اولین حقوق رسمی زندگیام را به گمانم دیماه هفتاد و شش گرفتم؛ جمع سه ماه کار پاره وقت. اولین کاری که کردم، رفتم کلاس سهتار، محضر استاد محسن خان مسگرچیان و به لطف ایشان این سهتار نصیبم شد. خودش میگفت: تو شاگرد خوششانسی هستی که این سهتار نصیبت شده؛ ساخته شده در سال شصت و چهار و به دست استاد مصطفی خان روزبهانی. سهتار خود استاد بود و نه یک سهتار مشقی که عموما استاد از دیگر سازندهها برای شاگردانش سفارش میداد.
تنها قصه و پیشینهای که دربارهی این سهتار از ایشان شنیده بودم همین بود و لا غیر.
دقیقا یک هفته پیش، پنجشنبه، رأس ساعت یازدهِ پیش از ظهر، در حالی که پشت لپتاپم در خانه نشسته بودم و به آن یک دنیا کار عقب افتاده، ناخنک میزدم، بیدلیل نگاهم چرخید به آن گوشهای که جعبهی سهتارم، روی پهنای دستهی مبل، لمیده بود؛ خاک گرفته و دلگیر. آن قدر صدای گلهاش بلند بود که به گوشم آمد. حق هم داشت. مدتها بود که سهتار نمیزدم. برخی پردهها و سیم دومش مدتها بود که پاره بودند. به هر دلیل، ماهها بود که دستم به سهتار نمیرفت.
به دلم افتاد که امروز، روز اوست.
نام استاد روزبهانی را جستجو کردم و در کمال خوشوقتی، شمارهی موبایل ایشان را پیدا کردم و بلافاصله تماس گرفتم.
بعد از سلام و چاق سلامتی معمول، خودم را معرفی کردم و خیلی خلاصه داستان سهتار را گفتم. ایشان هم فرمودند که: بله، استاد مسگرچیان از دوستان خوب بنده هستن؛ و نهایتا قرار شد که سهتار را ببرم خدمت ایشان که زحمت سرویس و تعمیرات لازم را بکشند.
از بخت خوش، کارگاه ایشان خیلی نزدیک خانه بود و نیم ساعت بعد، یعنی ساعت یازده و نیم، خدمت ایشان رسیدم.
ایشان با چنان اشتیاقی ساز را در آغوش گرفت و لبخند زد که انگار پدری بعد از سالها فرزندش را در آغوش گرفته باشد.
گفت که: بله این سهتار رو من، زمانی که در موسسهی چاووش بودم ساختم و احتمال خیلی زیاد هم برای خود آقای مسگرچیان ساخته بودم. با این سهتار استاد لطفی و استاد علیزاده هم نواختهن.
این جمله را که شنیدم چشمانم گرد شد.
با تعجب پرسیدم: چه طور؟
ادامه داد: استاد لطفی یه آییننامهای تدوین کرده بود که هر سازی که در موسسه چاووش ساخته میشه سه نفر از اساتید با اون ساز مینوازن و هر کسی روش قیمت میذاره و نهایتا میانگین اون سه قیمت، ارزش ساز رو معلوم میکنه.
واقعیت آن است که بعد از قریب به ۲۸ سالی که این سهتار را دارم، زمانی که بخش تازهای از داستانش را شنیدم، هر چه قدر هم که حس کودکانهای باشد، ولی بیتعارف نمیتوانم ذوق و شوق خودم را از دانستنش پنهان کنم.
مهم نیست که مرحوم لطفی و استاد علیزاده چه مدت و چند بار این ساز را دست گرفته و نواخته باشند.
هر قدر هم کم و کوتاه، همین که این سهتار را دستشان گرفته باشند و با آن نواخته باشند، برای کودکانههای درونم، کفایت میکند.
ولی واقعا دوست دارم بدانم چه قطعهای، چه گوشهای را نواختند و وقتی مینواختند چه حالی داشتند.
پریروز، سهشنبه، به محضر استاد رسیدم و سهتار را از ایشان تحویل گرفتم.
