۹ آبان ۱۳۹۶ | خاطرات, شادمانه, موسیقی |
ته دلمان همین جوری هم جفتکهای کودکانه میاندازد؛ چه رسد به این که بنشیند و کودکیهایش را مرور کند.
اینها بخشی از ترانههای کودکی ما هستند 🙂 با صدای خانم هنگامه یاشار
اینها را که میشنوم آن تازگی بچگیهایم میآید و نواَم میکند.
از من میریزاند انگار هر آنچه که هستم، هر آنچه که بودم؛ من را تازه کودکی میکند که انحناهای هستی را تازه دیده است…
جستجویی کردم برای آن که ببینم جایی برای خرید این مجموعه هست یا نه. چیزی پیدا نکردم. اگر کسی، نشانی پیدا کرد بزرگواری کند و معرفی نماید. پیشاپیش سپاسگزارم.
برای داون لود هر کدام از ترانهها روی لینک اول هر ترانه کلیک کنید.
یا برای دیدن تمام ترانهها روی این لینک کلیک کنید.
ترانهی اول
یک دو سه چهار پنچ شیش
همه با هم پیش
به سوی فردایی
خوب و بهتر پیش.
میخواند ما را بانگی دلنشین
میگوید ما را غافل منشین
یک دو سه چهار پنچ شیش پیش.
ترانهی دوم
خورشید خندید
صبح شده باز
پاشو پاشو
کودک ناز
کی میرقصه
حاجی فیروز
کی میخنده
عمو نوروز
چلهچلهها برمیگردن
مژده میدن عید نوروز.
ترانهی سوم
سوار اسب زردم
میچرخم و میگردم
چرخ و فلک تند میره
بالا و پایین میره
آخ داره میره حالا پایین
میرسه یواش به زمین
اما به سوی هوا دوباره میره بالا.
ترانهی چهارم
تو که ماه بلند آسمونی
منم ستاره میشم دورتُ میگیرم
اگه ستاره بشی دورمُ بگیری
منم ابر میشم روتُ میگیرم
اگه ابر بشی رومُ بگیری
منم بارون میشم چیک چیک میبارم
اگه بارون بشی چیک چیک بباری
منم سبزه میشم سر در میآرم
تو که سبزه میشی سر در میاری
منم گل میشم و پهلوت میشم
تو که گل میشی و پلهوم میشینی
منم بلبل میشم چهچه میخونم.
ترانهی پنجم
ترن را ببین
از پشت پنجره که نشستی گوش کن
میزنه سوت بلندی چنین…
ترن تند میره
از توی تونل الان میآد بیرون
تو سرپایینی سرعت میگیره…
ترن درازه
دودش هوا میره تا بالای ابرا
مثل اسب سیاهی میتازه…
ترانهی ششم
ای زنبور طلایی
نیش میزنی بلایی
پاشو پاشو بهاره
گل وا شده دوباره.
کندو داری تو صحرا
سر میزنی به هر جا
پاشو پاشو بهاره
عسل بساز دوباره.
ترانهی هفتم
توپ سفیدم قشنگی و نازی
حالا من میخوام برم به بازی
بازی چه خوبه با بچههای خوب
بازی میکنیم با یه دونه توپ
چون پرت میکنم توپ سفیدم را
از جا میپره میره تو هوا
قل قل میخوره تو زمین ورزش
یک و دو و سه و چهار و پنچ و شش.
ترانهی هشتم
یه روز یه آقا خرگوشه
رسید به یه بچه موشه
موشه دوید تو سوراخ
خرگوشه گفت آخ
«وایسا وایسا کارت دارم
من خرگوشه بیآزارم
بیا از سوراخت بیرون
نمیخوای مهمون»
یواش موشه اومد بیرون
یه نگاهی کرد به مهمون
دید که گوشاش درازه
دهنش بازه
«شاید میخواد بخورتم
یا با خودش ببرتم
پس میرم پیش مامانم
آنجا میمانم»
مادر موشه عاقل بود
زنی باهوش و کامل بود
یه نگاهی کرد به خرگوش
گفت به بچه موش
«نترس جونم اون مهمونه
خیلی خوب و مهربونه
پس برو پیشش سلام کن
بیارش خونه».
