صحنه را دیدم…

صحنه، از این قرار بود…

در ترافیکِ در حالِ حرکتِ همت به غرب، ورودی حقانی، حضرت موتور کمی بد رانندگی کرد و راننده‌ی سمند، نهیب‌اش زد. همان طور که آهسته می‌راندند، بحث‌شان شد. از تکاپوی هر سه سرنشین سمند، به نظر می‌رسید چیزهای خوبی به موتوری و سرنشین‌اش نمی‌گفتند. جنب و جوش بالا گرفت و ناگهان، به طرزی عجیب، موتوری ایستاد و از سمند فاصله گرفت. سمندی‌ها که ظاهری علیه السلام داشتند و سیاه پوشیده بودند برمی‌گشتند عقب و با تلخ اخمی، خطاب به موتوری، لب می‌جنباندند و دست تکان می‌دادند. موتوری‌ها، در گوش هم نجوا می‌کردند و فاصله را حفظ. سمندنشینان دست بردار نبودند و به ژانگولر مشغول. تا این که…

تا این که صحنه را دیدم…

آن جوانک سیاه‌پوش، آن جوانک علیه السلام که عقب نشسته بود و لابد رخت عزای محرم به تن داشت، نیم‌تنه از پنجره‌ی عقب خودش را بیرون کشید و تفنگ در دست موتوری را نشانه رفت…

یک لحظه تمام ماشین‌ها فریز شدند. کسی جرأت تکان خوردن نداشت. موتوری، رنگ پریده، کنار گارد ریل ایستاده بود و همراه سرنشین‌اش، مبهوت، حرکات وقیح جوانک را می‌پایید…

سمند، رفت. جوانک، سلاح در دست، خودش را درون ماشین کشید؛ سلاح‌اش آخر از همه…

یک سری چیز، قطار شد توی ذهن‌ام…

سودوکو تایم

تلخی و سادگی فضایی که همه چیزش در یک نظام نه تایی خلاصه می‌شود، طعم گس و خمارآلودی دارد که برای ذهن مغشوش‌ام، غایتِ یک مردگیِ موقت است. انگار خانه‌ای ساکت و دور، در عمیق‌ترین گوشه‌های ذهن باشد که می‌شود سر به بالش گذاشت و بی آن که لازم باشد هر آن چه که بیش از نه تاست را مرور کرد، ولو شد و خمیازه‌های بلند کشید…

و این روزها هی ولو می‌شوم و بلند بلند خمیازه می‌کشم…

بی‌دغدغه‌ی هیچ بزرگ‌تر از نه‌یی…

و بلند بلند به ریش داشته و نداشته‌ی تمام مدرسه بروها، می‌گریم…

تهِ تاریکِ ذهن

نوشتنِ بی‌قاعده از آن چه که نمی‌دانی چیست، ولی هست و همین طور وول می‌خورد تهِ تاریکِ ذهن، عینِ مخدر است، عین مسکّن. قرار نداری و می‌دانی باید دنبال‌اش کنی، کمین کنی، حمله کنی و بگیری‌اش. صدای‌اش را می‌شنوی توی ذهن‌اَت، مغزاَت که می‌رود، می‌دود این سوی و آن سوی و هی چیزها را می‌اندازد و هی چیزها را می‌شکند و هی خش خش می‌کند و خودش را می‌مالد به بافت‌های مغزاَت، به دیواره‌ی جمجمه‌اَت و تو کورمال کورمال پی‌اَش می‌دوی، می‌روی بی آن که بدانی پیِ چه هستی، باید پیِ چه باشی. ترسناک است لحظه‌ای که با خودت گمان بری که نکند یکی نباشد. آن وقت چه…

حالا خسته‌ای؛ خسته‌ای از رفتن، کمین و حمله کردن، دویدن؛ و نشسته‌ای گوشه‌ای از تهِ تاریکِ ذهن‌اَت، میانِ تمامِ چیزهای افتاده و شکسته؛ دستانت را دورِ سرت پیچیده‌ای و با انگشتانت، وحشیانه سرت را فشار می‌دهی بلکه آن نمی‌دانم چه‌ها از دهان‌اَت، چشمان‌اَت بیرون بریزند…