آشنایی با استاد روزبهانی و دانستن داستان پنهان سهتار و زنده شدن مجددش را، به حساب یکی از هدیههای تولدِ خودم به خودم گذاشتم.
به امید اتفاقهای خوب، برای همه، و برای من نیز.
امید آن که در سال نوی میلادیام، هر جا که هستم و هر کاری که میکنم، جای درست باشم و کار درستم را بفهمم و انجام دهم.
آخرین باری که قسمت شد و در معیت رفیق شفیق، خدایار خان جیرودی، بعد از چند سالی، پایم به اسکی باز شد، دقیقا هشت سال و یک ماه و بیست و یک روز پیش بود. دوشنبه روزی که بعد از چند روز برف باریدن، هوا آفتابی و عالی بود و برف پیست دربندسر هم ترد و نرم؛ بهترین حال را داشت برای اسکی.
انگار یک چیزهایی در زندگی هست که «پا» میخواهد. «پا» که نباشد، دل و دماغی هم نمیماند برای آن که آدم سراغش برود؛ سفر، اسکی، ماهیگیری، دورهمی، گیمنت، گپ و گفت و صدها چیز دیگر. چیزهای «پا»پایهی زندگی برای هر کسی کم و بیش دارد. برای من، تعدادشان، از بخت خوب یا بد، کم نیستند.
خدایار که جلای وطن کرد، ما ماندیم و کلی «چیز» که بی «پا» مانده بود. در واقع هنوز هم مانده است. یکیشان همین اسکی. البته اسکی نه بما هو اسکی، بلکه بهانهای برای مرور دوستیها و نرد رفاقت باختن و خاطره ساختن و برفگردی و زندگی کردنِ زندگی.
بگذریم…
حالا بعد از سالها، سر و کلهی یک رفیق شفیق دیگر ـ که برای مدتها، آب شده بود و رفته بود توی زمین انگار ـ پیدا شد و اندکی حالمان را خوب کرد؛ مسعود خان هراتی، نوعی از قالی کرمان به تمام معنا، در چهره و وجنات و سکنات. این تعبیر را سربسته عرض کردم. ملت آگاه به احوال ایشان، نیک میدانند که منظورم چه بود.
این مسعود خان ما هم از همان «پا»ها بود.
دو سه هفتهی پیش بود گمانم که نهیب زد: آهای! بریم اسکی!
انگار اولین بار باشد این کلمه را شنیده باشم. چند ثانیهای، ذهنم داشت کلنجار میرفت که به تلنگر شنیدن این کلمهی نسبتا آشنا، از لابلای «چیز»های بایگانی شده، بگردد و خاطرات و احساسات و حالهای کمابیش فراموش شده را پیدا کند، بیرون بکشد، بزند توی صورتم. یادآوری کند که چه قدر از آن همه «چیز»هایی که داشتهام، بودهام، چیزهای سادهی زندگی، حالهای خوب، دورم… دور…
القصه…
بعد از چندین بار ناهماهنگی و پس و پیش شدن برنامه، بالاخره، دیروز، طلسم شکسته شد.
دیروز، یک روز خوبِ دیگر از زندگی بود برای من. یک روز که بعد از مدتها احساس کردم که زندگیام را زندگی کردهام. دوست داشتم این روز از زندگیام را و حال خوبم را، با سایر عزیزانِ زندگیام، شریک شوم.
به خصوص با خدایار عزیز، که جایش واقعا خالی است.
…
خدا لعنت کناد باعث و بانی این وضعیت زندگی و مملکت را که «پا»های زندگیمان را از ما گرفت و «چیز»های سادهی زندگیمان را زیر آواری از مصیبت و اندوه و درد، بایگانی کرد.
فردا روز، مسعود نیز، خواهد رفت و معلوم نیست که چند سال دیگر دوباره برگردد و نهیب بزند که: آهای! بریم اسکی!
گفتیم یک معاشقهای با حلقهی مینی بفرماییم که حسب آنچه ملاحظه میفرمایید، فرمودیم 😊️😇️
این یک سال و چند ماهی که بپر بپر دوشنبههامان به راه است یک احساسِ کودکِ درون طوری در وجودمان جفتک میاندازد که نگو!
