دایی باقر خوران


(برای دیدن عکس‌های بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)

دعوا کردن‌ها و دل و قلوه درآوردن‌ها و گیس کشیدن‌های کاری، دانشی است که سهم هر حلقه‌ای از هم‌کاران نمی‌شود؛ این که همه‌ی این‌ها اتفاق بیفتد و باز بعد از سال‌ها، هم‌چنان به‌ترین دوستان باشید برای هم. باور دارم که توسعه‌ی این دانش، کارِ هر جمعی نیست. کافی نیست که فقط عالم و عاملِ کار باشی. بی دل‌سوزی نمی‌شود؛ بی هم‌دلی و هم‌راهی نمی‌شود؛ بی گذشت نمی‌شود…

این اعاظم صاحب اعتبار که می‌بینید بخشی از آن حلقه‌ی هم‌کاران‌اند که گفتم. به طرفه العینی ۱۲ سال گذشت از آن موعد که کار را بهانه کردیم و دور هم گردآمدیم. در حساب سن و سال ما، عمری است برای خودش. اعتبار ـ تو بخوان شکم ـ هم به قول یکی از همین رفقا، چیزی نیست جز حاصل انباشت دانش که از بخت بد، قرعه‌ی فالِ منِ بی‌چاره این چنین شد که شدیم بی اعتبارترینِ ایشان، ظاهرا.

چشم خمار و چشم‌انداز ارتفاعات لشگرک مجملی است از حدیثِ مفصلِ یکی از دایی باقر خوران‌هایی که رفقا هماهنگ فرمودند؛ حالا این حدیثِ مفصل چیست فعلا بماند تا شاید سال‌ها بعد گفته آید در حدیث دیگران 🙂

محل حادثه: جاده‌ی فشم

زمان وقوع: یک‌شنبه‌ی هفته‌ی پیش، بیستم شهریور

حادثه‌دیدگان از راست به چپ: علی‌رضا کاظم‌پور، هادی نیلفروشان، جواد حکیم‌زاده، بنده، فرزان نیکپور، حامد کمالی، صادق پیمان‌خواه؛ جای باقی دوستان هم سبز 🙂

اینسومنیا ـ ماهی‌گیری ـ عروسی


(برای دیدن عکس‌های بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)

این چهارشنبه شب تا صبح باز بی‌خوابی مهمانم بود. دیگر از آن ناخوانده‌ها نیست؛ وقتی می‌آید معذب نیستم؛ در دل نفرینش نمی‌کنم. گاه و بی گاه سری می‌زند و تمام انرژی‌ام را خون‌آشام‌وار می‌مکد و می‌رود پی کارش.

می‌نشانمش گوشه‌ای و می‌گذارم به کارش مشغول باشد؛ هر چه دوست دارد بنوشد؛ بمکد. من هم سرم را گرم می‌کنم به نوشتن، به خواندن، به عکس، به گودر، به ایمیل، به هر کوفتی که درد تحلیل رفتن را فراموشم دهد. گاهی هم نیم نگاهی می‌اندازمش و احوالی می‌پرسم تا مبادا کم و کسری داشته باشد. هر چه باشد، مهمان، حبیب خداست…

پنج و نیم صبح، مهمانم را بدرقه می‌کنم و جمع کردن بساطِ ماهی‌گیری را می‌آغازم. قرارمان با خدایار ساعت شش بود، جلوی منزل. مهمان کارش را خوب انجام داده بود آن چنان که نزدیک بود مسیج بفرستم به خدایار و قرار را کنسل کنم. یک چیزی وول خورد تهِ تهِ سرم و گفت: هم بکش! و ما نیز هم کشیدیم…

حدود ساعت هشتِ صبحِ پنج‌شنبه، رسیدیم میدان شهرک طالقان. مایحتاج صبحانه و ناهار خریدیم و رفتیم کنار دریاچه. کمی آن سو تر از جایی که چند باری پیش از این، رفته بودم در معیت عیال.

کَرِه‌ی محلی، تخم مرغ محلی، نان بربری تازه. از حلق شروع می‌کرد به جذب شدن لامصب.

و ماهی‌گیری، آغازید…

خدایار کُری نخواند دق می‌کند. کاش فقط کُری بود. رجز هم می‌خواند. آخر نمی‌آید یکی به او بگوید که مرد حسابی! آره و ایناااا…

لذت ماهی‌گیری فقط به گرفتن ماهی‌اش نیست؛ فرآیند ماهی‌گیری است که مهم است و لذت‌بخش. همین بساط کردن، همین به آب چشم دوختن، همین به صدای باد و موج‌های گاه و بی‌گاه دل سپردن، همین پرنده‌ها و جانواران را دیدن، همین آرامش و در یک کلام جاری بودن زندگی را احساس کردن. بالاتر از همه، با یک دوستِ خوب نشستن و دود کردن و کرسی‌شعر گفتن…

واقعا تازه می‌کند ذهن را و زندگی را. لحظه لحظه‌ی آن آرامش را با تمام وجودم جذب می‌کردم و می‌دیدم چگونه خستگی‌ام، دلهره‌هایم می‌روند و رهایم می‌کنند؛ و انگار که نه انگار دی‌شب مهمان داشته‌ام…

ساعت سه وقتی که تمام قلاب‌ها و وزنه‌هامان را آن چیزی که ته دریاچه بود و نمی‌دانیم چه بود، چنگ زد و از ما گرفت، بساط جمع کردیم که برگردیم شهر. هفت تا ماهی گرفتیم کلا. جزییات را نمی‌گویم که چند تایش را کدام‌مان گرفتیم و آن چند تای دیگرش را کدام. در نهایت تصمیم گرفتیم به جای این که ببریم و بخوریم‌شان، آزادشان کنیم. مراسم آزادکنان به جا آمد 🙂

ساعت پنج دقیقا دَرِ منزل بودم و سه ساعتی وقت داشتم تا استراحتی کنم و مهیا شوم برای مراسم عروسی میلاد؛ اما چه استراحتی؟ تا وسایلم را دستی کشیدم و حسب عادت ـ تو بخوان اعتیاد ـ فضای مجازی را دوره‌ای کردم، یک و نیم ساعتی گذشت؛ نیم ساعت هم به زور خوابیدم که البته فرقی نمی‌کرد با نخوابیدن؛ باقی‌اش ماند به همان مهیا شدن.

شب‌مان هم در معیت دوستان عزیزم، خدایار و اویس و فرزام به عروسیِ تالاری گذشت، به قاعده‌ی تمام عروسی‌ها. برای میلاد و مریم عزیز، نور، عشق، رحمت و برکت را در سرتاسر زندگی‌شان آرزو دارم…

روز خوبی بود پنج‌شنبه؛ باید قدردان بود فرصت‌هایی را که می‌شود روزهای خوب داشت؛ لحظات خوب داشت. باید قدردان بود از آن چیزی که تهِ سر آدم وول می‌خورد و می‌گوید: هم بکش!

همدانیه

بعد از روزهای کاری شلوغ و پراسترس، هیچ چیز به اندازه‌ی یک سفر آخر هفته‌ی سرشار از شادی و شنگولی در کنار دوستان آدم را ری‌ست نمی‌کند؛ خاصه آن که قبلش جهت پیشواز، ماهی‌گیری هم رفته باشی 🙂

وسط‌های هفته‌ی پیش، خدایار گفته بود که آرمان ایران است و ممکن است آخر هفته برنامه‌ای برای ماهی‌گیری بگذارند. صبح پنج‌شنبه میس کال خدایار را که دیدم، حدس زدم خبری است. زنگ زدم خدایار و داستان را گفت که احتمالا عصری اگر شد بروند ماهی‌گیری. سال‌ها بود آرمان را ندیده بودم؛ بهانه‌ای به‌تر از این نبود که هم دیداری تازه کنیم و هم به کُری خواندن‌های ماهی‌گیری اوقات‌مان را خوش. هماهنگی‌های لازم با حضرت عیال به عمل آمد و نهایتا راهی شدیم طرف لواسان.

قرار بود حدودا شش و نیم، هفت خانه باشم و برسیم به مقدمات سفر همدان، اما برگشتنی، ترافیک جاده‌ی لشکرگ حال‌مان را گرفت. دو و نیم ساعتی توی راه بودم تا برسم خانه. دیر شده بود حسابی. آثار شکایت کمابیش در چهره‌ی عیال متجلی بود. با این که وقت چندانی نبود به هر ترتیب همه چیز بر وفق مراد گذشت و به موقع بساط سفر آماده کردیم. دست آخر هم سر وقت رسیدیم به محل قرار بچه‌های آنوبانینی.

این که چه شد بن‌فراخی ما درمان گشت و طلسم شکسته شد و ما به سعادت درک یکی از سفرهای آنوبانینی نایل آمدیم، خود داستانی است؛ اما به طور ویژه سنبه‌ی پرزور و محبت حضرت حامد خان پیمان‌خواه به‌ترین و کافی‌ترین دلایل است. در این جا به طور ویژه از طرف خودم و پریسا از ایشان عمیقا سپاس‌گزارم 🙂

احساس خوبی است وقتی که جایی دعوتی و حدس می‌زنی که آشنای زیادی نخواهی دید و بی خودی پیش از آن که چیزی اتفاق افتاده باشد الکی حس تنهایی بدود توی وجودت؛ کاملا همه چیز برعکس شود؛ کلی دوست و آشنای جدید و قدیم ببینی خاصه آن‌هایی که اصلا انتظارش را نداشته باشی. به معنای واقعی کلمه سوپرایز می‌شوی و حقیر این چنین شدم 🙂

امیر شفیعی، مهدی غلامی و همسر گرامی‌شان، محسن بردیان، علی شیری، خانم‌ها شفیعی، ذاکر، امین و …

و البته سعادت آشنایی با عزیزانی که پیش از این افتخار همراهی با ایشان نصیب بنده نشده بود عین لطف است به خصوص مقداد عزیز که ذکر خیرشان بسیار رفته بود 🙂

امید آن که سعادت همراهی با عزیزان و دوستان آنوبانینی در سفرهای بعدی نیز نصیب‌مان شود، ان شاء الله…

از هر دری سخنی

عنوان خودش نشان می‌دهد که مدت‌ها است ننوشته‌ایم؛ حالا آمده‌ایم تف‌مال، یک چیزهایی در کنیم از خودمان که بگوییم یک جورایی زنده‌ایم هنوز. البته که زنده بودن نشانه‌اش لزوما این نیست؛ ولی خوب در این خرابیِ احوالِ روزگار هم کم نشانه‌ای نیست…

وبلاگ‌مان فیلتر شد از دو هفته‌ی پیش. چرایی ندارد این داستان مثل خیلی چیزهای دیگر در این مملکت گل و بلبل. اتفاق که می‌افتد باید لبخند بزنی و جاخالی بدهی و گر نه ماحصلش جز اعصاب خردی و بهم ریختگی نیست…

تصادف کردیم یک هفته و نیم پیش. این هم چرایی ندارد. با عرض معذرت از حضورِ منورِ عناصرِ اناثِ خواننده‌ی این سطور، فقط عرض می‌کنم که رانندگان هر دو ماشین به هم دوخته شده، خانم بودند؛ تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل. حضرات مستحضرند که ما جز به احتیاط پا در رکاب رخش خویش نمی‌نهیم ولی چه فایده که هر اندازه احتیاط هم از خود در کنید باز بختکی هست که به بخت بد از کمین بجهد و خرخره‌تان را بچسبد. مکانیزم صدقه بی‌برکت شده انگار و بلاست که از چپ و راست درِ منزلِ ملت می‌زند؛ یکی‌شان هم، ما. حالا ما مانده‌ایم و خسارت دو عدد اسباب بازی پژو «دیدیش دیدیش» و رنو «تندر» و شورلت نوایِ اوف شده‌ی حقیر…

غنیمتی است لحظات شادی خاصه که جماعت دوستان قدیم را ـ که خاطره‌ها و زندگی‌ات سال‌هاست به آن‌ها تنیده ـ در مراسم وصلت عزیزی یک‌جا ببینی. همین پنج‌شنبه که گذشت به برکت و میمنت، مفتخر به حضور در مراسم عروسی سالار خان ملک‌محمدی و سوگل خانم بودم و وجودم منور شد به زیارت دوستان عزیزم علیرضا خان سیاح، علی خان کازرونی، شروین خان فریگام، مجید خان کاظم، مازیار خان کنی، کورش خان متقی و متعلقین و متعلقات مربوطه. قدر مجموعه رفقا را رفقا می‌دانند و بس. حالا حکایت‌ها دارم برای نوشتن از کوفتی به نام «نوستالوژی مدرسه» که اگر عمری باقی بود و دل و دماغی برای نوشتن، جستی به آن خواهم زد…

تا بعد ـ که خدا می‌داند کی است…

این سه عینکوی ریشو

   

تبعیدمان کرده‌اند این نامردها! مرا انداخته‌اند در اتاق بچه مثبت‌ها ـ که همین رفقای فوق باشند ـ تا مرض‌مان دیگران را نگیرد؛ بلکه چهره‌ی نورانی ایشان تأثیر کند و آدم شویم. خیر آقا جان! خیر! آدم شدن به این چیزها نیست و این مرض هم از آن مرض‌ها نیست که به قرنطینه و تبعید کارش راست شود. اصلا اشتباه‌تان آن جاست که خیال می‌کنید چرخ کار، بی حرف بی‌تربیتی می‌چرخد! نه عمو جان! تا خشتکی پرچم نشود و پاچه‌ی کسی مزین به چوب نگردد از من بشنوید که نه کشکی دست‌تان را می‌گیرد، نه پشمی و نه هر چیز دیگری. می‌گویید نه! بفرمایید! این گوی و این میدان!

گفته‌اند که تو باعث می‌شوی ادبیات شرکت تغییر کند. گفته‌اند که تو حرف بی‌تربیتی به دیگران یاد می‌دهی!! آقا جان! ما چه کاره‌ایم این وسط؟! خودشان مستعدند و یاد می‌گیرند! ما فقط به حکم وظیفه تابعیت ادبای سلف می‌کنیم. بگردید در تاریخ ببینید به چه کسی می‌گفته‌اند ادیب؟ تا آن جا که ما خوانده‌ایم و دیده‌ایم و شنیده‌ایم ادبا ـ که قرار است آخر ادب باشند ـ طلایه‌دار بی‌تربیتی‌ترین اشعار و الفاظ و لطایف و قصه‌ها بوده‌اند. خدا وکیلی! دیگر از عبید زاکانی ادیب‌تر داشته‌ایم! اصلا خود این حضرت اجل سعدی! و امثالهم که ما شاء الله جابجای تاریخ از خودشان اثر در کرده‌اند. مهم‌تر از همه؛ عقلا و منطقا طبق تعریف قرار نیست که ما از ادبا ادیب‌تر باشیم. ادیب‌مان که این‌ها باشند، تکلیف من و شما روشن است! حضرات می‌دانند که دست خودمان نیست و از بچگی دوست داشته‌ایم و دوست می‌داریم که پا بر جای پای این بزرگان نهیم 😊

سرتان را درد ندهم؛ الان که در حضور شما هستیم، این سه رفیق بزرگ‌وار عینکی و صاحب ریش مدتی است که در نزد ما بی‌تربیت‌بودگی تلمذ می‌کنند و مشتاقانه مشق‌هاشان را انجام می‌دهند و به لطف خدا موجبات افتخار حقیر به داشتن چنین شاگردانی را فراهم آورده‌اند؛ مطرب‌تر شده‌اند که هیچ؛ دیگر خودشان صاحب سبکند و به‌تر از من کاربرد جوراب چپ و خشتک را می‌دانند 😁

پ.ن.

ـ از چپ به راست سید علی حسینی، حسین علیزاده، مجید نسیم سبحان

ـ بنده عمیقا و اکیدا از جمله ارادت‌مندان این دوستان بزرگوار هستم و واقیعت آن است که حقیر در محضر ایشان تلمذ می‌کنم.

ـ این داستان که قرار نیست از حضرات ادبا ادیب‌تر باشیم وام گرفته شده از دوستان نکته سنجم رفیق امجد عسگری و رفیق حسین اصغریان است.