۱۱ تیر ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
• “تا دو سال تو دانشگاه دنبال لیشام میگشتم ببینم این دختره کیه…” این یه نمونهی کوچیک از مجموعهی اعترافات دوستان بنده است. میبینید! یه اسم این تریپی، میتونه چه سعادتی رو نصیب آدم بکنه که هر چی سیبیل راه بیفتن دنبال آدم که آمار بگیرن!! ای بخشکی شانس…
گمونم دو سه ترمی طول کشید مجموعهی هم قطاریها و کادر آموزشی و اجرایی دانشکده متوجه بشن که این لیشامی که دنبالش میگردن، پتانسیل ریش گذاشتن هم داره.
• دقیقاً در خاطرم هست که یه جلسه دفتر فرهنگی دانشکده گذاشته بود واسه ورودیهای جدید من باب معارفه. مجلسگردان ـ که از عناصر مخلص و مخالف “هد بند” بود ـ داشت حضور و غیاب میکرد. به اسم من که رسید گفت: خانم لیشام شهبازیان و با شرم حضور زیرچشمی نگاهی به بخش اناثنشین آمفیتئاتر انداخت. چارهای نداشتم جز این که دستم رو بلند کنم. یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و دوباره تکرار کرد: خانم لیشام شهبازیان. یه چند تایی از بچهها که من رو میشناختن ضمن این که خندهشون هم گرفته بود، متذکر شدن که آقا هستن این بابا. طرف خیلی جدی اخم کرد و گفت: مسخره بازی درنیارین؛ و تکرار کرد: خانم لیشام شهبازیان…
• توی نوشتهی قبلی هم گفتم که ترمهای اول با دوست ارمنیام، رونی رستمیان ـ که یادش به خیر باد ـ کلاس مشترک زیاد داشتیم و اغلب کنار هم مینشستیم. واسه همین، اکثراً فکر میکردن که من هم ارمنی هستم خاصه این که ارمنیها، فامیلی شهبازیان، زیاد دارن. یکی از دوستان همدورهای، بعد از گذشت دو سال از شروع دانشگاه، در صبح یک روز زیبای زمستانی با سلامی گرم من رو در آغوش کشید و کریسمس رو تبریک گفت. بالطبع بنده هم به روی خودم نیاوردم و از طرف خودم و امت ارامنه، اعیاد اسلامی رو حضورشون تبریک گفتم. نهایتاً برای این که یه حالی هم بهش داده باشم، ظهر که شد رفتم و باهاش نماز رو به جماعت توی مسجد دانشگاه خوندم! کاملاً احساس میکردم که بندهی خدا کف کرده بود. نماز ظهر که تموم شد با نگاهی حیران و سرشار از گیجی، آروم و شمرده پرسید: مگه تو ارمنی نیستی؟…
• واسه مجلس میخواستم رأی بدم، کسی که شناسنامهها رو چک میکرد گفت: شما نمیتونین به این لیست رأی بدین. گفتم: چرا؟ گفت: چون ارمنی هستین. گفتم: از کجا میدونین؟ گفت: از اسمتون! گفتم: حتی اگه اسم پدرم هادی باشه؟…
• در دفترچه بیمهام رسماً اسم بنده رو ثیام نوشتن. یادم میآد که دبیرخانهی جشنوارهی خوارزمی هم توی نامههاش، من رو به هر اسمی که دوست داشت خطاب میکرد: سیشام، یشام، شیام و قس علی هذا. البته هنوز هم نوشتن اسمم معضل بزرگیه چون اغلب خودم نیستم که توضیح بدم…
روایته که یکی از حقوقی که والدین باید در مورد فرزندانشون رعایت کنن، انتخاب اسم نیکوست. بنده مؤکداً عرض میکنم که بسیار بسیار بسیار زیاد، از اسمی که دارم، راضی و خرسندم و در همین جا از بابا و مامان عزیزم، تشکر و قدردانی مینمایم. ایشالا واسه نوه نتیجههاشون D:
حضور عزیزانی که معنی اسمم رو نمیدونن عارضم که پیش از این، در این نوشته، معنی اسمم رو تا اونجایی که میدونستم، توضیح دادهام. اگه کس دیگهای چیز بیشتری میدونست، ممنون میشم به من بگه 🙂
بهار عزیز! خاطرات زیادی رو با فرمایشتون برام زنده کردین، ممنونم 🙂
۲ تیر ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
یه دوست داشتم قلقلی بود و چون قلقلی بود و دست بر قضا سرخ و سفید و آبی هم بود، یوهو قل خورد و امروز صبح رفت بلاد راقیه! ای تف بر این بلاد راقیه که دست از سر دوستهامون بر نمیداره…
این دوست قلقلی بنده ارمنی بود و ترمهای اول دانشگاه همیشه با هم بودیم و چون اسم من هم یه نمه به طرز تابلویی چپ میزد، همه فکر میکردن که ما هم بله و همین موضوع بساط خنده و گاهی گریهی ما و سایر دوستان رو فراهم میکرد. ای تف بر مرزهای دینی که شرافت و پاکی انسانها رو به اون میسنجن…
به یاد دارم، هفت هشت سال پیش، توی شرکتی کار میکردم از توابع مؤسسهی عترت. از من خواستن تعدادی از بر و بکس تو مایههای خودم رو معرفی کنم تا یه سری پروژهی جدید رو راه بندازن. ما هم از همه جا بیخبر ایشون رو هم معرفی کردیم. سه چهار روز بعد وقتی که فهمیدن این بندهی خدا ارمنیه، من رو صدا کردن و گفتن که عذرش رو بخوام. یه دنیا غم دلم رو گرفت و تا مدتها روم نمیشد تو روش نگاه کنم… ای تف بر هر چه فرهنگ غنی ایرانی ـ فلانی که نتیجهاش این باشد… ای تف بر هر چه سوییچ پراید و آنتن پژو…
…
رونی جان! نمیتونم ناراحتی خودم رو از این که داری از جمع دوستانهمون جدا میشی، پنهان کنم. البته این رو هم از صمیم قلب میگم که خیلی خوشحالم که به جایی میری که احتمالاً مجبور نیستی به خاطر دینی که داری، شاید هم اسمی که داری، یا اصلاً قیافهای که داری، بیراههای دیگران رو تحمل کنی.
آرزو دارم، هر جا که هستی، هر کاری که میکنی، شاد و پیروز باشی…
۲۷ خرداد ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
جای همهی دوستان عزیز خالی، طی دو هفتهی گذشته یه مسافرت دو روزه اصفهان رفتم، یه سفر دو روزه هم دیزین بودم و نهایتاً جمعه هم الموت و دریاچهی اوان 🙂 شنگولیدم. حالیدم. خاصه در معیت جمعیتی از دوستان باحال و شنگول…
از فواید خاص و عام سفر که بگذریم، چیزی که توی این مسافرتها خیلی به چشمم اومد و ناخواسته آزارم میداد، حجم و وسعت پراکندگی زبالههایی بود که توی طبیعت ولو بودن. اطراف جادهها، وسط بیابونها و دشتها، توی رودخانهها و خلاصه هر جایی که میرفتیم و میدیدیم. به این فکر میکنم که آخر و عاقبت این زبالهها چه خواهد بود و چه تأثیراتی روی زندگی ما و سایر اجزای اکوسیستمی که توش زندگی میکنیم میذاره؛ با در نظر گرفتن این که قطعاً چیزی که به چشم میآد، خیلی خیلی کمتر از آلودگیهایی هست که صنایع بزرگ ایجاد میکنن.
وقتی میبینم که خیلی از آدمهای دور و برمون، این قدر بیتکلف، زبالههاشون رو شوت میکنن این ور و اون ور، خیلی ناراحت میشم و از خودم میپرسم که چرا چنین میکنند؛ اون وقته که سیل سؤالهای بیپاسخ و گاه جوابهای من درآوردی دپرس کننده، ذهنم رو اشغال میکنه.