البته یک جاهایی هم آدم ییهو یادش میافتد که کبر سن و گذر عمر، خیلی هم شایعه نیست.
خاصه آن جا که جو گیر میشویم و عنان وجود میسپاریم به مایکل جردنِ درون، چنان سه گام میرویم که گویی همین الان است که پر بگیریم و حداقل ۹۰ سانتی باسن مبارکمان از ارتفاعِ سازمانیاش، اوج بگیرد؛ آمّا زهی خیال باطل! تا به خودمان میآییم میبینیم ولو شدهایم کف سالن و پیر و جوانِ جمع دورهمان نمودهاند و «چیزیت نشده؟» گویان زیر دست و بالمان را گرفتهاند که از آن وضعیت شبهِ بحران میانسالی، جمعمان کنند 😅️
سرتان را درد ندهیم!
خلاصه آن که یاد دوران بسکت زدنهای جنون آمیز و معتادوار به خیر
دم دوستان و پایگان گعدهی بسکت هم گرم
خاصه شروین که سلسله جنبانِ اول حلقهی این بزم بود 😊️
اگر بگویم که بهترین سفر کاریام تاکنون ، دورهی آموزشی کارآفرینیِ ارومیه بود، اغراق نکردهام 🙂
قریب به دو ماه پیش، افتخار داشتم که در معیت دو تن از دوستان عزیزم، فرداد قانعی و بابک پرهام بخش عمدهای از دو دورهی کارآفرینی را برای جمعیت جوانان هلال احمر تهران و ارومیه ارایه کنیم.
بیتعارف، بچههای ارومیه همگی، تمامی پنجاه ـ شصت نفرشان، فوق العاده بودند. بسیار خود ساخته، با انگیزه و سرد و گرم روزگار چشیده.
از تک تک شان، حرفی، نکتهای بود که بیاموزم و مهمترینش، پشتکار و سختکوشیشان. امیدوارم که همگیشان در راهشان موفق و سربلند و پایدار باشند.
ته دلمان همین جوری هم جفتکهای کودکانه میاندازد؛ چه رسد به این که بنشیند و کودکیهایش را مرور کند.
اینها بخشی از ترانههای کودکی ما هستند 🙂 با صدای خانم هنگامه یاشار
اینها را که میشنوم آن تازگی بچگیهایم میآید و نواَم میکند.
از من میریزاند انگار هر آنچه که هستم، هر آنچه که بودم؛ من را تازه کودکی میکند که انحناهای هستی را تازه دیده است…
جستجویی کردم برای آن که ببینم جایی برای خرید این مجموعه هست یا نه. چیزی پیدا نکردم. اگر کسی، نشانی پیدا کرد بزرگواری کند و معرفی نماید. پیشاپیش سپاسگزارم.
برای داون لود هر کدام از ترانهها روی لینک اول هر ترانه کلیک کنید.
یا برای دیدن تمام ترانهها روی این لینک کلیک کنید.
درست است که خیر سرمان، سن و سالی از ما گذشته؛ ولی خوب دیگر! یک جاهایی، یک کارهایی را آدم باید بگذارد کنار برای بچگیهای درونش که به تجربه، قاعده نمیپذیرد و سن و سال برنمیدارد.
همین سرخوشیهای کوچک زندگی، دلمان را خوش میدارد و این زمزمه را آهسته نجوا میکند که زندهایم هنوز مثلا…
همراستای همان سرخوشیِ پیشین، اواخر سالِ پیش نشستیم و رباعیات خیام را تایپ کردیم به مدد دوستان و حاصلش شد یک کتاب دستسازِ دیگر؛ رباعیات خیام دستدوز.
هر کدامشان را که میسازیم و میدوزیم عین بچههای آدم دوستداشتنیاند، تک تکشان به گونهای.
وقتی میبینیمشان، دلمان غنج میزند و قربان صدقهشان میرویم، تفالی میزنیم و دماغی تازه میکنیم.
القصه؛ گفتیم عکس این یکی بچهمان را هم بگذاریم و با دوستان شریک شویم این حس شادمانه و کودکانه را.