این همان لحظه‌های تلخ و ترسناکی است که به واقعیت پیوسته‌اند؛ آن زمان که این موجوداتِ نامرئی، لیز و لزج، یکدیگر را پیدا می‌کنند و شروع می‌کنند رژه رفتن. رژه رفتنی که آهنگِ ناموزونِ گام‌هاشان ساخته شده برای رزونانس با تمامِ پل‌های ذهن‌اَت… تمام پل‌هایی که دیر یا زود فرو خواهند ریخت…

عکس از پل تاکوما، عکاس‌باشی این عکس را نیافتم

گم‌شده‌ای دارم…

هر کسی گم‌شده، گم‌شده‌های خودش را دارد؛ ویژه‌ی خودش؛ و از بخت بد، این گم‌شدنی‌هایی که می‌گویم چیزهایی نیستند که قل بخورد برود زیر تخت، قایم شود پشت شوفاژ، یا در جیب لباس زمستانی جا بماند تا زمستان بعد…

کسی زبانش را گم می‌کند؛ و کسی شعرش، احساسش، شادیش، خدایش، اصلا خودش را گم می‌کند؛ و این جا اگر می‌گویم زبان، نه آن زبانی است که عرفا همه متفقیم بر تعریف آن. منظورم دقیقا همان زبانِ خاصِ خودش هست. اگر می‌گویم خدا، همان خدای خاص خودش هست…

از کبری و صغرای جستجو و یافتنش بگذریم… حوصله‌اش را ندارم…

اما حرفی دارم این‌جا…

گم‌شده‌ها، گم‌شده‌های حقیقی، همیشه برای پیدا شدن نیستند، به نظرم اشکالی هم ندارد اگر هیچ‌گاه پیدا نشوند؛ مهم، آن تلاشی است که باید اتفاق بیافتد؛ اما اگر حسب اتفاق دیدی یکی از گم‌شده‌هایت را در وجود آدم دیگری پیدا کردی، یقین بدان که خودت را فریب داده‌ای تا آن‌چه را که در جستجوی آن هستی، زودتر به دست آورده باشی. چگونه می‌شود چیزی که خاص خود آدم است، در وجود آدم دیگری باشد؟ آمدیم و آن بنده‌ی خدا، همان را گم کرد…

حالا چیزی گم کرده‌ام…

گندمِ ممنوعی انگار، سیبی…

به غایت بی‌ربط

این‌قدر خسته هستم که نتوانم برای یک لحظه هم که شده مرور کنم بخشی از زندگی همین گه‌گیجه گرفتن‌ها و قاط‌زدن‌هایی است که اگر چه متعارف نیستند ـ قرار نبوده که باشند ـ ولی به همان مقداری که به پر و پای آدم می‌پیچند، هر چند اندک و بی‌گاه، تاب و توان زیستن را، آرامش یافتن را برای روزها، ماه‌ها شاید هم سال‌ها، سلب می‌کنند. به هر دلیل، فهمِ آن هم از عقل ناقص‌مان ساقط است که بالاخره هر چه که بوده باید گذاشت‌اش، رهایش کرد، درس‌اش را آموخت و پی آرامش رفت، پی شادی، پی آن قسمت جاری در لحظه‌های اکنونِ زندگی. نه آن که مرتب، وقت و بی‌وقت هجوم چندش‌آورش را گرفت و به افیون‌اش، هر آن چه ساخته‌ایم و پرداخته‌ایم به گه کشید. عادت‌مان شده و زبان‌ام لال، روزی اگر جانب چس‌ناله فروگزارده شود، آن روز، روز نمی‌شود و شب، به سحر نمی‌رسد…