این مسأله رو ـ بالطبع مثل هر مسألهی دیگهای در دنیای انسانیمون ـ از وجوه مختلفی میشه ریشهیابی کرد. مثلاً میتونیم گیر بدیم به نظام آموزشیمون؛ یا پنبهی پیشینهی فرهنگی و تاریخیمون رو بزنیم. حتی اوضاع سیاسی و اقتصادی رو هم میشه دخیل دونست. نظرم اینه که همهی مواردی از این جنس، نه به تنهایی، بلکه در کنار هم و به صورت اجزای یه سیستم، در بروز چنین پدیدهای مؤثر هستند هر چند که ممکنه بعضیهاشون، وزن بیشتری داشته باشن. صد البته خاص ما ایرانیها نیست ولی خوب، این قدر هست که بگیم نسبت به خیلی جاهای به اصطلاح متمدن و پیشرفته، وضعیت بدتری داریم.
وقتی خودم رو جای کسی میذارم که داره توی پیاده رو قدم میزنه و بسیار عادی و با اعتماد به نفس، آشغال کیکش رو میسپره به دست نسیم؛ فقط میتونم به این نتیجه برسم که اصولاً برای چنین شخصی، اکوسیستم مفهومی نداره که حالا بخواد خودش رو جزوی از اون بدونه و در قدم بعد حتی خودش رو مدیون اون. انگار توی این حوزه، حدود سیستم بسته است به حدود فیزیکی خودش. پس لزومی هم نمیبینه که بخواد ادبیات اون رو رعایت کنه. به نظرم هر کسی که این کار و کارهای مشابه رو به هر دلیل تکرار کنه، نشان از نوعی نگرش در کلیهی حوزههای زندگیش داره. یعنی یه جورایی قابل تعمیمه.
حالا فرض کنین که یه شخص به ظاهر باکلاس و صاحب کارخونه و خفن پولدار، عادت داره که ظرف بستنیش و کلیهی ضایعات تولید شده در ماشینش رو شلیک کنه طرف جوب. احتمالاً ایشون هم نسبت به ضایعات و آلایندههای کارخونهاش، همین رویکرد رو داره…
معتقدم که کل جهان، یه موجود زنده است و ما هم به عنوان جزوی از اون، باهاش در تعاملیم. فقط کافیه که چرخهی تعاملاتمون رو ترسیم کنیم تا ببینیم به عنوان نسل بشر، تا چه حد نسبت به هم شکرگزار بودیم و قدردانی کردیم.
مسیر تکامل و پیشرفت بشری، به این شکلی که امروز میبینیم و تعریف میکنیم، ذاتاً آلاینده است و وقتی اون موجود زنده ببینه که بدنش داره آلوده میشه، بنا بر طبع خودش ـ دقیقاً مثل بدن خودمون ـ سعی میکنه با دادن تغییراتی در وجودش، یه جوری با قضیه کنار بیاد. گمون نمیکنم روش دوستانهای را برای کنار اومدن با ما انتخاب کنه. مگه ما، روش دوستانهای رو برای زندگی کردن در آغوشش انتخاب کردیم؟
به سایت صلح سبز یه سری بزنین. برای یادآوری بعضی چیزها، بد نیست…
۱۶ خرداد ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
میدانستم دیر یا زود، میآیی. آهسته گوش میایستی پشت در، تا هقهق گریهام را نشکنی. این همه ادب، کار دستت میدهد، دیر یا زود…
آخرین بار که احوال میپرسیدی، فراموش کردم بگویم که چیزی قلمبه گیر کرده در گلویم. چند وقتیست، گمش کردهام. بین راه اگر پیدایش کردی، بازش بیاور، دلم تنگ بغضی ناشکسته و طولانیست…
دیشب، ماهتاب، نکتههای غبارگرفتهای از لذتهای آسمان را، از پنجره میتابید. نگو دلت نمیخواست که به آغوش ماه بپیچی. پیچاندن هنریست که استثنائاً از انگشتانت نمیبارد…