ترانهی نهم
ما کودکان
نونهالان
همه با هم
شاد و بیغم
مینوازیم
میسراییم
نمیمانیم بیکار.
با ترانه
شادمانه
میپریم ما
میدویم ما
گل میکاریم
شعر میخوانیم
نمیمانیم بیکار.
ترانهی دهم
تبل بزرگم خیلی قشنگه
وقتی که میزنم اینجور صدا میده:
«بوم بوبو بوم بوبو بوم بوبو بوم بوبو بوم بوم بوم».
ویولونی دارم خیلی قشنگه
وقتی که میزنم اینجور صدا میده
«دیریری دیریری دیریری دیریری دی ری ری».
شیپوری دارم خیلی قشنگه
وقتی که میزنم اینجور صدا میده
«دودورو دودورو دودورو دودورو دو دو دو».
پیانویی دارم خیلی قشنگه
وقتی که میزنم اینجور صدا میده
«دنگدد دنگدد دنگدد دنگدد دنگ دنگ دنگ».
اسب سفیدم خیلی قشنگه
وقتی که راه میره اینجور صدا میده
«پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو پی تی کو».
اما تفنگم توش یه فشنگه
وقتی که میزنم اینجور صدا میده
بنگ!
ترانهی یازدهم
همه جا هر جا گرگا میشن پیدا
بپا بپا گرگا هستن هر جا
اما بدون ترس از گرگا بیجا
چون که میشه پیروز شد بر گرگا.
ترانهی دوازدهم
قوقولی قو قو خروس میخونه
صبح شده چشماتُ وا کن.
بپوش لباساتُ که خیلی دیره
کفشاتُ زودی به پا کن.
میرقصد از شادی کودک زیبا
میره به سوی دبستان.
میبوسه صورت مامان و بابا
میره به سوی دبستان.
ترانهی سیزدهم
خوشحال و شاد و خندانم
قدر دنیا رو میدانم
خنده کنم من
دست بزنم من
پا بکوبم من
جوانم.
در دلم غمی ندارم زیرا هست سلامت جانم
عمر ما کوتاست
چون گل صحراست
پس بیایید شادی کنیم.
بیایید باهم بخوانیم
ترانهی جوانی را
عمر ما کوتاست
چون گل صحراست
پس بیایید شادی کنیم.
گل بریزم من
از روی دامن بر روی خرمن
شادانم.
ترانهی چهاردهم
بابابزرگ چه پیره
الهی هیچوقت نمیره
عینک داره با عصا
قصه میگه با ادا
خوشحاله مثل بنده
با ریش سفیدش میخنده.
دست میکنه تو سینی
به من میده شیرینی
خوشحاله مثل بنده
با ریش سفیدش میخنده.
ترانهی پانزدهم
تو دنیا در هرجا میخونه بلبل
شهر و ده پر شده از بوی سنبل
این مرد خوب و خوشمزه حاجی فیروزه
میخونه و مژه میده عید نوروزه.
سال نو ماه نو مژده میآره
عید اومد عید اومد فصل بهاره
عید نوروز ما همه خوشحال و خندان
مبارک بادا عید ما امسال و هر سال.
ترانهی شانزدهم
یه گربهی ملوسی داشتم
که اونُ خیلی دوست میداشتم
گربهی کوچکم قشنگ بود
رنگش مثل پلنگ بود
با پاهای کوتاهش میدوید
هی میدوید
تا صدایش میکردم
زودی میشنید.
نام گربهام پلنگی بود
چه قدر گربهی قشنگی بود
یه روزی گربهی مززی
رفت به دنبال بازی
هرچه صدایش کردم
باز نیامد
هوا که تاریک شد
از رو دیوار آمد.
ترانهی هفدهم
پاشو پاشو خورشیدُ نگاه کن
پاشو پاشو آفتابُ صدا کن.
پاشو پاشو لباستُ بپوش
پاشو پاشو آماده شو بکوش.
حرف منُ گوش کن
خوابُ فراموش کن
زنده کن با ورزش دل و جان.
ای کودک زیبا
زودتر پاشو از جا
نیرو بخشد ورزش به انسان.
ترانهی هجدهم
خانوم خانوما
«بله»
مرغ ما اونجاست
«بله»
چند تخم کرده
«سیصد تا، سیصد تا، سیصد تا»
سیصد تا!!!
