نکته وارده
«از بین رفتنِ ناامیدی، خیلی وقتها منجر میشود به قدم گذاشتن در راههای جنون آمیز.»
و به نظرم از بین رفتن امید نیز همین است.
از کتاب «گیرنده شناخته نشد»
نویسنده «کاترین کرسمن تیلور»
ترجمه «بهمن دارالشفایی»
نشر «ماهی»
«از بین رفتنِ ناامیدی، خیلی وقتها منجر میشود به قدم گذاشتن در راههای جنون آمیز.»
و به نظرم از بین رفتن امید نیز همین است.
از کتاب «گیرنده شناخته نشد»
نویسنده «کاترین کرسمن تیلور»
ترجمه «بهمن دارالشفایی»
نشر «ماهی»
بهشت من…
جکوزیهایش مالامال از باقلاقاتوق با مرغانه
و جویهایش نیز
حوریهایش
برنج شفته طوری
ماست پرچرب طوری
مادرم
نشسته زیر آرامش درختی سالاد شیرازی ده
و هرزگیهای پسرش را لبخند میفرستد
خدایا
مرا بباقلاقاتوقان
پ.ن. اینها را ماهها پیش نوشته بودم و گذاشته بودم روی صفحهی اینستاگرامم
در همین تعطیلات بارها و بارها این حماسهها تکرار شد
دیدم که بهتر از همینی که نوشته بودم نمیتوانم بنویسم
سال نو را ضمنا شادباش میگوییم
سال خوشمزهای پیش رو داشته باشید به حق همین عکس که میبینید 🙂
لحظهای هست در هر به آغوش پیچیدنی که سرت را وامینهی روی موهایش، گونهات را روی شانهاش، صورتت را روی سینهاش؛ چشم میبندی و بعد نخودکی و ریز، سرت را تکان میدهی، کج و راست میکنی تا آن بهترین خلوت لنگرگاهش را بیابی و یک جایی حوالی آن آغوش، پهلو بگیری. آن بهترین نقطهای که فقط برای همان لحظهی آغوش است، خاصِ همان خلوت؛ بی هیچ صدایی؛ هیچ حرفی نیست. هر چه هست، شما و بوی عود دلی که در مشام شما…
هر به آغوش پیچیدنی را کاش میشد قاب کرد، با تمام جزییات، مانند اثری نفیس، ماندگار کرد و گوشهای از سینهی بیکرانهی زندگی آویخت…
پایین هر اثری هم امضا کرد: این لحظهی آغوش را ما خلق کردهایم…
خیلی از آدمها، زندگی را در امتداد کهنه زخمهاشان ادامه میدهند؛ چنان که گویی هویت و هستیشان در تدوام زخمها است و اصالتشان در کهنگی. از همین، آنها را دوست دارند، محافظت میکنند و زنده نگه میدارند. دلشان که میگیرد، ناامیدی که کامشان را تلخ میکند، آلبوم زخمهاشان را پیش رو میگذارند، مادرانه به تک تکشان دستی میکشند و به نوبت میلیسند. نه از آن رو که التیامشان دهند. از آن رو که زنده بمانند، خیس و مرطوب و هر چه چرکینتر. در این صورت، همیشه حرف تازهای از جنس درد، برای گفتن خواهند داشت و این، برای ما آدمیان تشنهی همدردی، از لوازم است. بی هیچ زخمی، همدردی نیز نخواهد بود…
این هجمه از جملاتِ قصار که گاه و بیگاه دست به دست میچرخند، خیلیهاشان از جنسِ همین لیسیدنند. از جنسِ بازگویشِ زخمی که حالا باید گفته میآمد در حدیثِ دیگرانی از ما مثلا بهتر، مشهورتر، مقبولتر؛ تا مگر که در ذهنمان قالب بگیرد، قرار بگیرد، بنشیند جایی به نظر درست، درونمان. مثل کتابهای ناخوانده که استخوان لای زخم ماندهاند و نمیدانیم در کدام قفسه و طبقه بچینیمشان، حالا هر قدر هم که دورانداختنی باشند…
حقیقت کجاست؟ یکی به من بگوید حقیقت کجای آن جملاتِ چرکینِ لعنتی، نهفته است که این قدر عزیزشان کرده پیش ما؟ حقیقتی از جنس زندگی، بالیدن، بزرگ شدن؛ نه از جنس تداوم زخمها،دردها، رنجها… اصلا چه شده که این حجم از اندیشهی مولد بشری، بیش از آن که حقیقت را از درون زخمها بیرون بکشد، از خونابه و درد بشوید و رنگ زندگی به آن ببخشد، خود مبهوت و مقهور خود زخمهاست؟ از بازتکرارش جز آن که درد بر درد بیافزاید و اندیشههای زخمآفرین بزاید چه عاید هستی میکند؟
زخمها را باید وانهاد و گذارد و رفت. نگاهداشتشان تنها بهانهی تکرار اشتباههامان خواهد بود…
ما، مردگی میکنیم با زخمهامان، با به اشتراک گذاشتنشان…
کاش بلد بودیم، فقط کمی بلد بودیم به جای زخمها، درسهامان را زندگی کنیم…
پ.ن.