عادت ندارم کوتاه بنویسم. لذت نوشتن برای تو، سعادت همیشگی نیست که همواره با من باشد. اما وقتی که داشتم آیینه را از کدورت بیاعتنایی رها میکردم، آن زاویهی کور ممنوع، به درونم کشید و به یادم آورد که همیشه چیزی هست که دوست داشته باشی، تلختر از آن چیزی برایم نباشد…
قول میدهم، تلختر از آن، چیزی، برایم نخواهد بود، همان گونه که تو دوست میداری…
خدانگهدار…
۶ خرداد ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
|
 |
پوتین، برای خیلیها، نمادی از جنگ و سختی بوده و هست؛ ولی برای من تا به حال، یادآور راحتی و آسایش بوده و شاید به تعبیری بشه گفت تنبلی. توی دانشگاه مدت دو سال و نیم به طور ممتد پوتین پا میکردم و البته هیچ وقت هم بندهاش رو نمیبستم، تا این که از کف پاره شد و مجبور شدم بندازمش دور. از اون به بعد پوتینی نداشتم تا این که رفتم سربازی و این پوتینی که میبینین رو به من دادن. خیلی زود با هم دوست شدیم. کسانی که رفتن سربازی میدونن که یه پوتین خوب حتی از خیلی چیزهای خوب دیگه هم خیلی بهتره. الان هم که میرم ورامین، حتی به جای دمپایی، اینها رو میپوشم…
دوستشون دارم 🙂
|
۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵ | دستهبندینشده |
در مجموع نسبت به آیندهی مسیری که ایران داره توش حرکت میکنه، به هیچوجه خوشبین نیستم. گمانم بر اینه که ایران طی چند سال آینده، درگیر چالشهایی بشه که اول خودش و بعد دنیا رو تحت تأثیر قرار بده. حداقل در بدو قضیه، این تأثیرها و چالشها، چیزهای خوبی نیستن و بیشترین ضرر رو متوجه آدمهایی از جنس ما میکنن. نمیتونم براش دلایل محکمی بیارم و اگه بخوام استدلال هم کنم، با توجه به غیرمنطقی بودن سیستم در وضعیت و دولت فعلی، باز به اما و اگرهای زیادی میرسیم که بیجواب میمونن؛ مضاف بر این که نه از سیاست و فرهنگ سر در میآرم و نه از اقتصاد و اجتماع.
چیزی که باعث شده چنین احساسی در من تقویت بشه، همخوانی اتفاقها و وقایع دنیاست با نکاتی که طی چند سال اخیر در کلاسهام شنیدم. چند سالی هست که با بعضی موضوعات آشنا شدم که شاید اسمشون رو بشه گذاشت علوم غریبه. اصراری به این عنوان ندارم؛ هر چی که شما دوست دارین، اسمش رو بذارین ولی به هر صورت، به دلایلی برای من، محترم هستن. این که چی شد یکی مثل من که تا قبل از این، هیچ مناسبتی با این مباحث نداشت، پی چنین مسایلی رفت، بماند؛ شاید فرصتی دست داد که بخشی از اون رو بگم ولی چیزی که هست اینه که نکاتی که توی این کلاسها، به مرور برای من طرح شده بود، با توجه به اتفاقها و وقایع این چند سال، الان داره مثل تکههای یک پازل کنار هم میشینه و تصویری میسازه که به نظرم اصلا و ابدا خوشآیند، نیست…
خلاصه این که به نظرم، سالهای خوبی رو پیش رو نداریم…
خدا به خیر کنه…
تذکر: از اون جایی که اغلب دوستان میدونن که حقیر اهل بست نشستن و عزا گرفتن نیستم، اطمینان میدم که بنده همون شیوهای رو در مقابله با این اوضاع پیش میگیرم که ادامهی مصرع قید شده در عنوان این پست توصیه کرده P: