۱۹ بهمن ۱۳۸۷ | دوستان |
تبعیدمان کردهاند این نامردها! مرا انداختهاند در اتاق بچه مثبتها ـ که همین رفقای فوق باشند ـ تا مرضمان دیگران را نگیرد؛ بلکه چهرهی نورانی ایشان تأثیر کند و آدم شویم. خیر آقا جان! خیر! آدم شدن به این چیزها نیست و این مرض هم از آن مرضها نیست که به قرنطینه و تبعید کارش راست شود. اصلا اشتباهتان آن جاست که خیال میکنید چرخ کار، بی حرف بیتربیتی میچرخد! نه عمو جان! تا خشتکی پرچم نشود و پاچهی کسی مزین به چوب نگردد از من بشنوید که نه کشکی دستتان را میگیرد، نه پشمی و نه هر چیز دیگری. میگویید نه! بفرمایید! این گوی و این میدان!
گفتهاند که تو باعث میشوی ادبیات شرکت تغییر کند. گفتهاند که تو حرف بیتربیتی به دیگران یاد میدهی!! آقا جان! ما چه کارهایم این وسط؟! خودشان مستعدند و یاد میگیرند! ما فقط به حکم وظیفه تابعیت ادبای سلف میکنیم. بگردید در تاریخ ببینید به چه کسی میگفتهاند ادیب؟ تا آن جا که ما خواندهایم و دیدهایم و شنیدهایم ادبا ـ که قرار است آخر ادب باشند ـ طلایهدار بیتربیتیترین اشعار و الفاظ و لطایف و قصهها بودهاند. خدا وکیلی! دیگر از عبید زاکانی ادیبتر داشتهایم! اصلا خود این حضرت اجل سعدی! و امثالهم که ما شاء الله جابجای تاریخ از خودشان اثر در کردهاند. مهمتر از همه؛ عقلا و منطقا طبق تعریف قرار نیست که ما از ادبا ادیبتر باشیم. ادیبمان که اینها باشند، تکلیف من و شما روشن است! حضرات میدانند که دست خودمان نیست و از بچگی دوست داشتهایم و دوست میداریم که پا بر جای پای این بزرگان نهیم 😊
سرتان را درد ندهم؛ الان که در حضور شما هستیم، این سه رفیق بزرگوار عینکی و صاحب ریش مدتی است که در نزد ما بیتربیتبودگی تلمذ میکنند و مشتاقانه مشقهاشان را انجام میدهند و به لطف خدا موجبات افتخار حقیر به داشتن چنین شاگردانی را فراهم آوردهاند؛ مطربتر شدهاند که هیچ؛ دیگر خودشان صاحب سبکند و بهتر از من کاربرد جوراب چپ و خشتک را میدانند 😁
پ.ن.
ـ از چپ به راست سید علی حسینی، حسین علیزاده، مجید نسیم سبحان
ـ بنده عمیقا و اکیدا از جمله ارادتمندان این دوستان بزرگوار هستم و واقیعت آن است که حقیر در محضر ایشان تلمذ میکنم.
ـ این داستان که قرار نیست از حضرات ادبا ادیبتر باشیم وام گرفته شده از دوستان نکته سنجم رفیق امجد عسگری و رفیق حسین اصغریان است.
۲۵ خرداد ۱۳۸۷ | دوستان |
همین الان که آمدی و با هم صحبت کردیم، بلافاصله نشستم و خواندم نوشتهات را. از همان ابتدا محبت را خواندم میان کلمه به کلمهی نوشتهات. به میانه که رسیدم لبخند از لبانم جدا نمیشد. انگار که نکتههایی تازه کشف کرده باشم از نگاه دیگران دربارهی خودم. در همان لحظات تصمیم گرفته بودم خواندنم که تمام شد؛ بیایم وسط همان جلسهای که الان نشستهای پیشانیت را ببوسم و از اظهار محبتت تشکر کنم؛ اما به آخر که رسیدم، بغضی ناخواسته گلویم را فشرد و دانستم که اگر گامی پیش بگذارم، قطعاً نخواهم توانست جلوی شکستن بغضم را بگیرم.
واقعیت آن است که ما با هم بزرگ شدیم هادی عزیز! تنها من و تو را نمیگویم، جماعت دوستان را میگویم. ما با هم بزرگ شدیم و با هم سختی کشیدیم و با هم شادی کردیم؛ و تکنولوژی با هم کار کردن را توسعه دادیم و در عین حال تکنولوژی با هم دعوا کردن و سر هم داد کشیدن را و تکنولوژی سختیها از سر گذراندن را و تکنولوژی با هم شاد بودن را و تکنولوژی حل همان مسایلی که گاه در تعریفشان اختلاف داشتیم؛ و مهمتر از همه، تکنولوژی هماندیشی را! ما سرمایهی بزرگی جمع کردهایم؛ ما کار بزرگی کردیم که به جرأت میگویم کمتر جمعی به چنین افتخاری نایل است…
بارها و بارها در جمعهای دیگری از دوستان و فامیل، گفتهام و باز تکرار میکنم که آن چه که دارم، به لطف و ارادهی حضرت حق تعالی، از برکت دوستی با شما و همهی دوستان عزیزی است که اکنون حق برادری به گردن من دارند و بیاغراق حق معلمی به گردن من دارند. نکتهها و درسهای بسیاری فراگرفتم از همهی شما.