ـ میدانم جمعه نوشتها و شعروارههای گاه و بیگاهم نیز از همین جنس است. آدمیم دیگر… یک وقتهایی چسناله لازم میشویم. به هر صورت من هم که اینها را نوشتم هنوز بلد نیستم که زندگی کنم. خرده نگیرید لطفا 🙂
ـ محتوای اصلی این نوشته را قریب به سه سالی پیش انشا کرده بودم. انرژی بازنوشتنش را از عزیزی گرفتهام که بزرگ است و از اهالی فرداست 🙂 دوستش میدارم و همواره مدیونش هستم.
دستشوییِ محل کار، مکانی است ناچار از زندگیِ کاری هر کارمندِ کلاسیکی و صد البته که بنمایهی این ناچاری، شوق رهایی.
سرشار از شوق بودیم چندی پیش و اندر آمدیم به مکانِ ناچار. در را بستیم و تا سر گرداندیم به عزمِ کار و زار، دیدیم ای دل غافل! صحنه نافرم آباد است. در دل از کوره در رفتیم که کدام شخص ناشخیص مکتب نرفتهای مسوولیت گندکاری خودش را نپذیرفته و جمع کردناش را گردن بیچارهای مثل من انداخته.
با دستی لرزان و دلی پر امید، پاچهی حضرت سیفون را خاراندیم بلکه گشایشی حاصل شود اما دریغ و صد افسوس. دوستمان چنان تپل ظاهر شده بود که هیچ سیفونی را یارای رویارویی با آن حجمِ از توانایی نبود.
سرتان را درد ندهم، ربع ساعتی مشغول بودیم و انواع ترکیبهایی که میشود با یک سیفون و همراهی شیر آب نواخت را اجرا کردیم و البته زجرمان بی اجر نماند و پیروزی حاصل گردید.
پس از فراغت، همچنان که ته دلمان از عصبانیت میتپید، از رفقا آمار گرفتیم که کدام پدر آمرزیدهای چنان هنری به خرج داده. مکشوف شد که شرکتِ همسایه مهمانِ ریشدارِ فوق تنومندی داشتهاند. در وصفاش چنان قصیده میسرودند که انگار اگر حقیر را از وسط تا میکردند و کل هیکلام را سوسیس پیچ، بنده یک ران آن حضرت نمیشدم.
کمی گذشت و آرام گرفتم. به ذهنام آمد بخش عمدهای از توانِ زندگی، صرف رویارویی با مسایلی میشود که ظاهرا دیگران به وجود آوردهاند. نفسِ این مواجههی ناچار، عمر گذاشتن و چالش با موضوعاتی از این دست، خودش مسالهزا است. خود ما میشویم عاملی برای مسایلی در حوزههای دیگر و دیگرانی باید جور کارهای ما را بکشند. از گندکاریهای جمعی مثل ترافیک و زبالهریزان در خیابان و طبیعت بگیر تا همین چیزی که ذکرش رفت. یک چیزی شبیه به موجی که توان از اشتباههای ما میگیرد و راه میافتد در زندگیِ آدمهای مرتبط با زندگیِ ما؛ از عواطف و احساسات تا کوچه و خیابان؛ موجی که تنها صورتش در زندگی آن آدمها متفاوت میشود ولی جنسِ انرژی و جنبشی که دارد یک چیز است؛ و آن قدر میرود که یک نفر پیدا شود که درساش را درست بگیرد و توان از موج، ببرد و همانجا نابودش کند. یا نه، کسی پیدا شود که جانی تازه در آن بدمد و بفرستدش در دل زندگی آدمهای اطراف خودش. تلخیِ بدی در دلِ خود دارد این مکانیزم؛ که مسایلی که در ظاهر، دیگران مسبباش بودهاند فی الواقع توانِ اصلیاش از گندهایی است که خودمان جایی دیگر به زندگی زدهایم و حالا من باب یادآوری یا چه، گذری هم به اوقات ما کرده است…
ما همه اشتباه میکنیم، گند میزنیم، از همه نوعاش؛ فقط نمیخواهیم ببینیم و باور کنیم آنچه را که عاملاش خود ما بودهایم. انگار که میترسیم که با خود واقعیمان روبرو شویم؛ و میترسیم از اینکه درس بگیریم از اشتباههامان؛ و همین میشود که میافتیم در همان دور باطل.
برگهایی از خاطرات را باید تندتر از همیشه ورق زد و رد شد. باید تندتر ورق زد تا مبادا نگاهات فرصت گره خوردن داشته باشد با نگاهی، لبخندی و شاید گریهای، حک شده در ناکجای ذهنات. نه این که بد باشند. نه این که احساس خوبی را زنده نکنند. چیزی دارند در خودشان که انگار آدم توان مرور کردناش را ندارد. چیزی که دل آدم را خالی میکند. چیزی که اگر لحظهای بیشتر درنگ کنی، تو را میکشند درون خودشان و میبرندت تا ته خیال؛ جان میگیرند با همهی همان کیفیتها و ریزترین جزییات، انگار که همان لحظه، همان جا واقع شده باشند، آن قدر واقعی که حسشان میکنی…
و بعد…
تو میمانی و انبوهِ حسرتها، انبوهِ کاشها…
انبوهِ تمام دردهایی که دیر یا زود باید رهایشان کنی…