تخمش کو
«حنا شد»
حنا کو
«دست عروس»
عروس کو
«توی حموم»
حموم کو
«خراب شد، خراب شد، خراب شد، خراب شد، خراب شد»
خراب شد!!!
آبش کو
«شتر خورد»
شتر کو
«پشت کوه»
کدوم کوه
«کوه قاف، کوه قاف، کوه قاف»
کوه قاف!
ترانهی نوزدهم
گرگ سیاهی در نیمههای شب
رفته آهسته به سوی گوسفندان
برهها در خواب آرامی بودن
در پناه شبان مهربان.
ناگهان سگ گله بیدار شد
از وجود گرگه خبردار شد
کرد واق و واق، واق و واق، واق و واق واق
یکهو بیدار شد از خواب آن شبان
با ظربهی چوب خود زد به گرگه
شد ز کار خود گرگه پشیمان.
ترانهی بیستم
رو رو
با قایق
در مسیر آب
پارو زن شادی کن، پارو زن شادی کن
سوی من بشتاب.
ترانهی بیست و یکم
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده
تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده
یه روز مامان رفته بازار اونُ خریده
قشنگتر از عروسکم هیچکس ندیده.
عروسک من
چشماتُ وا کن
وقتی که شب شد
اون وقت لالا کن
بیا بریم توی حیاط با من بازی کن
توپ بازی و شن بازی و طناب بازی کن.
ترانهی بیست و دوم
خروسه میگه قوقولی قوقو
سلاملکم آقا کوچولو.
افتاده تو حوض یه دونه هلو
هلو هلو برو تو گلو.
ترانهی بیست و سوم
من صبح زود پا میشم
دست و رو را میشویم
به مامان و بابا جون
سلاملک میگویم.
پاکیزهام مثل گل
خوب و ملوس و تپل
به به چه قدر قشنگم
میگویم و میخندم.
ترانهی بیست و چهارم
با شیر آب بازی نکن
نگا تو مثل موش شدی
نازی شیطون و بلا
چه قدر تو بازیگوش شدی.
خوبه از من یاد بگیری
ببین دارم گل میکشم
مداد زرد من کجاست
میخوام یه بلبل بکشم.
ترانهی بیست و پنجم
هنگامی که سرمای شب میلرزاند جنگل را
هنگامی که سکوت شب در کوهسار باقیست.
ای شکارچی شکار کن
بدو اطرافُ بپا
شاید سکوت جنگل
با بخت تو در هم آمیزد
برگردی فاتح.
اگر بختت یاری نکرد
هرگز مشو ناامید
از جیب خود کمک بگیر
خرگوشی بخر.
رو کن ما رو به شهرت
بکن فیس و افاده
از بهره این شکار خود
بیترس و بیخجالت ای صیاد مهار.
ترانهی بیست و ششم
تو قفسای باغ وحش
حیوونای رنگارنگ
پرندههای کوچولو
میمون و شیر و پلنگ
میمونه شکلک میسازه
مردمُ خوشحال میکنه
با یه دونه توپ کوچیک
تنهایی فوتبال میکنه.
نگا کن او خرسَ رو
وایساده روی دو پا
خرگوشَ رو نگا کنین
هی میپره تو هوا
طاووسَ رو نگا کنین
چه خوشگل و قشنگه
چترشُ هی باز میکنه
ناز و خوشآب و رنگه.
ترانهی بیست و هفتم
دس دس دسی
بابا جون میآد
صداش توی دالون میآد
بابا جونم با مهمون میآد
با چهرهی خندون میآد.
دس دس دسی
مامان جون میآد
صداش توی ایوون میآد
توی حیاط هی بارون میآد
صداش توی ناودان میآد.
ترانهی بیست و هشتم
آهای آهای ای گرگه
اون رودخونه بزرگه
آبش خیلی زیاده
نمیشه رفت پیاده
باید که دست به کار شی
روی چیزی سوار شی
اگر کسی ببینه
سر دمبتُ میچینه.
یک سیب و یک گلابی
یک کاسه لاعابی
یک موش و یک تله موش
یک گربه و دو خرگوش
یه ماه و یه ستاره
عید اول بهاره.
