داستان مثل خیلی چیزهای دیگر در این مملکت گل و بلبل. اتفاق که میافتد باید لبخند بزنی و جاخالی بدهی و گر نه ماحصلش جز اعصاب خردی و بهم ریختگی نیست…
تصادف کردیم یک هفته و نیم پیش. این هم چرایی ندارد. با عرض معذرت از حضورِ منورِ عناصرِ اناثِ خوانندهی این سطور، فقط عرض میکنم که رانندگان هر دو ماشین به هم دوخته شده، خانم بودند؛ تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل. حضرات مستحضرند که ما جز به احتیاط پا در رکاب رخش خویش نمینهیم ولی چه فایده که هر اندازه احتیاط هم از خود در کنید باز بختکی هست که به بخت بد از کمین بجهد و خرخرهتان را بچسبد. مکانیزم صدقه بیبرکت شده انگار و بلاست که از چپ و راست درِ منزلِ ملت میزند؛ یکیشان هم، ما. حالا ما ماندهایم و خسارت دو عدد اسباب بازی پژو «دیدیش دیدیش» و رنو «تندر» و شورلت نوایِ اوف شدهی حقیر…
غنیمتی است لحظات شادی خاصه که جماعت دوستان قدیم را ـ که خاطرهها و زندگیات سالهاست به آنها تنیده ـ در مراسم وصلت عزیزی یکجا ببینی. همین پنجشنبه که گذشت به برکت و میمنت، مفتخر به حضور در مراسم عروسی سالار خان ملکمحمدی و سوگل خانم بودم و وجودم منور شد به زیارت دوستان عزیزم علیرضا خان سیاح، علی خان کازرونی، شروین خان فریگام، مجید خان کاظم، مازیار خان کنی، کورش خان متقی و متعلقین و متعلقات مربوطه. قدر مجموعه رفقا را رفقا میدانند و بس. حالا حکایتها دارم برای نوشتن از کوفتی به نام «نوستالوژی مدرسه» که اگر عمری باقی بود و دل و دماغی برای نوشتن، جستی به آن خواهم زد…
تا بعد ـ که خدا میداند کی است…
۲۰ بهمن ۱۳۸۸ | روزنوشت |
شیطنتهای گاه و بیگاه که رخوت روزمرگی را بتکاند ـ هر چند اندک ـ بای دیفالت چیز خوبی است به نظرم. حالا این کار در چه حوزهای باشد محل بحث است ولی حدوداً یک حکم کلی متصور است و آن این که در مورد چیزهایی که در طول روز آدم باهاشان بیشتر سر و کار دارد اثربخشتر است این روزمرگی تکاندگی.
داشتم فکر میکردم این موضوع که خانهی دوم آدم محل کارش است، از بیخ غلط است. خانهی دومِ اکثرِ کسانی که دیدهام و میشناسم ویندوزِ کوفتی است. هر چه حساب میکنم میبینم بیشتر از آن که ذهن و حواس و اعضا و جوارحِ منِ نوعی ـ اعم از دست ـ مشغول به امور فیزیکی باشد، مشغول انگول کردن فایلها و اطلاعات کامپیوتر است، آن هم در بستر ویندوز. آدم که بیش از حد در یک چارچوبی اسیر باشد، فکر میکند که لابد همینطوری است دیگر و لا غیر؛ هر چه هنگ کند، صفحهی آبی نشان دهد، دم به دم ریاستارت لازم شود، ادا و اطوار در بیاورد همه به چشم کرمش زیبا مینماید و انگار که انگار وقت و عمر و اعصابش به فلان کشیده میشود.
البته ابداً آدم قدر نشناسی نیستم. میدانم که سالها از صدقه سری همین ویندوزی که لعنش کردم با متعلقاتش بی آن که پولی هم ریخته باشم به جیب عمو بیل، کلی چیز یاد گرفتهام و آپگرید شدهام. باور بفرمایید ما هم از آن دنیامان میترسیم! از همین است که چند باری به نیت عمو بیل به خاطر ویندوز و آفیسش صدقه دادهام و نذر حضرت عباس (ع) کردهام.
آخر الامر میخواستم این قصه بگویم که مدتی است یک خانهی دوم جدید روی غامپیوترمان نصب کردهایم: اوبونتو (علیه الرحمه) و جد بلیغ داریم اگر موافق تدبیر من شود تقدیر ویندوز را بکنیم خانهی nام.
دوست دارم اگر عمری باقی بود، به عنوان یک کاربر عادی کامپیوتر که از دهنکجیهای ویندوز عاصی شده و دارد شیفت میکند روی اوبونتو، تجربیات خودم را بنویسم و با دیگران به اشتراک بگذارم که متأسفانه تا به حال فرصتی دست نداده که احساس آرامش و لذتی که کار در محیط اوبونتو به من دست داده را با سایر عزیزان سهیم باشم، تا بعد…