اصلا تقصیر جمیع ادبا و فضلا و حکما است که بخش عمده‌ای از زندگی‌شان به همین مهم وقف شد. گویا راه ارشاد آدمیان و نکته‌سنجی در امور دنیا، تصویر مردمان نیک و مدینه‌ی فاضله، نه از گذر آفرینش شادی و تعریف نیکی به خود نیکی که از قبل نشان دادن وجوه چسی و گهی زندگی و ذات آدمی است. پس چنین شد که مردم برای آن که راه نیکی بسپرند به ناچار باید تنی هم به این دریاچه‌ی مالامال از گهی بزنند که حضرات برای ساختن‌اش قرن‌ها خون دل خورده‌اند. نمی‌شود که تالاپی خوب بود! پس این دریاچه و آن همه خون دل و مکتب و فلان و فلان چه می‌شود؟! این چنین است که خط کش خوبی، نقطه‌ی صفرش می‌شود سطح گه. تازه اگر دوستان غوطه‌ور، موج ندهند. حالا مردمی که گرگ بالان دیده‌اند، سرد و گرم زندگی کشیده‌اند و به یکی از تعابیر این‌چنینی، منتسب و در یک کلام تنی به همان دریاچه که عرض شد زده‌اند تازه می‌شوند مرجع تعریف نیکی، پیش سایر مردمان عزیز شمرده می‌شوند و به مقام کاردرستی نایل می‌آیند…

جهت روشن شدن اذهان به بک مثال بسنده می‌کنم: یارو سیاست‌مدار خوبی/کاردرستی است!

بخش جدی داستان: این‌ها که نوشتم دقیق نیست! جدی هم نیست! یعنی مطلقا قرار نبوده باشد! پس الکی به تیریج قباتان برنخورد و کامنت اخمالو و جدی ندهید و وقت خودتان و ما را نگیرید. مجموعه‌ای از چیزها ـ از ناکامی دروازه‌بانی فوتبال امشب بگیرید تا سوء تفاهم‌های ناشی از تفاوت در رفتارهای فرهنگی ـ ییهو آمد توی ذهنم و هم خورد و شد همین چس‌ناله‌نامه، مزخرف‌نامه، کرسی‌شعرنامه، اصلا هر آن نامه‌ای که عشق‌تان می‌کشد نام‌اش کنید…

لطفا دور هم باشیم 🙂 بخندیم 🙂

دوستت دارم ای نان سنگک

دست، خیس می‌کند؛ برمی‌گردد و هجوم می‌برد به خمیر؛ چنگ می‌زند به خمیر؛ یک طور عجیبی چنگ می‌زند. خودم را جای خمیر می‌گذارم و از نگاه شاطر، از هجوم شاطر، ترس‌ام می‌گیرد…

بازی‌اش گرفته انگار شاطر؛ خمیر را این دست آن دست می‌کند که نیافتد…

روی آن سینی دسته‌دار و دراز می‌گذاردش و با دقت و تمرکز، پنجول می‌زند و پهن‌اش می‌کند طوری که یک طرف‌اش آویزان باشد. پنجول که می‌زند، تن‌اش می‌لرزد، می‌رقصد و لبخندم می‌گیرد…

سینی دسته‌دار را بلند می‌کند با آن خمیر یک‌وری آویزان و زارپ مجموعه را می‌کند توی آن سوراخ هشتی شکل مرموز. سوراخ رقص نور دار و با حرکتی ستودنی دسته را می‌چرخاند…

و تکرار می‌کند؛ و تکرار می‌شود…

از پستوی ناپیدای نانوایی، بازی‌گر جدیدی وارد صحنه شده است؛ بچه شاطری با عجله سربرمی‌آورد، با حجم بزرگی از خمیر که روی دستان‌اش ولو شده؛ به سوی تغار خیز برمی‌دارد و از فاصله‌ی سه متری خمیر را پرتاب می‌کند توی تغار. مهارت‌اش حیرت‌برانگیز است…

مهارت‌اش به جای خود؛ حیرت ما هم به جای خود؛ اما…

اما نکته‌ای هست این وسط که ذهن‌ام را مشغول می‌کند. تهِ تهِ ذهن‌ام را خیلی مشغول می‌کند…

بالای ساعدِ آقای شاطرِ خمیر پرتاب کن، پرمو است اما پایین ساعد ـ همان بخشی که جور خمیر را می‌کشید ـ مو ندارد…

حالا سه تا نان سنگک داغ روی دستان‌ زمستانی‌ام ولو شده‌اند و معصومانه مرا نگاه می‌کنند. عصمت نگاه‌شان، در هوسِ خاطره‌انگیزِ چایی شیرین و کره و پنیر، قند توی دل‌ام آب می‌کند و عطر دیوانه‌کننده‌شان، خیلِ خاطرات خوش کودکی را زنده می‌کند…

و تهِ تهِ ذهن‌ام همچنان خیلی مشغول است…