الان حال و هوای نوشتنم کمی ابری است. یادآوری آن همه خاطرات شیرین و آن همه نکتههای نغز، ذهنی میخواهد آسوده از بغض و اشک. شاید فرصتی دست داد و نوشتمشان…
هفت سال، کم زمانی نیست هادی جان! عمریست برای خودش. چگونه میتوانم عمرم، بخشی از وجودم، سرمایهام را جایی بگذارم و جای دیگر باشم. نه هادی عزیز! نه! نمیتوانم آنچنان باشم که نبینم این بخش از وجودم را…
۱۸ فروردین ۱۳۸۷ | دوستان |
اگر درست یادم باشد هشت سال پیش، آخرین باری بود که مسعود را ایران دیدم. حالا بعد از هشت سال آمده ایران تا سه ماهه، ایران را بچرخد و به عشقش برسد: عکاسی 🙂 منتها آنقدر از این و آن شنیده که “اردیبهشت ایران قشنگ است” که به امید دیدن اردیبهشت ایرانی، آن سه ماه الان شده هشت ماه و خدا میداند چهقدر دیگر طول بکشد…
حالا مسعود نمایشگاهی گذاشته از عکسهایش و بخشی کوچکی از آنها را به نمایش خواهد گذاشت…
افتتاح نمایشگاه: جمعه ۲۳ فروردین ماه از ساعت ۱۶ الی ۲۱
بازدید روزانه ۱۶ الی ۲۰، یکشنبهها و سهشنبهها صبح ۱۰ الی ۱۳
نمایشگاه تا روز پنجشنبه ۲۹ فروردین ماه برقرار است
پایینتر از فرهنگسرای نیاوران، ابتدای پاسداران، تنگستان چهارم، کوچهی ناز ۱، بنبست ترانه، پلاک ۳
تلفن: ۲۲۲۸۵۲۹۹
۱۳ مهر ۱۳۸۶ | خاطرات, دوستان |
گاهی فکر میکنم که تایپ کردن ذهن آدم رو هم تنبل میکنه. نوشتن با قلم روی کاغذ به خصوص اگه کاهی باشه، یه حس دیگهای داره. یه جورایی احساس میکنم که تایپ کردن مستقیم اون چه که توی ذهنم هست، بخشی از انرژی نهفته در لابلای حرفهام رو فیلتر میکنه. نمیذاره همهی حرفم رو دیگران هم بخونن حتی اگه بهشون مستقیم هم اشاره نکرده باشم. البته شاید این اشتباه باشه ولی به هر صورت چنین چیزی گاهی ذهنم رو مشغول میکنه.
دو سه سال پیش تا دیروقت خونهی استادم بودم. استادم برنامهای نوشته بود که وقتی کلمه یا جملهای رو بهش میدادی، یه سری جمعبندیها ارایه میکرد که به درد علم حروف و اعداد میخورد. برنامه اشکالی داشت و من و ایشون سعی میکردیم که این اشکال رو رفع کنیم. تقریباً سه ساعتی کار کردیم و آخر سر هم درست نشد.
چند وقت بعدش که ایشون رو دیدم، تعریف کرد که فردا صبحش استاد ایشون ـ که کراماتی دارن ـ زنگ زده بودن و سؤال کرده بودن که: شما داشتین دیشب چی کار میکردین؟ جواب دادن که: هیچی! گفتن که: نه! داشتین یه کارهایی میکردین! ناچار براشون قصهی برنامهی کامپیوتری رو گفتن. استاد ایشون هم فرمودن که: نکنین این کارها رو. برای مسایل این چنینی با قلم و کاغذ کار کنین.
هر بار که این قصه رو به یاد میآرم اول یاد “و القلم و ما یسطرون” میافتم و بعدش هم یاد این میافتم که مدتهاست چیزی ننوشتهام…
۲۹ مرداد ۱۳۸۶ | دوستان, عکاسی, گشت و گذار, ماهیگیری |
(برای دیدن عکسهای بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)
جای رفقا خالی، دو روزی همراه عیال، در معیت جمع کثیری از دوستان اهل حال، به قصد تفرج، تشریفمان را برده بودیم اصفهان. هر چند که خیلی کوتاه بود و حسابی هم سرما خوردیم اما مجموعاً کیفمان کوک شد.
اول روز که پنجشنبهی هفتهی پیش باشد فرصتی نداشتیم برای چرخ زدن در شهر. یکراست رفتیم مهمانی، باغ یکی از دوستان و همانجا داد عیش چندین ماهه ستاندیم از ماهی و ماهیگیری. پیش از این به عرض رسانده بودیم که خوردن ماهی تازه خیلی حال میدهد ولی اینبار ماهی خیلی تازه خوردیم. یعنی تا از آب گرفتیمشان، مشرفشان کردیم وسط ماهیتابه و یا علی. بزرگترین ماهی که تا به حال صید نمودیم نیز همین جا در کارنامهمان ثبت شد.