اتل متل توتوله
گاو حسن چه جوره
نه شیر داره نه پسون
گاوشُ بردن هندسون
یک زن کردی بسون
اسمشُ بذار عمقزی
دور کلاش قرمزی
دور کلاش قرمزی.
هاچن واچین
یه پاتُ ور چین.
ترانهی بیست و نهم
لای لای لای لای عروسم
ای عروس ملوسم
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون.
وقت خوابت رسیده
خورشید خانم خوابیده
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون.
ساکت بچهها جونم
نازی رو میخوابونم
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون.
نازی جونم خوابیده
مهتاب به روش تابیده
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون.
۲۴ اسفند ۱۳۹۰ | خاطرات, شادمانه, موسیقی |
لبخند و شادی مردمانی که در سایه روشن شعلههای آتش، دور هم، گرم گرفتهاند، رنگِ تمام خاطرهی سرخ و زردی است که زندگی از آن میجوشد…
همسایههایی که سال به سال سلاممان به هم نمیافتاد، شربت و شیرینی میآوردند، میایستادند کنار باباها و مامانها و خندهشان را، خاطرههاشان را شریک میشدند و از کنار، آتش بازی و شلنگ تخته زدن بچههاشان را میپاییدند. چه بسا خودشان هم یاد جوانی میکردند و زردیشان را به آتش میسپردند و سرخی میگرفتند…
فال حافظ؛ دایره و تنبک؛ رقص و آواز…
و خنده و شادی و خنده و شادی…
کمی دیر است؛ میدانم؛ با این حال این تصنیف هم هدیهی چهارشنبه سوری تان.
جمعخوانیاش با همراهی قابلمهنوازان فامیل صفایی دارد 🙂
تصنیف چهارشنبه سوری؛ از آلبوم این گوشه تا اون گوشه؛ صدا و تنبک بهزاد میرزایی؛ موسیقی و اشعار از لیلا حکیم الهی
یادآوری دوستانه 🙂 لطفا حق معنوی اثر را رعایت فرمایید و اگر تصنیف را شنیدید و قلقلکتان آمد، سی.دی آن را بخرید.
سهشنبهی آخرِ ساله امشب
جشنِ صدا و نور و حاله امشب
چهارشنبه سوری شده باز دوباره
از رو آتیش بپر که چند روز دیگه بهاره
یکی یکی میایم پیش
میپریم از رو آتیش
زردیهامون رو میدیم
سرخی به جاش میگیریم
ترقه، سوت و فشفشه
منور دو آتیشه
صفا داره اگر بشه
یه وقت کسی چیزیش نشه
دود و صدا و آتیش
بچه کوچولو نیاد پیش
چهارشنبه سوری شده باز دوباره
از رو آتیش بپر که چند روز دیگه بهاره
شب که میشه با روی شاد و خندون
قایم میشیم یواش یه گوشه پنهون
به حرف رهگذرها میکنیم گوش
یعنی که ما وایسادهایم به فالگوش
خدا کنه یه حرف خوبِ باشگون باشه توش
چهارشنبه سوری شده باز دوباره
از رو آتیش بپر که چند روز دیگه بهاره
قاشقزنی ببین چه کیفی داره
وقتی که با چادر پاره پاره
رو میپوشونی که یه وقت کسی بجات نیاره
آجیل و نقل و شکلات
سکهی پول و آبنبات
پر میشه تو کاسه برات
بپا کسی آب نپاشه از پنجره رو سر تا پات
چهارشنبه سوری شده باز دوباره
از رو آتیش بپر که چند روز دیگه بهاره
خندهکنون با جارو افتاده به جون دختر
مادره تا بیرون کنه مثلا اونو از در
یعنی دلاش میخواد بده دخترشو به شوهر
رسم و رسومی میبینی یک از یکی بهتر و بامزهتر
چهارشنبه سوری شده باز دوباره
از رو آتیش بپر که چند روز دیگه بهاره
چند روز دیگه بهاره
۲۰ آبان ۱۳۹۰ | اجتماعی, موسیقی |
«وقاحت هم حدی دارد»
این گزاره از بیخ غلط است. وقاحت، حماقت، بلاهت و هر چیزِ نکوهیدهی ناجور حد ندارد و آیینهی تمام عیار اینها، مجموع در … (بعضی چیزها).
