۲۷ مرداد ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
این جمله را زیاد شنیدهایم ـ خاصه از زبان قدیمیترها ـ که میگویند، ایشالا صد و بیست سال زنده باشی! جالب بوده برایم که بدانم این عدد صد و بیست و امثال آن از کجا میآیند. فیالبداهه از ذهن گوینده میتراود یا پیشینهای دارد. این موضوع را دوست عزیزم حسین اصغریان ـ که متن قبلی را نیز ایشان نوشته بودند ـ در چند خط زیر توضیح دادهاند که باز هم حداقل برای من جذاب و آموزنده بود.
در ضمن، مشخصات آن کتابی که گفته بودم بدین شرح است:
نام کامل کتاب: معنای روزها و ماههای سال همراه با ریشههای باستانی آنها
نویسنده: فرزان ذکایی
انتشارات: رخ مهتاب
شابک: 7ـ7ـ94802ـ964
تا یادم نرفته بگویم که لطفاً به این “سد”ی که در عنوان نوشته شده گیر ندهید. کار، کار همین حسین خان است و ما بیتقصیر ؛)
در ایران باستان هر یک از سی روز ماه نامی داشتهاند؛ روز نخست اورمزد بوده و شش روز پسین نام شش امشاسپند را بر خود داشتهاند (نگاه کنید به نوشتهی «اَ همچون اَمرداد»). در ایران به آیین بوده است که هرگاه نام روز و ماه یکی میشد، جشن میگرفتند. این جشنها را امردادگان (روز هفتم امرداد)، تیرگان (روز سیزدهم تیر)، مهرگان (روز شانزدهم مهر)، سپندارمذگان (روز پنجم اسفند) و مانند اینها مینامیدند. یادآوری میشود که در ایران کهن همهی ماهها را سیروزه میگرفتند (پس، برای نمونه روز سیزدهم تیر باستانی، دهم تیر کنونی و پنجم اسفند باستانی، بیست و نهم بهمن کنونی میشود)؛ سپس در پایان سال 5 روز را به نام پنجهی دزدیده میخواندند که در آن به شادی و آماده شدن برای نوروز میپرداختند. میدانیم که سال خورشیدی 365 روز و 6 ساعت و اندی است. امروزه برای در شمار آوردن این 6 ساعت، در هر 4 سال یک سال را 366 روزه (کبیسه) میگیریم. تا زمان ساسانیان به آیین بود که به جای این کار، هر 120 سال یک سال را 13 ماهه بگیرند. این یک ماه را مردمان دست از کار میکشیدند و به کامرانی و سرخوشی میگذراندند. اگر امروز هم ایرانیان برای کسان و دوستان خود زندگی 120 ساله آرزو میکنند و یا اگر کسی سخن از مرگ خود بگوید، شنونده بیدرنگ میگوید «بعد از 120 سال»، ریشه در همین نکته دارد؛ یعنی امیدوارم «120 سال زنده باشی تا آن یک سال 13 ماهه و آن ماه ویژه را ببینی»!
گفتنیها و آیینهای به جا مانده از باورهای کهن در زندگی امروزی ایرانیان فراوان است و بسی از آنها ریشه در رویدادهای برجستهی سالشماری باستانی ایران دارند؛ نمونهی دیگر این که اگر بیشتر خانوادههای ایرانی شب جشن نوروز «ماهی و سبزیپلو» نوش جان میکنند، نگاه به این نکته دارد که برج اسفند، برج ماهی (حوت) است و خوردن ماهی میگوید که اسفند به پایان رسید!
شاد و تندرست باشید
نگاشته شد در بامداد 14 امرداد 1385 خورشیدی خیامی
۲۳ مرداد ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
با خودمان قرار کرده بودیم که این یکی را دیگر نپیچانیم. فرزاد که زنگ زد و گفت پای رفتن است، ما هم کیفمان کوک شد و عزممان جزمتر برای پیوستن به خیل فلیکریون. این بار بنا بود که همدان را پاتوق کنند دوستان…
نمیدانم از چه حساب است که خواب ما و اتوبوس بین شهری، میانهای ندارند باهم. تا صبح هر چه خر غلت زدیم و این ور و آن ور کردیم تا مگر یکی دو دقیقه قرار بگیریم و خواب ببینیم؛ نشد که نشد.
