۳۰ آذر ۱۴۰۰ | تب نوشت, خاطرات, عزیزان |
مادرم امشب، این عکس را فرستاد از سفرهی یلداییاش.
با کلی آرزویِ خوب و حرفِ خوب و حسِ خوب و یادِ خوب و هرچه خوب.
خستگیام ریخت لحظهای
قلبم تپید از شیرینیِ آن همه خوبِ مادرانه
و لبخند و لبخند و لبخند و لبخند
نگاهم را کشیدم به پنجرهی بیپرده و لغزیدم به آن دورترین سیاهیِ این شبِ بینور و بیماه
رسیدم به کورسویِ ستارههای کمفروغی که رنگِ چرک این شهرِ آلوده، بیرمقشان کرده بود
به خودم آمدم
غرقِ ستارهها بودم
چشمم به تاریکی بند نمیماند
به آن فضایِ گیرایِ مبهوتکننده
تاریکی به چشمم نمیآمد انگار
غرق ستارهها بودم
کسی چه میداند
شاید
یکیشان پدرم باشد که منتظر بوده تا به قدر همان نقطهی دورِ نور
به قدر لحظهای
فقط لحظهای
لحظهای با همان لهجهی کُردی
صدایم کند: آقا لیشام!
…
امان از لحظهها
امان از نقطههای نور
پ.ن.
شب یلدا برای من مثل باقی شبهاست
اما هر چه هست بهانهی خوبی است که به عزیزانم بگویم چهقدر دوستشان دارم
مثل تمام لحظههای زندگیام که بهانهای بیش نیستند
۲۵ فروردین ۱۴۰۰ | تب نوشت, عزیزان |
این ناخودآگاه لعنتی، در اولین روز عید
از راه نرسیده، دستم را گرفت و برد به آستانهی اتاق همیشگی بابا و در را باز کرد…
«سلام بابا» را کشید از زیر زبان و عمق وجودم بیرون و پرت کرد به فضای آن اتاق حالا خالی…
جای خالی بابا انگار هنوز خالی نبود در عمق این ذهن لعنتی، قلب لعنتی، وجود لعنتی…
چند ثانیهای وقت میخواستم تا بفهمم که نیست؛ که رفت…
در را بستم و هراسان از آن که مامان ندیده باشد، آرش ندیده باشد، گلاویژ ندیده باشد…
ندیده بودند…
دریغ از این همه دوستداشتنی که آدمی را میکشاند تا ناکجای هر آنچه جنون…
دریغ از این همه جای خالی…
دریغ از این همه ناباوری…
یک سال پیش دقیقا همین روز بود…
همین روز بود…
همین روز تا به ابد لعنتی…
مادرم زنگ زد…
دلم ریخت…
سر تا به پای وجودم، ریخت…
وقتی رسیده بودم رفته بود…
چشمهایش بود هنوز…
دستهایش، پاهایش بود هنوز…
کمی از گرمای وجودش هنوز…
رفته بود…
دریغ از این همه دوستداشتنی که آدمی را میکشاند تا ناکجای هر آنچه جنون…
دریغ از این همه جای خالی…
دریغ از این همه ناباوری…
هشت سال پیش، تقریبا در چنین روزهایی: و عید یعنی همیشهی همین حالا
۳۰ آبان ۱۳۹۹ | تب نوشت, خاطرات, عزیزان |
خوابت را میبینم با همان حال شیدایی
فارغ از غوغای جهان انگار کودکی باشی که شیطنت از چشمانش میبارد
میپرسم: من کیام بابا؟
با لهجهی کردی میگویی: تو آقا لیشامی
و بلند میخندی
بابا من اعتراف میکنم که از حال خوشت خیلی سوء استفاده میکردم
من اعتراف میکنم که به زور
کلی دعا از این حال خوشت به جانم گرفتهام
دعاها را بلند میخواندم و تو تکرار میکردی
با همان لهجهی کردی
هر روز از زبانت دعا میگرفتم بارها و بارها
حرز من بود دعاهایت بابا
با آن لهجهی کردی
حالا من چه کار کنم بابا؟
تو بگو من چه کار کنم؟
حرز من کجاست؟
دعاهای من کجاست؟
خوشدلی من کجاست بابا؟
بوسیدنت را میخواهم بابا
نوارش کردنت را میخواهم بابا
صدا کردنت را میخواهم بابا
بغل کردنت را میخواهم بابا
غذا دادنت را میخواهم بابا
تر و خشک کردنت را میخواهم بابا
دعا خواندنت را میخواهم بابا
دلم یک دنیا گرفته بابا…
عکس را برادر کوچکترم آرش از ما گرفت؛ سیزدهم فروردین ۱۳۸۸
۸ فروردین ۱۳۹۲ | خاطرات, شادمانه, عزیزان |
بستهی نان سنگک را از فریزر بیرون میآورم و سر صبر روی گاز گرم میکنم. از حواس پرتی، یکیشان را خیلی شیک میسوزانم. بابا ساعتها است که در خانه تنها بوده و از وقتِ ناهارش به افق بابا گذشته است. بابا، بابای بیتاب و گرسنه را میآورم و پشت میز نهارخوری مینشانم؛ به قول خودش: پارک میکنم. ناهار، الویهی مامانساز داریم.
قسمتهای خشک و تیز نان را جدا میکنم تا دهانِ بیدنداناش، آزرده نشود. برای بابا لقمه میگیرم. لقمههای کوچک. لقمههای پرملات. لقمههای خوشمزه. لقمههای دعا خوانده…
بابا لقمهها را با دندانهای نداشتهاش میجَوَد…
و نگاهاش میکنم؛ تمام جزییات صورتاش را و تمام ظرایف حرکتاش را…
و عشق است حالا که در همهی وجودم تپیدن میگیرد…
و به این فکر میکنم که در سی و پنج سالگیِ زندگیام، چه خوب است دوست داشتنِ بابا، به تماشا نشستناش، در آغوش کشیدناش، نوازش کردناش، بوسیدناش، حمام بردناش، تر و خشک کردناش…
یاد مامان میافتم که چهار تا بچهی شر بهزور کماش بوده و حالا ده سال است با چه سختی، تیماردار بابا بوده…
و باز سرشار میشوم از احساس شگرف دوست داشتن…
و تک تک اعضای خانوادهام ـ بهترین دوستان و همراهان زندگیام ـ را مرور میکنم…
و به این فکر میکنم که چه خوب خواهد بود که یک سال دیگر، چنین روزی، چنین جایی بنشینم کنار بابا و برایاش لقمههای نان سنگک بگیرم و به سی و شش سالگیِ زندگیام فکر کنم و لبریز شوم از عشق…
۱۴ بهمن ۱۳۹۰ | ادبیات, خاطرات, شادمانه, عزیزان |
کسانی هستند در زندگی که شنیدن اسمشان یا دیدن و شنیدن اثری از آثارشان، کلیدِ صندوقچهی هزاران هزار خاطره و احساسِ شگرفی است که در انبوهِ کدورتِ روزمرگی و اندوهِ لاجرمِ این روزگار، شادی و تازگیشان را وانهادهاند و دستمان به بازگشودنشان نمیرود. حالا هر بهانهای که نامشان را صدا بزند، شعرشان را باز بخواند، آوازشان را از نو نجوا کند، غنیمتی است که باید قدرش نهاد.
و دیشب به بهانهی زادروزم، تکرار نام یکی از آن کسان را هدیهام کردند…
و البته ساده نیست قدر نهادنش که انگار هر چه بگویی و هر کار کنی باز ته قلبت گمان میکنی که کمگذاشتهای…
تنها خیلی ساده همین را میگویم: ممنونم… ممنونم…
راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نمنمِ باران،
چند چشمه، چند رود، چند دریا گریه دارد؟
حوصله کن بلبلِ غمدیدهی بیباغ و آسمان
سرانجام این کلید زنگ زده نیز
شبی به یاد میآورد
که پشت این قفلِ بدقولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا… دریایی هست
پ.ن. کاوهی عزیز… نمیدانم از چه، حالا یا از فراموشی، شاید هم آن موقع نخواستم بنویسم، خلاصه ننوشتم که تمام خوشی این هدیه از سر زحمت و توجه تو بوده… حالا با تأخیر مینویسم… خلاصه همین
۱۰ آبان ۱۳۸۶ | خاطرات, عزیزان, عکاسی |
تصویر گویاتر از آن است که بخواهم به نوشتن و وصف کردنش لوث کنم داستان را؛ اما از آن جا که این ترکیبی که مشاهده میکنید بدون برنامهریزی حادث شده، لازم است کمی توضیح دهم. عزیزان مستحضر هستند که ابوی ما کمی هوش و حواسشان به بعضی مسایل نیست؛ همین امر هم باعث میشود که گاهی ایدههای خفنی بزنند از جمله همین چیزی که مشاهده میکنید 🙂
خودتان بخوانید حدیث مفصل از این مجمل که هر گاه در خانه چیزی گم میشود، خدا میداند کجا باید دنبالش گشت. مثلاً کمترین چیزی که این عکس میتواند بگوید این است که حسب ظاهر گوشی تلفن توی یخچال یا خدای ناکرده ماهیتابه است…
بماند…