صفای همراهی جگرگوشهی گرامی و دوستان عزیز و قدیمی هم لذت ماهیگیران را دوصد چندان کرده بود. چه آوازها که نخواندیم با خشایار و خدایار. بعد از ناهاری مبسوط ـ که نسبتاً شام هم محسوب میشد ـ برگشتنی در مینیبوس هم تا توانستیم و انرژی داشتیم آواز خواندیم و شادی کردیم. دم همهی همسفران گرم! ای ول!
فردایش رفتیم چهلستون و مشغول شدیم به عکاسی. در بدو ورود یک نکتهی آزار دهنده وجود داشت که نمیتوانم نگویمش و آن هم این که نمای زیبای چهل ستون با وجود یک آنتن بلند قرمز و سفید در پشت ساختمان گند خورده بود، اساسی. البته به هر ترتیب، این موضوع هم چیزی از زیبایی خود چهلستون کم نکرده بود.
همانجا نشستیم چند ساعتی گپ زدیم و چایی خوردیم. تعدادی از دوستان جدید را هم آنجا زیارت کردیم و بعدش هم پیاده رفتیم میدان نقش جهان و ناهار زدیم به بدن.
عصر جمعه هم ساعت چهار و نیم با اتوبوس برگشتیم تهران.
تازه شدن دیدارها و آشنایی با دوستان جدید هم از الطاف همیشگی این گونه سفرهاست؛ خاصه زیارت عزیزانی که پیشتر، در مجازی بازیهای اینترنتی، با آنها آشنا شده باشی و حالا حضورشان را درک کنی. دیدار مریم مؤمنی، وحید تولا، جواد رفیعی و سایر عزیزانی که اسمشان در خاطرم نیست همه و همه برایم لذتبخش و به یادماندنی بود 🙂
از همهی دستاندرکاران ممنونم. بسیار خوش گذشت. ان شاء الله سفرهای بعدی 🙂
علاوه بر این عکس ها چند تای دیگه رو هم آپلود کردم که می تونین توی آلبوم زیر ببینید
۲۱ مهر ۱۳۸۵ | خاطرات, دوستان, ماهیگیری |
(برای دیدن عکسهای بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)
خوبی دریاچهی لتیان این است که آدمهای خورهای مثل ما میتوانند داد عیش بستانند از آن. ما شاء الله آن قدر ماهی ریز دارد که همه را جمع کنی، نهایتش سه چهار تایی درشت درمیآید.
این بار مکان اصلی را تغییر دادیم و رفتیم آخر سیدپیاز، خلیج مانندی هست، آنجا نشستیم و چوبها را علم کردیم. مشخص بود که بکرتر از جاهای قبلی است. اثر آدمیزاد کمتر میدیدی. شیب دره زیاد است و هر کسی همت آمدنش را ندارد. پیش از ما بندهی خدایی نشسته بود و با تجهیزات کامل، ماهی میگرفت. خدایار که خسته نباشید گفت و احوال پرسید، فهمیدیم که ایرانی نیست. جلوتر گفت که چینی است و برای تجارت آمده ایران. پاتوقش هم آن جا بود و تقریباً هر هفته میآمد.
بر خلاف هفتهی پیش، اولین طعمه که زدیم، اولین ماهیها هم افتادند به قلابها. تا غروب که ماندیم مجموعاً بیست تایی گرفتیم که خیلیهاشان را به خاطر کوچکی رها کردیم.
برگشتنی از درهی خلیج که میآمدیم بالا، از دور دیدیم که بساطی گسترده بود آنجا. جلوتر که رسیدیم ناخواسته دو تازه عاشق را دیدیم، آرام، سر به بال هم فروبرده بودند و لاو میترکاندند. چشم درویش کردیم و راه کج به دیگر سو، انگار که انگار چیزی دیده باشیم. در دل گفتم که خدا قبول کند، ان شاء الله…
دوباره خدایار لطف کرد و ماهیهایی که گرفته بود، به ما داد. جای شما خالی، بر خلاف هفتهی گذشته که مجبور شدیم تن ماهی ابتیاع کنیم، این هفته به لطف و توجه حضرت حق، ماهی تازه خوردیم. چیزی که مرا در شگفتی فرو برد، جان سختی این کپورهاست. بعد از حدود نیم ساعت، بلکه بیشتر که به خانه رسیدم هنوز دم میزدند، ناکسها… زیر آب سرد که داشتم میشستمشان انگار دوباره زنده شده باشند. آرش و مامان و گلاویژ کلی صفا کرده بودند با سیستم؛ اما از سوی دیگر خوردنشان هم نمیآمد…
گفتم این بار نیمچه عکسی از ماهیها بگذاریم اینجا که نگویید فلانی فقط لافش را میزند و بس. ضمن این که متذکر میشوم جهت حظ بیشتر، به عشوهی حضرت خدایار، توجه کافی را مبذول دارید ؛)