دم دمای صبح ـ تقریباً چهار و نیم بود ـ رسیدیم ترمینال. حامد گفته بود که: رسیدید زنگ بزنید، موبایلم را روشن میگذارم… و زنگ زدیم و بالطبع، خاموش بود… با چشمانی ورقلمبیده و دلی سرشار از احساس دودرشدگی رفتیم نمازخانه، نماز خواندیم و تلپ شدیم به انتظار روشن شدن موبایل حضرت حامد خان…
و کمپ ارم، سرزمین موعود، با چادرهای برافراشته و ملت پتو به سر کشیده، انگار دانسته جوری خوابیده بودند تا حسرت بیخوابی دیشب را دوچندان کنند…
چهرههای آشنایی را دیدیدم که بر اثر کهولت سن، به یاد نمیآوردیم که کجا دیده بودیمشان. آشنایی دادند و گفتند همسفرمان بودند در اتوبوس. از همان ابتدا گرم گرفتیم با بچهها، انگار که دوستان چندین و چند ساله باشیم…
نیم چه صبحانهای خریدیم و نشستیم و لمباندیم.
سوده آمد و اعلام برنامه کرد: غار علی صدر. سوار خودروی جمعی کوچک شدیم و به یمن خستگی مفرط، بین راه اولین چرت را زدیم. وقتی رسیدیم یک ربع مانده بود به نه. هنوز حامد و متعلقینش نیامده بودند. قرارمان نه و نیم ورودی غار بود. از سر خوش قولی و خوش وقتی و سایر چیزهای خوش، بعد از دو ساعت و نیم تأخیر، بالاخره رسیدند و با هزار سلام و صلوات، با یاران، راهی غار شدیم.
برگشتنی هم به همان سیاق، خوابیدیم خوابیدنی و انصافاً این بار مشتی خوابیدیم. چشم که باز کردیم جلوی رستوران بودیم.
ساعت سه، سه و نیم بود که ناهار خوردیم و بعد راه افتادیم طرف بازار. بساط عکاسی پهن کردیم و چلاندیم هر چه در و دیوار بود و هر چه فرش و فرشفروش… از همان جا پیاده راه افتادیم سوی مزار استر و مُردخای. به خاطر آوردم که سالها پیش، هفتاد و سه یا چهار، در معیت جماعت هممدرسهای آمده بودیم آنجا… آرامگاه آن دو مرحوم را نیز به سیاق پیشین آراستیم…
خورشید کرکره را پایین میکشید کم کم. عزم شام کردیم و رفتیم آن رستورانی که وسط یک دریاچه است، نزدیک گنج نامه. طبق معمول منوی غذا را “بابل سورت” نمودیم و از آخر، اولی را انتخاب کردیم: جوجه کباب…
خسته و کوفته رسیدیم کمپ. دلمان را صابون زده بودیم که تا رسیدیم، زارپ میکپیم توی چادر و میخوابیم. سرمان هم نمیدانیم از چه، نافرم درد میکرد و در کنار خوابآلودگی و خستگی، شده بود قوز بالا قوز…
چند نفری هم آن شب به جمع فلیکریون پیوستند که دست بر قضا با یکیشان فامیل دور درآمدیم…
مسواک زدیم و مثل یک بچه خوب، خزیدیم گوشهی چادر…
صبح هنگام از سر و صدا بیدار شدیم، دیدیم که صالح، بندهی خدا پایین چادر دراز کشیده. گفت که تا صبح با دوستان گرم گرفته بود و نخوابیده. البته نمیگفت هم از چشمان خستهاش میبارید… جا عوضی کردیم و زدیم بیرون…
بر شیوهی دیروزی، بساط صبحانه گستردیم و برخی مندرجات سفره را با چادر همسایه، حضرات میرمحمدی و نرگس، طاق زدیم…
سوده همچنان پرانرژی با آن که دیشب نیز از جماعت شبزندهداران بود، همچنان میانداری میکرد: باباطاهر…
فرزاد و فرهنگ و روزبه و حقیر ـ ملخص به دالتونها ـ طبق معمول متوسل به “دربستی” بودیم…
بعد از زیارت مزار باباطاهر (ع) رفتیم تپهی هگمتانه. یکی دو ساعتی آن جا پلیکیدم و عکسیدیم. آن جا بود که سعادت همنوایی با جناب استاد علاقهبند نصیبمان شد و چندین دقیقهای مستفیض شدیم از صدای زیبای ایشان.
پس از آن عزم مزار ابوعلی سینا (ع) کردیم. کمی که پرسه زدیم، ناخواسته از رمق افتادیم و ولو شدیم در کنجی تا بلکه کسی دریابد این شکم گرسنه را… و زیر لب زمزمه میکردیم: این شکم بیهنر پیچ پیچ ـ صبر ندارد که بسازد به هیچ…
ناهار را نزدیکیهای همانجا میل کردیم. در کنار مصاحبت حضرات علاقهبند، صالح، حسام و احسان، لذت باقالی پلو با ماهیچه صد چندان شده بود…
گنبد علویان میعادگاه بعدی بود. ما که حنای دوربینمان در برابر سایرین، رنگی نداشت، زودتر از بقیه بازنشست شدیم و رفتیم روی پلکان ورودی در پلاس شدیم و آن جا مشاعرهای را آغازیدیم…
برخی از دوستان از همان جا رفتند گنجنامه. جماعت دالتونیون تصمیم بر آن گرفتند که بروند کمپ، چند ساعتی استراحت کنند. رفتیم و روی چمنها دراز به دراز خوابیدیم. شش و نیم هفت بود که ما هم رفتیم گنجنامه. سایر عزیزان را دیدیم که داشتند برمیگشتند. ما هم زیاد بالا نرفتیم. بلالی خوردیم و رفتیم یک راست سر قرار شام، رستورانی بود همان نزدیکیها. تختی داشت و محیطی خلوت و باصفا. تا شام بیاید با عالی جنابان میرمحمدی و ظهیرنیا گرم گرفتین و قصهی روزگار گفتیم.
نمیدانم چه شد که در همین اثنی شروع کردیم همنوایی با آقای مهران عزیز. خلاصه آن که همان شب حق هر چه تصنیف بود را کف دستش گذاشتیم و آن قدر خواندیم تا شام آمد.
بعد از شام هم که تازه روی فرم آمده بودیم باز خواندیم و دیگران را نیز هم صدا کردیم…
برگشتیم کمپ و وسایلمان را برداشتیم و راه افتادیم سوی ترمینال؛ بلکه صبح علی الطلوع خیرسرمان خودمان را برسانیم به کار و بار روزانه و جلسهی پژوهشگاه… حال بماند که به جلسه که نرسیدیم، هیچ، پنج و نیم عصر سر از خواب ناز برداشتیم…
الحق و الانصاف که خوشگذشت. دست تمامی دستاندرکاران درد نکناد. ان شاء الله، سفرهای بعدی…
پیوندهای مرتبط
عکسهای بیشتر را از این سفر، اینجاها میتوانید ببینید. پیشکی بگویم که متأسفانه این لینکهای سایت Flickr است که به یمن و برکت عزیزان دستاندرکار فعلاً فیلتر است…
عکسهای انتخابی عزیزان همقطاری در گروه ایرانیان
عکسهای جناب آقای علاقهبند
عکسهای جناب آقای رهبر
عکسهای حامد
عکسهای نرگس
عکسهای جناب آقای میرمحمدی (دامه توفیقاته)
عکسهای فرهنگ
عکسهای سوده
عکسهای کیانا
عکسهای خورشید
عکسهای مجتبی
عکسهای صالح
عکسهای مهسا
و عکسهای دیگر بنده از سفر همدان
اگر احیاناً پیوند عزیزی از قلم افتاد، متذکر شوند، در اسرع وقت به مجموعهی فوق، خواهم افزود.
۱۶ مرداد ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
این را به یادگار از ماشین عزیز و نابود شدهمان، آویزان کردهایم کنار یکی از آینههای خانه. هر بار که میآییم دستی به سر رویمان بکشیم، داغ دلمان تازه میشود و آه میکشیم، کشیدنی. چه خاطرهها که نداشتیم با هم…
در بحر تفکر که مستغرق میشویم میبینیم که این حرف آقای خدایار خان هم بیجا نبوده ظاهراً. انصافاً پوستی از این بیچاره کندیم که هیچ بنیبشری از دشمنش هم نمیکند. خیارکشی کردیم، مسافر زدیم، نایلون بردیم، خلاصه پکاندیمش، خم به ابرو نیاورد بندهی خدا. دست آخر گویا جان به لبش رسیده بود که این گونه از ما برید…
حالا همهی اینها به کنار، با این پروندهای که از خودمان ساختیم دیگر کسی دوچرخهاش را هم دستمان نمیدهد چه رسد به ماشین…
بعد از سه ماه، الان لب به اعتراف گشودم تا کمی فاصله بیفتد بین این آخرین تصادف و آن ماقبل آخری D:
۱۲ مرداد ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
یکی از دوستان پژوهشگاهی بنده، علاقهی زیادی به مسایل فرهنگی و تاریخی ایران باستان داره. هر از چند گاهی بحثی بین ما پیش میآد و ایشون نکاتی رو میگه که برای من هم جالبه و هم خیلی آموزندهست. توی همین بحثها یه بار به گاهشماری ایران باستان اشاره کرد و نکاتی راجع به اون گفت که خیلی برام هیجان انگیز بود. بعدش هم کتابی به من داد به نام “معنای روزها و ماههای سال همراه با ریشههای باستانی آنها”. چیزی که من رو خیلی به وجد آورد، آشنایی با پشتوانهی معنایی خیلی از نامهایی هست که روزانه استفاده میکنیم. مثلاً مهشید علاوه بر آنکه نام یکی از هفت فرشته از دستیاران اهورامزدا بوده، نام سومین روز هفته هم بوده و Monday انگلیسیها هم از همین جا ریشه گرفته. به همین ترتیب مهرشید یا خورشید که نام دومین روز هفته بوده و Sunday هم از همین جاست.
