پرده بگردان و بزن ساز نو

اولین حقوق رسمی زندگی‌ام را به گمانم دی‌ماه هفتاد و شش گرفتم؛ جمع سه ماه کار پاره وقت. اولین کاری که کردم، رفتم کلاس سه‌تار، محضر استاد محسن خان مسگرچیان و به لطف ایشان این سه‌تار نصیبم شد. خودش می‌گفت: تو شاگرد خوش‌شانسی هستی که این سه‌تار نصیبت شده؛ ساخته شده در سال شصت و چهار و به دست استاد مصطفی خان روزبهانی. سه‌تار خود استاد بود و نه یک سه‌تار مشقی که عموما استاد از دیگر سازنده‌ها برای شاگردانش سفارش می‌داد.

تنها قصه و پیشینه‌ای که درباره‌ی این سه‌تار از ایشان شنیده بودم همین بود و لا غیر.

دقیقا یک هفته پیش، پنج‌شنبه، رأس ساعت یازدهِ پیش از ظهر، در حالی که پشت لپ‌تاپم در خانه نشسته بودم و به آن یک دنیا کار عقب افتاده، ناخنک می‌زدم، بی‌دلیل نگاهم چرخید به آن گوشه‌ای که جعبه‌ی سه‌تارم، روی پهنای دسته‌ی مبل، لمیده بود؛ خاک گرفته و دل‌گیر. آن قدر صدای گله‌اش بلند بود که به گوشم آمد. حق هم داشت. مدت‌ها بود که سه‌تار نمی‌زدم. برخی پرده‌ها و سیم دومش مدت‌ها بود که پاره بودند. به هر دلیل، ماه‌ها بود که دستم به سه‌تار نمی‌رفت.

به دلم افتاد که امروز، روز اوست.

نام استاد روزبهانی را جستجو کردم و در کمال خوش‌وقتی، شماره‌ی موبایل ایشان را پیدا کردم و بلافاصله تماس گرفتم.
بعد از سلام و چاق سلامتی معمول، خودم را معرفی کردم و خیلی خلاصه داستان سه‌تار را گفتم. ایشان هم فرمودند که: بله، استاد مسگرچیان از دوستان خوب بنده هستن؛ و نهایتا قرار شد که سه‌تار را ببرم خدمت ایشان که زحمت سرویس و تعمیرات لازم را بکشند.

از بخت خوش، کارگاه ایشان خیلی نزدیک خانه بود و نیم ساعت بعد، یعنی ساعت یازده و نیم، خدمت ایشان رسیدم.

ایشان با چنان اشتیاقی ساز را در آغوش گرفت و لبخند زد که انگار پدری بعد از سال‌ها فرزندش را در آغوش گرفته باشد.

گفت که: بله این سه‌تار رو من، زمانی که در موسسه‌ی چاووش بودم ساختم و احتمال خیلی زیاد هم برای خود آقای مسگرچیان ساخته بودم. با این سه‌تار استاد لطفی و استاد علیزاده هم نواخته‌ن.

این جمله را که شنیدم چشمانم گرد شد.

با تعجب پرسیدم: چه طور؟

ادامه داد: استاد لطفی یه آیین‌نامه‌ای تدوین کرده بود که هر سازی که در موسسه چاووش ساخته می‌شه سه نفر از اساتید با اون ساز می‌نوازن و هر کسی روش قیمت می‌ذاره و نهایتا میانگین اون سه قیمت، ارزش ساز رو معلوم می‌کنه.

واقعیت آن است که بعد از قریب به ۲۸ سالی که این سه‌تار را دارم، زمانی که بخش تازه‌ای از داستانش را شنیدم، هر چه قدر هم که حس کودکانه‌ای باشد، ولی بی‌تعارف نمی‌توانم ذوق و شوق خودم را از دانستنش پنهان کنم.

مهم نیست که مرحوم لطفی و استاد علیزاده چه مدت و چند بار این ساز را دست گرفته و نواخته باشند.

هر قدر هم کم و کوتاه، همین که این سه‌تار را دست‌شان گرفته باشند و با آن نواخته باشند، برای کودکانه‌های درونم، کفایت می‌کند.

ولی واقعا دوست دارم بدانم چه قطعه‌ای، چه گوشه‌ای را نواختند و وقتی می‌نواختند چه حالی داشتند.

پری‌روز، سه‌شنبه، به محضر استاد رسیدم و سه‌تار را از ایشان تحویل گرفتم.

آشنایی با استاد روزبهانی و دانستن داستان پنهان سه‌تار و زنده شدن مجددش را، به حساب یکی از هدیه‌های تولدِ خودم به خودم گذاشتم.

به امید اتفاق‌های خوب، برای همه، و برای من نیز.

امید آن که در سال نوی میلادی‌ام، هر جا که هستم و هر کاری که می‌کنم، جای درست باشم و کار درستم را بفهمم و انجام دهم.

اسکی کنون؛ بعد از سال‌ها


آخرین باری که قسمت شد و در معیت رفیق شفیق، خدایار خان جیرودی، بعد از چند سالی، پایم به اسکی باز شد، دقیقا هشت سال و یک ماه و بیست و یک روز پیش بود. دوشنبه روزی که بعد از چند روز برف باریدن، هوا آفتابی و عالی بود و برف پیست دربندسر هم ترد و نرم؛ بهترین حال را داشت برای اسکی.
انگار یک چیزهایی در زندگی هست که «پا» می‌خواهد. «پا» که نباشد، دل و دماغی هم نمی‌ماند برای آن که آدم سراغش برود؛ سفر، اسکی، ماهی‌گیری، دورهمی، گیم‌نت، گپ و گفت و صدها چیز دیگر. چیزهای «پا»پایه‌ی زندگی برای هر کسی کم و بیش دارد. برای من، تعدادشان، از بخت خوب یا بد، کم نیستند.
خدایار که جلای وطن کرد، ما ماندیم و کلی «چیز» که بی «پا» مانده بود. در واقع هنوز هم مانده است. یکی‌شان همین اسکی. البته اسکی نه بما هو اسکی، بلکه بهانه‌ای برای مرور دوستی‌ها و نرد رفاقت باختن و خاطره ساختن و برف‌گردی و زندگی کردنِ زندگی.
بگذریم…
حالا بعد از سال‌ها، سر و کله‌ی یک رفیق شفیق دیگر ـ که برای مدت‌ها، آب شده بود و رفته بود توی زمین انگار ـ پیدا شد و اندکی حال‌مان را خوب کرد؛ مسعود خان هراتی، نوعی از قالی کرمان به تمام معنا، در چهره و وجنات و سکنات. این تعبیر را سربسته عرض کردم. ملت آگاه به احوال ایشان، نیک می‌دانند که منظورم چه بود.
این مسعود خان ما هم از همان «پا»ها بود.
دو سه هفته‌ی پیش بود گمانم که نهیب زد: آهای! بریم اسکی!
انگار اولین بار باشد این کلمه را شنیده باشم. چند ثانیه‌ای، ذهنم داشت کلنجار می‌رفت که به تلنگر شنیدن این کلمه‌ی نسبتا آشنا، از لابلای «چیز»های بایگانی شده، بگردد و خاطرات و احساسات و حال‌های کمابیش فراموش شده را پیدا کند، بیرون بکشد، بزند توی صورتم. یادآوری کند که چه قدر از آن همه «چیز»هایی که داشته‌ام، بوده‌ام، چیزهای ساده‌ی زندگی، حال‌های خوب، دورم… دور…
القصه…
بعد از چندین بار ناهماهنگی و پس و پیش شدن برنامه، بالاخره، دیروز، طلسم شکسته شد.
دیروز، یک روز خوبِ دیگر از زندگی بود برای من. یک روز که بعد از مدت‌ها احساس کردم که زندگی‌ام را زندگی کرده‌ام. دوست داشتم این روز از زندگی‌ام را و حال خوبم را، با سایر عزیزانِ زندگی‌ام، شریک شوم.
به خصوص با خدایار عزیز، که جایش واقعا خالی است.

خدا لعنت کناد باعث و بانی این وضعیت زندگی و مملکت را که «پا»های زندگی‌مان را از ما گرفت و «چیز»های ساده‌ی زندگی‌مان را زیر آواری از مصیبت و اندوه و درد، بایگانی کرد.
فردا روز، مسعود نیز، خواهد رفت و معلوم نیست که چند سال دیگر دوباره برگردد و نهیب بزند که: آهای! بریم اسکی!

یاد ایام نوجوانی فرمودیم

دست‌مان که به حوالی حلقه‌ی قانونی هم نمی‌رسد

گفتیم یک معاشقه‌ای با حلقه‌ی مینی بفرماییم که حسب آن‌چه ملاحظه می‌فرمایید، فرمودیم 😊️😇️

این یک سال و چند ماهی که بپر بپر دوشنبه‌هامان به راه است یک احساسِ کودکِ درون طوری در وجودمان جفتک می‌اندازد که نگو!

البته یک جاهایی هم آدم ییهو یادش می‌افتد که کبر سن و گذر عمر، خیلی هم شایعه نیست.

خاصه آن جا که جو گیر می‌شویم و عنان وجود می‌سپاریم به مایکل جردنِ درون، چنان سه گام می‌رویم که گویی همین الان است که پر بگیریم و حداقل ۹۰ سانتی باسن مبارک‌مان از ارتفاعِ سازمانی‌اش، اوج بگیرد؛ آمّا زهی خیال باطل! تا به خودمان می‌آییم می‌بینیم ولو شده‌ایم کف سالن و پیر و جوانِ جمع دوره‌مان نموده‌اند و «چیزیت نشده؟» گویان زیر دست و بال‌مان را گرفته‌اند که از آن وضعیت شبهِ بحران میان‌سالی، جمع‌مان کنند 😅️

سرتان را درد ندهیم!

خلاصه آن که یاد دوران بسکت زدن‌های جنون آمیز و معتادوار به خیر

دم دوستان و پایگان گعده‌ی بسکت هم گرم

خاصه شروین که سلسله جنبانِ اول حلقه‌ی این بزم بود 😊️

با تشکر ویژه از امیر جان شفیعی

حالِ خوشِ این دوره‌های کارآفرینی

اگر بگویم که به‌ترین سفر کاری‌ام تاکنون ، دوره‌ی آموزشی کارآفرینیِ ارومیه بود، اغراق نکرده‌ام 🙂

قریب به دو ماه پیش، افتخار داشتم که در معیت دو تن از دوستان عزیزم، فرداد قانعی و بابک پرهام بخش عمده‌ای از دو دوره‌ی کارآفرینی را برای جمعیت جوانان هلال احمر تهران و ارومیه ارایه کنیم.

بی‌تعارف، بچه‌های ارومیه همگی، تمامی پنجاه ـ شصت نفرشان، فوق العاده بودند. بسیار خود ساخته، با انگیزه و سرد و گرم روزگار چشیده.

از تک تک شان، حرفی، نکته‌ای بود که بیاموزم و مهم‌ترین‌ش، پشتکار و سخت‌کوشی‌شان. امیدوارم که همگی‌شان در راه‌شان موفق و سربلند و پایدار باشند.

ترانه‌های کودکی‌هایم

 

ته دل‌مان همین جوری هم جفتک‌های کودکانه می‌اندازد؛ چه رسد به این که بنشیند و کودکی‌هایش را مرور کند.

این‌ها بخشی از ترانه‌های کودکی ما هستند 🙂 با صدای خانم هنگامه یاشار

این‌ها را که می‌شنوم آن تازگی بچگی‌هایم می‌آید و نواَم می‌کند.

از من می‌ریزاند انگار هر آنچه که هستم، هر آنچه که بودم؛ من را تازه کودکی می‌کند که انحناهای هستی را تازه دیده است…

جستجویی کردم برای آن که ببینم جایی برای خرید این مجموعه هست یا نه. چیزی پیدا نکردم. اگر کسی، نشانی پیدا کرد بزرگ‌واری کند و معرفی نماید. پیشاپیش سپاس‌گزارم.

 

برای داون لود هر کدام از ترانه‌ها روی لینک اول هر ترانه کلیک کنید.

یا برای دیدن تمام ترانه‌ها روی این لینک کلیک کنید.

 

ترانه‌ی اول

یک دو سه چهار پنچ شیش

همه با هم پیش

به سوی فردایی

خوب و بهتر پیش.

می‌خواند ما را بانگی دل‌نشین

می‌گوید ما را غافل منشین

یک دو سه چهار پنچ شیش پیش.

 

ترانه‌ی دوم

خورشید خندید

صبح شده باز

پاشو پاشو

کودک ناز

کی می‌رقصه

حاجی فیروز

کی می‌خنده

عمو نوروز

چله‌چله‌ها برمی‌گردن

مژده می‌دن عید نوروز.

 

ترانه‌ی سوم

سوار اسب زردم

می‌چرخم و می‌گردم

چرخ و فلک تند می‌ره

بالا و پایین می‌ره

آخ داره می‌ره حالا پایین

می‌رسه یواش به زمین

اما به سوی هوا دوباره می‌ره بالا.

 

ترانه‌ی چهارم

تو که ماه بلند آسمونی

منم ستاره می‌شم دورتُ می‌گیرم

اگه ستاره بشی دورمُ بگیری

منم ابر می‌شم روتُ می‌گیرم

اگه ابر بشی رومُ بگیری

منم بارون می‌شم چیک چیک می‌بارم

اگه بارون بشی چیک چیک بباری

منم سبزه می‌شم سر در می‌آرم

تو که سبزه می‌شی سر در میاری

منم گل می‌شم و پهلوت می‌شم

تو که گل می‌شی و پلهوم می‌شینی

منم بلبل می‌شم چهچه می‌خونم.

 

ترانه‌ی پنجم

ترن را ببین

از پشت پنجره که نشستی گوش کن

می‌زنه سوت بلندی چنین…

ترن تند می‌ره

از توی تونل الان می‌آد بیرون

تو سرپایینی سرعت می‌گیره…

ترن درازه

دودش هوا می‌ره تا بالای ابرا

مثل اسب سیاهی می‌تازه…

 

ترانه‌ی ششم

ای زنبور طلایی

نیش می‌زنی بلایی

پاشو پاشو بهاره

گل وا شده دوباره.

کندو داری تو صحرا

سر می‌زنی به هر جا

پاشو پاشو بهاره

عسل بساز دوباره.

 

ترانه‌ی هفتم

توپ سفیدم قشنگی و نازی

حالا من می‌خوام برم به بازی

بازی چه خوبه با بچه‌های خوب

بازی می‌کنیم با یه دونه توپ

چون پرت می‌کنم توپ سفیدم را

از جا می‌پره می‌ره تو هوا

قل قل می‌خوره تو زمین ورزش

یک و دو و سه و چهار و پنچ و شش.

 

ترانه‌ی هشتم

یه روز یه آقا خرگوشه

رسید به یه بچه موشه

موشه دوید تو سوراخ

خرگوشه گفت آخ

«وایسا وایسا کارت دارم

من خرگوشه بی‌آزارم

بیا از سوراخت بیرون

نمی‌خوای مهمون»

یواش موشه اومد بیرون

یه نگاهی کرد به مهمون

دید که گوشاش درازه

دهنش بازه

«شاید می‌خواد بخورتم

یا با خودش ببرتم

پس می‌رم پیش مامانم

آن‌جا می‌مانم»

مادر موشه عاقل بود

زنی باهوش و کامل بود

یه نگاهی کرد به خرگوش

گفت به بچه موش

«نترس جونم اون مهمونه

خیلی خوب و مهربونه

پس برو پیشش سلام کن

بیارش خونه».

 

ترانه‌ی نهم

ما کودکان

نونهالان

همه با هم

شاد و بی‌غم

می‌نوازیم

می‌سراییم

نمی‌مانیم بی‌کار.

با ترانه

شادمانه

می‌پریم ما

می‌دویم ما

گل می‌کاریم

شعر می‌خوانیم

نمی‌مانیم بی‌کار.

 

ترانه‌ی دهم

تبل بزرگم خیلی قشنگه

وقتی که می‌زنم این‌جور صدا می‌ده:

«بوم بوبو بوم بوبو بوم بوبو بوم بوبو بوم بوم بوم».

ویولونی دارم خیلی قشنگه

وقتی که می‌زنم این‌جور صدا می‌ده

«دیریری دیریری دیریری دیریری دی ری ری».

شیپوری دارم خیلی قشنگه

وقتی که می‌زنم این‌جور صدا می‌ده

«دودورو دودورو دودورو دودورو دو دو دو».

پیانویی دارم خیلی قشنگه

وقتی که می‌زنم این‌جور صدا می‌ده

«دنگ‌دد دنگ‌دد دنگ‌دد دنگ‌دد دنگ دنگ دنگ».

اسب سفیدم خیلی قشنگه

وقتی که راه می‌ره این‌جور صدا می‌ده

«پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو پی تی کو».

اما تفنگم توش یه فشنگه

وقتی که می‌زنم این‌جور صدا می‌ده

بنگ!

 

ترانه‌ی یازدهم

همه جا هر جا گرگا می‌شن پیدا

بپا بپا گرگا هستن هر جا

اما بدون ترس از گرگا بی‌جا

چون که می‌شه پیروز شد بر گرگا.

 

ترانه‌ی دوازدهم

قوقولی قو قو خروس می‌خونه

صبح شده چشماتُ وا کن.

بپوش لباساتُ که خیلی دیره

کفشاتُ زودی به پا کن.

می‌رقصد از شادی کودک زیبا

می‌ره به سوی دبستان.

می‌بوسه صورت مامان و بابا

می‌ره به سوی دبستان.

 

ترانه‌ی سیزدهم

خوشحال و شاد و خندانم

قدر دنیا رو می‌دانم

خنده کنم من

دست بزنم من

پا بکوبم من

جوانم.

در دلم غمی ندارم زیرا هست سلامت جانم

عمر ما کوتاست

چون گل صحراست

پس بیایید شادی کنیم.

بیایید باهم بخوانیم

ترانه‌ی جوانی را

عمر ما کوتاست

چون گل صحراست

پس بیایید شادی کنیم.

گل بریزم من

از روی دامن بر روی خرمن

شادانم.

 

ترانه‌ی چهاردهم

بابابزرگ چه پیره

الهی هیچ‌وقت نمیره

عینک داره با عصا

قصه می‌گه با ادا

خوشحاله مثل بنده

با ریش سفیدش می‌خنده.

دست می‌کنه تو سینی

به من می‌ده شیرینی

خوشحاله مثل بنده

با ریش سفیدش می‌خنده.

 

ترانه‌ی پانزدهم

تو دنیا در هرجا می‌خونه بلبل

شهر و ده پر شده از بوی سنبل

این مرد خوب و خوش‌مزه حاجی فیروزه

می‌خونه و مژه می‌ده عید نوروزه.

سال نو ماه نو مژده می‌آره

عید اومد عید اومد فصل بهاره

عید نوروز ما همه خوشحال و خندان

مبارک بادا عید ما امسال و هر سال.

 

ترانه‌ی شانزدهم

یه گربه‌ی ملوسی داشتم

که اونُ خیلی دوست می‌داشتم

گربه‌ی کوچکم قشنگ بود

رنگش مثل پلنگ بود

با پاهای کوتاهش می‌دوید

هی می‌دوید

تا صدایش می‌کردم

زودی می‌شنید.

نام گربه‌ام پلنگی بود

چه قدر گربه‌ی قشنگی بود

یه روزی گربه‌ی مززی

رفت به دنبال بازی

هرچه صدایش کردم

باز نیامد

هوا که تاریک شد

از رو دیوار آمد.

 

ترانه‌ی هفدهم

پاشو پاشو خورشیدُ نگاه کن

پاشو پاشو آفتابُ صدا کن.

پاشو پاشو لباستُ بپوش

پاشو پاشو آماده شو بکوش.

حرف منُ گوش کن

خوابُ فراموش کن

زنده کن با ورزش دل و جان.

ای کودک زیبا

زودتر پاشو از جا

نیرو بخشد ورزش به انسان.

 

ترانه‌ی هجدهم

خانوم خانوما

«بله»

مرغ ما اون‌جاست

«بله»

چند تخم کرده

«سی‌صد تا، سی‌صد تا، سی‌صد تا»

سی‌صد تا!!!

تخمش کو

«حنا شد»

حنا کو

«دست عروس»

عروس کو

«توی حموم»

حموم کو

«خراب شد، خراب شد، خراب شد، خراب شد، خراب شد»

خراب شد!!!

آبش کو

«شتر خورد»

شتر کو

«پشت کوه»

کدوم کوه

«کوه قاف، کوه قاف، کوه قاف»

کوه قاف!

 

ترانه‌ی نوزدهم

گرگ سیاهی در نیمه‌های شب

رفته آهسته به سوی گوسفندان

بره‌ها در خواب آرامی بودن

در پناه شبان مهربان.

ناگهان سگ گله بیدار شد

از وجود گرگه خبردار شد

کرد واق و واق، واق و واق، واق و واق واق

یکهو بیدار شد از خواب آن شبان

با ظربه‌ی چوب خود زد به گرگه

شد ز کار خود گرگه پشیمان.

 

ترانه‌ی بیستم

رو رو

با قایق

در مسیر آب

پارو زن شادی کن، پارو زن شادی کن

سوی من بشتاب.

 

ترانه‌ی بیست و یکم

عروسک قشنگ من قرمز پوشیده

تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده

یه روز مامان رفته بازار اونُ خریده

قشنگ‌تر از عروسکم هیچ‌کس ندیده.

عروسک من

چشماتُ وا کن

وقتی که شب شد

اون وقت لالا کن

بیا بریم توی حیاط با من بازی کن

توپ بازی و شن بازی و طناب بازی کن.

 

ترانه‌ی بیست و دوم

خروسه می‌گه قوقولی قوقو

سلاملکم آقا کوچولو.

افتاده تو حوض یه دونه هلو

هلو هلو برو تو گلو.

 

ترانه‌ی بیست و سوم

من صبح زود پا می‌شم

دست و رو را می‌شویم

به مامان و بابا جون

سلاملک می‌گویم.

پاکیزه‌ام مثل گل

خوب و ملوس و تپل

به به چه قدر قشنگم

می‌گویم و می‌خندم.

 

ترانه‌ی بیست و چهارم

با شیر آب بازی نکن

نگا تو مثل موش شدی

نازی شیطون و بلا

چه قدر تو بازی‌گوش شدی.

خوبه از من یاد بگیری

ببین دارم گل می‌کشم

مداد زرد من کجاست

می‌خوام یه بلبل بکشم.

 

ترانه‌ی بیست و پنجم

هنگامی که سرمای شب می‌لرزاند جنگل را

هنگامی که سکوت شب در کوه‌سار باقی‌ست.

ای شکارچی شکار کن

بدو اطرافُ بپا

شاید سکوت جنگل

با بخت تو در هم آمیزد

برگردی فاتح.

اگر بختت یاری نکرد

هرگز مشو ناامید

از جیب خود کمک بگیر

خرگوشی بخر.

رو کن ما رو به شهرت

بکن فیس و افاده

از بهره این شکار خود

بی‌ترس و بی‌خجالت ای صیاد مهار.

 

ترانه‌ی بیست و ششم

تو قفسای باغ وحش

حیوونای رنگارنگ

پرنده‌های کوچولو

میمون و شیر و پلنگ

میمونه شکلک می‌سازه

مردمُ خوشحال می‌کنه

با یه دونه توپ کوچیک

تنهایی فوتبال می‌کنه.

نگا کن او خرسَ رو

وایساده روی دو پا

خرگوشَ رو نگا کنین

هی می‌پره تو هوا

طاووسَ رو نگا کنین

چه خوشگل و قشنگه

چترشُ هی باز می‌کنه

ناز و خوش‌آب و رنگه.

 

ترانه‌ی بیست و هفتم

دس دس دسی

بابا جون می‌آد

صداش توی دالون می‌آد

بابا جونم با مهمون می‌آد

با چهره‌ی خندون می‌آد.

دس دس دسی

مامان جون می‌آد

صداش توی ایوون می‌آد

توی حیاط هی بارون می‌آد

صداش توی ناودان می‌آد.

 

ترانه‌ی بیست و هشتم

آهای آهای ای گرگه

اون رودخونه بزرگه

آبش خیلی زیاده

نمی‌شه رفت پیاده

باید که دست به کار شی

روی چیزی سوار شی

اگر کسی ببینه

سر دمبتُ می‌چینه.

یک سیب و یک گلابی

یک کاسه لاعابی

یک موش و یک تله موش

یک گربه و دو خرگوش

یه ماه و یه ستاره

عید اول بهاره.

اتل متل توتوله

گاو حسن چه جوره

نه شیر داره نه پسون

گاوشُ بردن هندسون

یک زن کردی بسون

اسمشُ بذار عم‌قزی

دور کلاش قرمزی

دور کلاش قرمزی.

هاچن واچین

یه پاتُ ور چین.

 

ترانه‌ی بیست و نهم

لای لای لای لای عروسم

ای عروس ملوسم

بخواب بخواب نازی جون

چشم سیاتُ قربون.

وقت خوابت رسیده

خورشید خانم خوابیده

بخواب بخواب نازی جون

چشم سیاتُ قربون.

ساکت بچه‌ها جونم

نازی رو می‌خوابونم

بخواب بخواب نازی جون

چشم سیاتُ قربون.

نازی جونم خوابیده

مهتاب به روش تابیده

بخواب بخواب نازی جون

چشم سیاتُ قربون.

ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز

درست است که خیر سرمان، سن و سالی از ما گذشته؛ ولی خوب دیگر! یک جاهایی، یک کارهایی را آدم باید بگذارد کنار برای بچگی‌های درون‌ش که به تجربه، قاعده نمی‌پذیرد و سن و سال برنمی‌دارد.

همین سرخوشی‌های کوچک زندگی، دل‌مان را خوش می‌دارد و این زمزمه را آهسته نجوا می‌کند که زنده‌ایم هنوز مثلا…

هم‌راستای همان سرخوشیِ پیشین، اواخر سالِ پیش نشستیم و رباعیات خیام را تایپ کردیم به مدد دوستان و حاصل‌ش شد یک کتاب دست‌سازِ دیگر؛ رباعیات خیام دست‌دوز.

هر کدام‌شان را که می‌سازیم و می‌دوزیم عین بچه‌های آدم دوست‌داشتنی‌اند، تک تک‌شان به گونه‌ای.

وقتی می‌بینیم‌شان، دل‌مان غنج می‌زند و قربان صدقه‌شان می‌رویم، تفالی می‌زنیم و دماغی تازه می‌کنیم.

القصه؛ گفتیم عکس این یکی بچه‌مان را هم بگذاریم و با دوستان شریک شویم این حس شادمانه و کودکانه را.

سپاس‌گزارم از همه‌ی عزیزانی که یاریم کردند 🙂

پ.ن. لطفا بروید و باقی کارهای ما را ببینید روی سایت دست‌ساخته‌های سیرا