۴ دی ۱۳۹۰ | تن درستی, روزنوشت |
احمقانه به نظر میرسد ـ ظاهرا ـ این که کسی باشد، گاه و بیگاه هوس کند بیمار شود، آنچنان که بیافتد گوشهای و نتواند سادهترین کارهایش را خودش انجام دهد. تبش بگیرد و لرز کند و بسوزد. چند لا لباس بپوشد و شُر و شُر عرق بریزد. آنقدر ناتوان شود که برای یک لحظه هم شده مرگ را بو بکشد.
بارقههایی از این حماقت را سالهاست که در خودم کشف کردهام. مازوخیستیتریناش، تب است. عاشق تب بودهام همیشه. خاصه وقتی که لرز میکنم و رگههایی از تیرکشیدن و مور مور شدن توأمان شروع میکند روی پوستم راه رفتن. همیشه این وضعیت برایام معنویت خاصی داشته. از جنس یک لذتِ ویژهی درونی که هیچگاه نمیشود با کسی به اشتراکاش گذاشت. معنویتاش وقتی بیشتر میشود که سایههایی از شهود و هذیان هم قاطیاش شود. زمان بُعد دیگری میگیرد و مفاهیم منتسب به اشیاء و موجودات کنارم پا از مرز ادراک همیشگیام فراتر مینهند. نیرویی عجیب در وجودم قلیان میگیرد و انگار میخواهد عاشقانهترین و حماسیترین لحظات، در اوج همان ناتوانی، به شعر و غزل، تعبیه در منقارم شوند. شاید توهم باشد؛ و اگر باشد خوب توهمی است…
حالا که این سطور به سرانگشتان تبدار و آب دماغی به رشتهی تحریر در میآیند، بنده در متن یکی از همان «گاه و بیگاه»ها هستم. البته مطلقاً دوست نداشتم که اینقدر قافیه را به من تنگ میگرفتند. میدانم که آن بالاییها میتوانستند کاری کنند که فقط تب داشته باشم و کمتر سریدن دامن حضرت عزراییل را روی صورتام احساس میکردم؛ ولی خوب! نکردند! لابد حکمتی داشته. این پنجمین روزی است که ممتد تب دارم 🙂 ایناش که خوب است. بدش آن جایی بود که دو روز مطلقاً غذا نخوردم، نخوابیدم و نفسام هم بالا نمیآمد. ضعف شدید و درد بدن و استخوان و سرفههای سهمگینِ سینه زخم کن! چند باری هم که به نوعی افتادم واقعاً توان تکان خوردن نداشتم چه رسد به بلند شدن. ترکیباش ورای حد تقریر ترسناک است. انصافاً خیلی بد بود. خیلی خیلی بد بود. آنقدر که از خیر تباش هم میشد گذشت. آنقدر که آدم به چشم خودش میبیند هر آن فلانی که متصور است از آدم زاییدن میگیرد.
اینها را گفتم که بترسانم شما را و بگویم که بروید واکسن آنفولانزا بزنید. با این حال و روز بعید میدانم که تا دو سه روز دیگر هم بتوانم سرپا شوم. تازه! با این که حالا کمی بهترم باز یک نکته باقیمانده و آن هم این که صورت مسأله کمی تغییر کرده، از آن فلان زا به عفونت ریه و سینوسها 🙂
۱۱ آذر ۱۳۹۰ | خاطرات, روزنوشت |
این شِکرخوابهای بامدادی هم خاطرههایی میسازد گاهی که میشود با آن از نو بنفراخی را تعریف کرد؛ چه بسا همتِ مضاعف را. چه ربطی دارد؟ میگویم الان. بگذارید این آخرین حماسه را برایتان نقل کنم و یک احسنت گنده، حوالهام کنید.
اسبابِ بیدارباش ما موبایلمان است که به نوای قطعهی «سلام» هر صبح ما را و البته همسایههای ما را مینوازد. آقای موبایل به شرط اسنوز، هر ۹ دقیقه به مدت حداکثر یک دقیقه سلام میگوید.
برای این که دستمان زود محضر موبایل را درک نکند، شبها بعد از کوک کردن، میگذاریماش روی میز ناهار خوری، بلکه آن چهار پنج متر راه رفتن از تختِ خواب تا میز، خواب را از سرمان بپراند.
و اما حماسهی روز پنج شنبه…
ساعت هفت آقای موبایل سلام گفتن آغازید. از رختِ خواب برخاستیم و تلو تلو خوران خودمان را رساندیم به موبایل و اسنوزش نمودیم. سپس به آشپزخانه رفته، کورمال کورمال کتری را آب نموده، روی گاز گذاشته، روشن نموده و یک کله مجدداً چپیدیم در بستر.
ساعت هفت و ده دقیقه تقریباً، به همان ترتیب از رختِ خواب برخاستیم و تلو تلو خوران خودمان را رساندیم به موبایل و باز اسنوزش نمودیم. سپس دوباره به آشپزخانه رفته و این بار، کورمال کورمال چایی را بار گذاشته، زیر گاز را کم نموده و بی فوتِ وقت پیچیدیم به آغوشِ بستر.
ساعت هفت و بیست دقیقه تقریباً، از رختِ خواب برخاستیم، تلو تلو خوران خودمان را رساندیم به موبایل، اسنوزش نمودیم و چون خیلی خوابمان میآمد و حال بیدار شدن نداشتیم، دوباره محضرِ بستر و اینا.
…
مختصر و مفید: ساعت تقریباً ده، از رختِ خواب برخاستیم، تلو تلو خوران خودمان را رساندیم به موبایل، کمی ایستادیم، فکر کردیم، رفتیم جلوی آینه و به خودمان ادای احترام نمودیم 🙂
یعنی حقیر ۱۸ بار ـ تقریباً هر ده دقیقه یک بار ـ از توی رختِ خواب بلند شدم، تلو تلو خوران خودم را به موبایل رساندم و اسنوزش کردم و دوباره بگشتم به رخت خواب…
نسبتا در همین رابطه بخوانید: اندر باب ساعت بیدارباش
۶ شهریور ۱۳۹۰ | خاطرات, روزنوشت, شادمانه |
گردو بازی، یک نوع بازی قدیمی بوده که اصولا پیش نیاز هر گونه بازی ـ ولو کانتراسترایک ـ میباشد 🙂
دوستان وقتی خوب گردو بازی تمرین نکرده باشند و کری خواندنشان گوش عالم و آدم را پر کند همین میشود که امروز دیدید. این را گفتم که برخی دوستان مدعی بدانند و آگاه باشند که درست است ما کمی پا به سن گذاشتهایم ولی دلیل نمیشود حق کسانی که اسنایپر میگیرند دستشان و یک گوشه خف میکنند کف دستشان نگذاریم D:
البته حالا طوری هم نشده؛ غصه نخورید! ایشالا دفعهی بعد جبران میکنید 🙂
بنده از همین جا دست هم تیمیهای عزیزم را گرم میفشارم و به هد شات های زیبایشان افتخار میکنم 🙂
دیر یادم افتاد! کاش از آن لحظهی آن یک عکس میگرفتیم میزدیم گَلِ فیس بوک که سابقهی داستان ثبت بشه.
قابل توجه آن تیمیها! ما از الان داریم گرم میکنیم واسه روند بعد. لطفا خودتون زحمت بکشین گردوهاتون رو هم بیارین P:
من باب ثبت سابقهی داستان در خصوص ترکیب تیمها:
تروریستها: بنده (Mangal)، فرزان نیکپور (Player1)، مهدی بنکدار (MBT)، حمید محمدی (Hamid Ghatel)
کانتر تروریستها: علی حسینی (Masterkiller)، جواد حکیم زاده (JJ)، میثم (Freeman)، علیرضا حاجی صفری (Balck-killer)، علیرضا حایری (Assassin)
از شوخی گذشته صمیمانه تشکر میکنم از دوستان عزیزم که پس از سالها یک عصر خوش رو واسه همهی ما ساختن به خصوص میثم پیمانخواه.
۳ شهریور ۱۳۹۰ | آموزه, روزنوشت |
واقعیات را باید پذیرفت؛ آن چنان که هستند. پذیرایشان که نباشی به فراست میافتی که صورت مسأله را پاک کنی، عوض کنی، چشمانت را ببندی و مدام خودت را گول بزنی، فرار کنی و خلاصه هر کاری کنی که نپذیری که هست؛ و دست آخر به امید این که همه چیز خوابی بیش نبوده، چشمانت را باز میکنی و میبینی که همان جای اولی؛ همه چیز سر جای خودش است؛ همانگونه که باید باشد…
تا وقتی نپذیری که هست، در جا خواهی زد. خسته میشوی از کلنجارهای بیهودهی نپذیرفتن. میشوی تودهای از هزار و هزار احساس ناامیدی و درماندگی؛ هزار و هزار «چرا»ی احمقانه و بیپاسخ و نهایتاً نقطهای خواهد رسید که میشکنی؛ تکه تکه میشوی. خیلی همت کنی و تکههایت را جمع کنی، از من بشنو که بالاخره تکهای میماند که در آن تجربه گم شود، فراموش شود. هر تجربه از وجود تو تکهای، تکههایی به یادگار نگه میدارد و جایی خواهد رسید که دیگر در خودت توانی نمیبینی که تکههایت را جمع کنی؛ چیزی نمانده برای جمع کردن؛ زندگیات میشود پارههایی از واقعیاتی که پذیرایشان نبودی…
۱۲ فروردین ۱۳۹۰ | روزنوشت |
لکنت گرفتن این نیست که فقط زبانت بگیرد و نتوانی به دیگران آن چه را که باید، بگویی. تازه! آن را چارهای هست بالاخره؛ مینویسیاش؛ میکِشیاش. درد آن است که درونت لکنت بگیرد. درونت لال شود و عاجز شوی از آن که خودت را بشنوی، بفهمی. میتوانی حسش کنی که چگونه درونت را چنگ میزند، خودش را به سینهات میکوبد تا بلکه حرفش، نکتهاش، احساسش قالبی بگیرد، کالبدی بیابد و بنشیند گوشهای از ذهنت اما نمیشود. هر چه میکنی نمیشنویاش. آن گاه احساس خفگی است که گلویت را با تمام توان میفشارد. آن چنان که با همهی وجود از کاسه درآمدن چشمهایت و شکسته شدن استخوانهایت را احساس میکنی. آن گاه است که پُر میشوی از هزار و هزار حسِ سنگینی که فقط میدانی هست؛ یک زمانی بوده انگار ولی نمیدانی اصلا کجاست، چه کیفیتی دارد؛ و کجا باید باشد…
حالا منِ لکنت گرفته تلی هستم از همین حرفها و نکتهها و حسها که جایی که باید سر برمیآوردند و سینهام را میشکافتند، گم شدند در این نافهمی درونی و روحی شدند سرگردان در دنیایی، دنیاهایی درون وجودم…
۱۹ بهمن ۱۳۸۹ | روزنوشت |
امروز که پنجشنبه باشد بیست و نهم آبانماه نود و نه
داشتم پستهای پیشین وبلاگ را مرور میکردم از بابت اصلاح با وردپرس که رسیدم به این پست و دیدم تنها یک عکس گذاشتهام این وسط که قرار بود نمایش داده شود ولی نمیشود.
عکس را از روی سایت وان ایکس دات کام به عاریه گرفته بودم و به همان جا هم لینک داده بودم که مثلا حق کپی رایت و اینا رعایت شود.
الساعه کاشف به عمل آمد که دیگر کلا از آن عکس خبری نیست شکر خدا
یک عکسی بود سیاه و سفید، مه آلود و دلگرفته، مردی روی ریل آهن قدم میزد پشت به دوربین و میرفت به سمت آن افق موهوم
این پست را در روزهایی گذاشته بودم که اصلا و ابدا حالم خوب نبود. الان هم تصویر محوی از حال و احوال آن روزها به ذهنم آمد و ترجیح میدهم کلهم به یاد نیاورم و رها کنمشان.
خلاصه این طوری