شور و هیجانی که آشنایی با این نکتهها و معنیها به من دست داد باعث شد که از دوستم، حسینعلی خان اصغریان (دامه توفیقاته) بخوام گاه و بیگاه به صورت خیلی خلاصه، مطالبی که به نظرش مناسب میرسند رو بنویسه تا من این جا بذارم. خوب البته رویکرد من نسبت به رویکرد ایشون دربارهی مسایل تاریخی و فرهنگی ایران باستان کمی متفاوته. این رو قطعاً از قلمش متوجه خواهید شد:
در روزگار پس از یورش تازیان به ایران، تا سدهها شیوهی سالشماری ایرانی کنار نهاده شد و تاریخنگاری با ماههای تازی به جای برجهای خورشیدی ایرانی روایی یافت. تنها زرتشتیان بودند که نام روزها و ماههای ایرانی را به فرزندان خود میآموختند و زنده نگه میداشتند. در ایران از روزگار باستان به آیین بود که سالها را بر پایهی سالهای سپری شده از فرمانروایی پادشاه هر زمان میشمردند (برای نمونه، سال بیستم داریوشی میشود بیست سال پس از آغاز پادشاهی داریوش). تا چندین سده پس از فروپاشی ساسانیان نیز بسیاری از ایرانیان تاریخ یزدگردی را به کار میبردند، چون پس از یزدگرد سوم شهریار ایرانی دیگری نیامده بود (ما اکنون در سال 1375 یزدگردی هستیم).
هنگامی که در آغاز پادشاهی پهلوی در ایران سالشماری ماهی (قمری) برچیده شد، برجهای خورشیدی به جای خود بازگشتند و سالنمای ایرانی زنده گشت، نام همهی برجها درست گذاشته شد؛ مگر «اَمُرداد» که از بخت بد «الف»اش افتاد و شد «مُرداد». «اَمُرداد» به مینوی (معنای) بیمرگی و ماندگاری و جاودانگی است و اگر «اَ» آن را برداریم، «مُرداد» میشود که همانا مرگ و نیستی و نابودی است! در سالشمار ایرانی نام شش ماه از سال از نام شش اِمشاسپَند (شش نام گرامی اهورامزدا، شش فرشتهی بزرگ یا شش گام فرزانگی در آیین زرتشتی همانند مراحل سلوک در عرفان اسلامی) گرفته شده است:
ـ بهمن (در زبان اوستایی: وُهومَنه): اندیشهی نیک
ـ اردیبهشت (در زبان اوستایی: اَشَوَهیشته): بهترین راستی و نیکی
ـ شهریور (در زبان اوستایی: خشَتره وَئیریه): بهترین شهریاری و فرمانروایی
ـ اسفند یا سِپَندارمَذ (در زبان اوستایی: سِپَنته آرمَئیتی): مهر و فروتنی
ـ خرداد (در زبان اوستایی: هَئوروَتات): رسایی و سرشاری و کمال
ـ امرداد (در زبان اوستایی: اَمِرِتات): بیمرگی و جاودانگی
در این میان، امرداد هفتمین امشاسپند و والاترین گام از فَرگَشت روان مردم است. فرشتهی امرداد نیز که نماد جاودانگی اهورامزداست، در زمین پاسبان و نگهدارندهی گیاهان و رستنیهاست که پیوستگی زندگی در جهان از آنها مایه میگیرد. یادآوری میکنیم که شمارهی هفت که ویژهی امرداد است، در ایران و بسیاری از سرزمینهای دیگر فرخنده و گرامی بوده است (هفت آسمان، هفت طبقهی بهشت، هفت کشور، هفت خان رستم، هفت شهر عشق، هفت دریا و…).
روشن است که نامهای برجهای ایرانی پیشینهای بس کهن و پشتوانهای بس ژرف دارند؛ هر یک در درازنای تاریخ، در گذر تندبادهایی که سرزمین بزرگ آریایی از سر گذرانده است، بخشی از بار سنگین پاسداری از فرهنگ و کیستی (هویت) ما را بر دوش داشتهاند؛ پس شایسته است که برای درست کردن این کژگویی ناخجسته تلاش کنیم و «الف» زندگی را به «امرداد» بازگردانیم.
شاد باشید
نگاشته شد در بامداد 9 اَمرداد 1385 خورشیدی خیامی
۲ مرداد ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
پیشتر که اخوی بزرگهی ما به قید تأهل ترک منزل نفرموده بودند، جمع ما چهار تا برادر و خواهر بساطی داشتیم شبها. شام که تمام میشد همان پای سفره شروع میکردیم همخوانی آوازهای شجریان و ناظری؛ بعد تصنیفهایشان را میخواندیم. جلوتر میرسیدیم به تصنیفهای قدیمیتر، از پریسا و مرضیه و دلکش میخواندیم. اگر سیستم میکشید از فرهاد و فریدون فروغی هم شاید چند تایی میخواندیم. گرم که میشدیم سری به پاپهای قدیمی میزدیم، ویگن و زنگنه و پروین، از همان جا، جستی میزدیم به وادی سیاوش قمیشی و ابی. خلاصه آن که میخواندیم و میخواندیم و نهایت که حسابی به دور میافتادیم، میرسیدیم به “باباکرم” و “تیرم تیرم آخ جون” و کارهای همتی و یساری و قادری. همین محفلهای خصوصی بعد از شام بود که کلی از پتانسیلهای ناشناختهمان را بر خودمان مکشوف نمود و دست آخر بفهمی نفهمی مطربان کرد.
و اما در این دور آواز و تصنیفخوانی که این سر طیفش از شجریان و ناظری آغاز میشود و آن سر طیفش به یساری و قادری به انجام میرسد نکتهای بس گرانقدر نهفته است و آن این که آقا جون! قر تو کمر، بند نمیشه! اگه دیدین زبانم لال و چشمم کور، خدای ناکرده کسی به ابعاد حضرت شجریان، این آخری تصنیفی خواند که همچین یه نمه میطلبید که برخی حرکات موزون هم چاشنیاش کنید، خرده نگیرید که ای بابا! فلانی هم که گند زد! اصلا خاصیت ساز و آواز همین است! و گر نه چه فایده میکرد خلق را…
بماند…
دیروز همراه یکی از دوستان داشتیم حالی میبردیم از تصنیف ای لامروّت به صدای مرتضی احمدی. انصافاً عالمی دارد برای خودش. لذتی دارد وصف ناشدنی. همچنین تصنیف آبجی فوتینا که خود چیزی است، توووپ! حیفم آمد که جرعهای از این بحر لایزال را به عزیزان و دوستان نچشانیم. از دوست بزرگوارم، امید کاویانیپور بسیار متشکرم که سالها پیش چندتایی قطعه در همین مایهها را کشف کردند و در راستای فرهنگسازی به ما هم دادند…
علی الحساب بروید این دو تا را گوش کنید و حالش را ببرید…
۲۳ تیر ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
عجب رنگی دارند اینها. پیرانهسر، سحرت میکنند، بیعشوهای، بیکرشمهای، بیطمع طعمی گس…
عجب حالی دارند اینها. آن سبز سیر بشاش را به خاطر دارید؟ حالا زردش؛ کمی غبار گرفتهتر…
شاد باد زادنشان؛ شاد باد رفتنشان… به قدر چشم به هم زدنی بود این دور…
آخر چهاندازه گشادهدستی؟ این همه چیدیم و یکیشان خم به ابرو نیاورد، نزد پشت دستمان و نگفت: بیخود! حسودیمان شد که این چگونه زیستنی است، با آن که بدانی همین پنج روز و شش باشی، فقط خیر برسانی و دست آخر، بی هیچ چشمداشتی، سر به زردی بگذاری و در گوشهای، بینالهای، تن بسپاری به خاک…
پاورقی
اول نکته آن که: خواستیم در پایان، سخنی گهربار از اشعار کهن وام بگیریم دربارهی موضوع. حقیر هر چه جستم، افسوس که هیچ نیافتم از اشعار شاعران بزرگوار در مدح خیار خاصه از تیرهی درختی. حال این که چگونه بوده این میوهی بهشتی جلب نظر بزرگواران را ننموده، الله اعلم.
دوم نکته آن که: زحمت عکس فوق را جناب آقای حسین خان علیرمضانی (مد ظله عالی) کشیدند.