دوشنبهای ـ عید قربان ـ منزل بودم و سرم به کاری گرم که در خاطرم نیست چه بود. پریسا (بعضی چیزها) را مهمان سکوتِ عیدمان کرد. ناخواسته میشنیدم رشحاتش را که از تلویزیون میتراوید.
بخشی از سریالی بود به نام «از یاد رفته». گذشت و گذشت تا یک جایی از فیلم «فروتن» هم صحبت «شریفی نیا» شده بود و هر دو به کرسیشعر گفتن مشغول. این که میگویم کرسیشعر دقیقا منظورم همان است: کرسیشعر.
دنبال نمیکردم داستان را اما یک چیزی آن وسط گوشم را تیز کرد و به زور سرم را چرخاند به صفحهی تلویزیون. در بینابین آن همه جملهی بیربط و مضحک، نوای ساز میآمد، سنتور. نوایی، مضرابی، ضرباهنگی که اگر شنیده باشیاش امکان ندارد چند لحظه مبهوت نمانی، نایستی و دوره نکنی خاطرهها و تنهاییها و آرامشهایی که با آن داشتهای. مضراب مرحوم مشکاتیان بود. آلبوم بر آستان جانان…
و تمام شیرینی آن یک لحظه حیرتام دیری نپایید که تلخ شد. از صدای آسمانی شجریان خبری نبود! فقط قطعات تکه پاره شدهای بود که پخش میشد در پشت اراجیفِ آب آلبالویی فروتن و شریفی نیا. دیگر حرفهایشان گم بود و به گوشم نمیآمد. با دقت سنتورِ مشکاتیان را دنبال میکردم و با خودم میگفتم الان شجریان این را میخواند؛ و نخواند! الان باید آن را بخواند؛ و نخواند!
در آن لحظه… در آن لحظهی تلخ… چگونه بگویم که چه احساسی داشتم…
آنها منِ بیننده را، منِ ایرانی را، منِ ـ نسبتا ـ مسلمان را بلند بلند مسخره کردند. من را و تمام مردم را مسخره کردند. و به ریشِ من ـ ما ـ خندیدند و بلند بلند گفتند که حقتان همین است و هیچ گهی هم نمیتوانید بخورید.
آنها نه تنها ما را بیشعور فرض کردند و میکنند که حتی هنر را و هنرمندان زنده و مرده را مسخره کردند.
آنها راستی و صداقت را مسخره کردند، میکنند و خواهند کرد.
…
سوالی دارم از دستاندرکاران سازندهی فیلم اعم از (بعضی چیزها). فرض میکنیم که شمای هنرمندِ فیلمساز، آن قطعه را ابتدا کامل گذاشته بودید که بعدا به شما گیر دادند که صدای شجریان ممنوع! یعنی آن قدر شعورتان نمیرسید برای آن که یک قطعهی هنری مثله نشود، حرف و حدیثی هم بعدا پیش نیاید، بروید یک قطعهی سنتور نوازی سولو پیدا کنید و بگذارید روی فیلم؟ این قدر هم زحمت بیرون کشیدن صدای شجریان هم به دوشتان نمیافتاد؟
چیزی غیر از عمد و دشمنی و تحقیر در این ترکیب نمیبینم: (بعضی چیزها)، کرسیشعر، شریفی نیا، حذف صدای شجریان و مثله کردن یک قطعهی هنری که اگر نگوییم بهترین، قطعا میتوانیم بگوییم از بهترینها و جاودانهترینها است.
بله! به ریشمان بلند بلند خندیدند، میخندند، خواهند خندید…
۲۰ شهریور ۱۳۹۰ | ادبیات, موسیقی |
اخوی میگفت که: اگر ما هم آن زمان بودیم و دو تا از این چاووشها را میشنیدیم، اختیار از کف میدادیم و میریختیم در خیابانها…
و صد البته درست میگفت اخوی؛ شعرها، حرفِ دلِ مردم؛ آهنگسازیها، رنگ و بوی شور و حماسه؛ نوازندگیها و آوازها برخاستهی دلهای خون و فریادها؛ نوید آزادی و رهایی، موج میزند در چاووشها. همدلی، میجوشد از هر اثر. این را میشود شنید؛ خواند از حسِ جاری قطعات؛ و از مهمترین نکات این که اکثرِ بزرگانِ موسیقیِ سنتی شریک بودند در آفرینش این مجموعه. انصافا دیگر آثاری نیامد که در این ابعاد، ایشان یکجا گرد هم باشند. این که حالا چهها شد بعدها به آن صورت گرد هم نیامدند، جای نقد و بحث دارد.
منزل برادر بزرگترم، علیرضا فارسی بودیم چند شبِ پیش. نقلِ وضعِ مملکت بود و این خرابیهایی که دامنگیر کشور و مردم شده؛ تا آن که یک جایی از صحبت گفتم: بهتر! با این وضعیت و روندی که هست؛ هر چه خرابتر بهتر! ایشان هم مناسبخوانی فرمودند که «خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد» و یادی کردند از چاووش 2، آواز شهرام ناظری و شعر مرحوم فرخی یزدی. بی فوت وقت همان آواز را گذاشتند…
به زندان قفس، مرغِ دلم چون شاد میگردد؟
مگر روزی که از این بندِ غم آزاد میگردد
ز آزادی، جهان آباد و چرخِ کشور دارا
پس از مشروطه، با افزار استبداد میگردد (*)
تپیدنهای دلها، ناله شد، آهسته آهسته
رساتر گر شود این نالهها، فریاد میگردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجرواش تا کی
به کام این جفاجو، با همه بیداد میگردد؟ (*)
ز اشک و آه مردم، بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش، دشنهی فولاد میگردد
ز بیداد فزون، آهنگری گمنام و زحمتکش
عَلمدار و عَلم، چون کاوهی حداد میگردد
علم شد در جهان فرهاد، در جانبازی شیرین
نه هر کس کوهکن شد در جهان، فرهاد میگردد (*)
دلم از این عروسی سخت میلرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد، داماد میگردد (*)
دلم از این خرابیها بُـوَد خوش، زان که میدانم
خرابی چون که از حد بگذرد، آباد میگردد
به ویرانیِ این اوضاع، هستم مطمئن، زان رو
که بنیان جفا و جور، بی بنیاد میگردد
ز شاگردی نمودن، فرخی استادِ ماهر شد
بلی، هر کس که شاگردی نمود، استاد میگردد (*)
(*) ابیاتی که ستاره دارند در آواز نیامدهاند.
پ.ن. این ابیات را عینا از نتایج جستجوی اینترنتی کپی کردهام. از اصالت همهی ابیات و ترتیب آنها مطمئن نیستم.
۱۳ آذر ۱۳۸۵ | خاطرات, موسیقی |
دوست میداشتهام همیشه آواهایی که انگار در کنهشان نشانی است از سپاسگزاری، از ستایش پروردگار. این چنین احساسی را تا حدودی زیاد، در موسیقی سنتی یافته بودم. قطعاتی مثل راز و نیاز علیزاده، مجموعهی نینوا، تک نوازیهای سهتار عبادی، بسیاری از قطعات سماعی ناظری، برخی آوازهای شجریان ـ به طور خاص همایون مثنوی ـ و دهها و دهها از این دست. بعدها هم که با موسیقی کلاسیک آشنا شدم، شاید قویتر، همین احساس متجلی شد. آن چه که مشخصاً اکنون در ذهن دارم، کارهای آلبنونی است. یاد دارم دست بر قضا قطعاتی از یک گروه کر ایتالیایی که همه کشیش بودند و کلیسایی میخواندند، دستم رسید. با این که کوتاه بودند ولی از شنیدنشان سیر نمیشدم، هر چند که از کلامشان نیز هیچ نمیفهمیدم.
شنبهای که گذشت، سعادت داشتم تجدید میثاقی کنم با این احساس کمرنگ شده. در معیت دوستان، رفتیم کنسرت گروه کر نوری، اجرای مس روسینی. پس از مدتها آنجا بود که برای ساعاتی ذهن مغشوشم آرمید. سرشار شدم از آن آرامش رؤیایی و دوباره آن احساس رهایی را دوره کردم…
در میان این همه شاعری و عاشقی و آرامش، اما چند نکتهای بود که هم بساط شیطنت و در عین حال اعصاب خردی ما را فراهم کرده بود؛ همهی آن نکات هم برخاسته از مهمانان ردیف عقبی ما. پیش از شروع کنسرت، گلاویژ، متذکر شد که بوی بخارات معدهی آقایان همسایه آتشزاست. موضوع آن قدر جدی بود که علی رغم سینوزیت شدید، بنده نیز متوجه شدم. البته کاش قضیه به همین جا ختم میشد. آقای رهبر کنسرت که تشریف آوردند، میان تشویق حاضرین، سوژههای عزیز شروع کردند به سوت زدنهای نافرم و گفتن جملاتی از جنس “جمالتو” و “جیگرتو”! حالا این فرمایشها در همهمهی دست زدنها گم شد، ضایع قضیه، بعد از یک دقیقه سکوت بود که تا دست رهبر کنسرت بالا رفت برای شروع، یکی از ایشان سوتی ول داد از خودش، ول دادنی و تقریباً تمام سالن برگشت و به حوزهی استقرار ما نگاه کرد. پیش خودمان گفتیم که خدا به خیر کناد تا آخر کنسرت دعوایی پیش نیاید با این ضایع بازیهایی که درآورده بودند. در میان کنسرت هم که مرتب فک میزدند و پچپچ میکردند. آخر کنسرت که ملت اختیار از کف داده بودند و دست مستانه میزدند برای گروه کر، آقایان همسایه هم داد عیش ستاندند از آن هیر و بیر و هر چه خواستند سوت زدند و هر پرتی که دوست داشتند، گفتند و حقیقت امر این بود که حقیر داشتم از خنده میترکیدم! خیلی دوست داشتم آخر قصه، برگردم و یک دل سیر نگاهشان کنم ببینم که چه تریپیها هستند آنها اما ظاهراً زرنگتر از این حرفها بودند دوستان و پیش از اتمام کنسرت فلنگ را بسته بودند.
تمام قضایا یک طرف، این هم یک طرف که تا صبح داشتیم تنور و باس میخواندیم در خواب…
۱۵ آبان ۱۳۸۵ | موسیقی |
عزیزان خرده میگیرند به ما که آقا جان! با این وجنات و سکناتی که داری، به تو هر چه میآید جز همین مطربی به نواهای روحوضی! آخر این هم شد حرف؟ مگر ما چهمان است که به شنیدن اینها قر در کمرمان نپیچد؟ به خدا ما هم از سنخ همین مردمانیم. حالا گیرم چند روزی بندمان کرده باشند به مسند ریاست. این چیزها به کسی وفا نمیکند. مهم اصل حال است و الحمدلله ما نیز در حد وسع، به اهمیتش واقف.
پیش از این دو چشمه خدمت عزیزان آمدیم و آن روی مطربیمان را از محاق بیرون کشیدیم تا خلق بدانند که خلاصه ما نیز از دستاندرکارانیم. در سر داشتیم که اگر موافق تدبیر ما شود تقدیر، دو قطعهی دیگر نیز بر سیاق همانها، پیشکش عزیزان کنیم که تا کنون بخت یاری ننمود. فی الحال که داشتیم یادداشتهای نوشتهی پیشین را که کار به خین و خینریزی کشیده بود، مرور مینمودیم، بر ما متواتر گردید که پیرو توصیه دوستان من باب تغییر موضوع، برخیزیم و در عوض گذراندن عمر به بطالت، راه عیش و طرب پیش گیریم و دوستان را به محفل شنگولانهی دیگری مهمان کنیم، باشد که رستگار شویم 🙂
لازم است پیشکی گفته باشیم حضور منورتان که به نظر حقیر، این دو تصنیف منو با چشات میخوری و گلپری جون، هر دو با صدای مرتضی احمدی، در مقام قیاس، هیچیک به پای آن دو تای اولی نمیرسند، ولی خوب دیگر، نیک میدانید اگر قر توی کمر بماند و به منصهی ظهور نرسد، بالاخره یک جایی که نباید، کار دست آدم میدهد؛ از سویی، شرمساری از بالابلندان گویا خود سعادتی است که این بار، نصیب دست کوته ما شده است ؛)
به امید شادی و شادکامی همهی رفقا…
مخلصیم…