مگس‌خورون

به نظرم غذا خوردن ـ خاصه که قورمه سبزی باشه ـ یکی از عظیم‌ترین و الهی‌ترین لذایذی‌ست که نصیب بنی آدم شده و اصولاً باید با نهایت تمرکز، بیش‌ترین لذت رو از اون برد ولو که در اون، یه مگس مرده پیدا کنید D:

امروز بر حقیر مکاشفات غذاییه‌ای رفت که نگویید و نپرسید که چه حااااالی داد. قطعاً زبان حقیر قاصره از اون که بخواد وصف احوال رو چنان که واقع شده به زبان بیاره، با این حال شمه‌ای از اون چه که به ما گذشت رو تصویر می‌کنیم حضورتون.

شام: خورشت کرفس. خلاصه عرض کنم که آقا جون! دیوااااااانه کننده بود این غذا! به اشراق رساندمان این لامصب! به وحدت رسیدیم با کائنات! سلوک کردیم در افلاک! به معراج رفتیم و برگشتیم! ماست مامان ساخت هم که دیگر خود “تجری تحت الانهار” بود! هر لقمه که می‌چرخاندیم در دهان روضه‌ی رضوان بر ما متجلی می‌شد!… خداوند پربرکت داراد این سفره و حفظ کناد صاحبش را… علی الخصوص که خورنده‌ای مثل ما نیز داشته باشد 😉

ناهار: دنده کباب. کردهای مقیم مرکز خوب می‌دونن که من چی خوردم! اصلاً حقیر نمی‌فهمم که اجداد غارنشین ما چه‌طور با چنین غذایی تصمیم گرفتن از غار دربیان و پیتزا بخورن! آقا جون! اوصیکم بالدنده کباب! خیر دنیا و آخرت توی این غذاست. هم گوشت می‌شه به تن‌تون، هم باعث تقویت ماهیچه‌های فک، گردن، مچ، ساعد و بازو می‌شه. همین که آدم خودش رو ببینه در حالی که چار چنگولی دنده رو چسبیده، یه سرش رو به نیش کشیده و با تمام توان سعی داره تکه تکه‌اش کنه، کلی حال می‌ده. این غذا ابداً سوسول بازی نیست! غذا، غذای مردهاست! باید مردونه خوردش…

صبحانه: نون چای شیرین. بعد از کلی رانندگی و این ور و اون ور رفتن، ساعت یازده و نیم، خسته و کوفته رسیدیم سر زمین خودمون. نافرم گرسنه بودیم و گفتیم که یه چیزی بریزیم تو این لامصب. سلطان زحمت کشید و بساط چای رو ردیف کرد. نشستیم و لیوان اول چای رو به سلامتی آرش و سلطان، به همراهی مقادیر معتنابهی پنیر و بربری داغ، رفتیم بالا. لیوان چای دوم رو که ریختم و دوباره نشستم که بخورم، چشمم افتاد به یک رأس بچه مگس مرده در لیوان چای که هماهنگ با جریان‌های همرفت داخل لیوان، هویجوری بالا و پایین می‌رفت، یه چند ثانیه‌ای مبهوت لیوان چای و بالا پایین رفتن زیبای مگس بودم که به خودم اومدم و تصمیم گرفتم که بالطبع، همون کاری رو بکنم که درسته! قاشق چای‌خوری رو بر داشتم و با تمرکز، سعی در شکار مگس مرده نمودم. توی همین هیر و بیر بود که این وجدان بهداشتی ما بیدار شد:

ـ [رازآلود، اکو] لیشاااااام…

ـ [بی‌خیال] بگو، می‌شنفم…

ـ [رازآلود، اکو] لیشاااااااااااااام…

ـ [شاکی، کم حوصله] د بنااال

ـ [عصبانی] این چه طرز صحبت کردنه؟

ـ [عذرخواه، کم حوصله] بااااشه؛ ببخشید! غلط کردم! بگو فرمایش‌تون رو…

ـ [رازآلود، اکو] این چه کااااااریه می‌کنی؟

ـ [حق به جانب] ببین عزیز دلم! ببین روح راهنمای من! ما قبلاً سنگامون رو از هم واکندیم. نمی‌فهمم چرا باز سر بزن‌گاه، سر و کله‌ات پیدا شد و مثل … ناغافل بساطمون رو به هم ریختی. لطف کن اجازه بده چای‌مون رو بخوریم، هر بلایی سرم اومد، پای خودم. او کی؟

یه چند ثانیه‌ای وایسادم، دیدم این آقای وجدان ناغافل، هیچ جوابی نداد. قطعاً می‌دونست که پینوکیوی کوچولوش آدم بشو نیست P:

دیگه مگس رو شکار کرده بودم. تکوندمش کنار سفره و با خونسردی تمام با همون قاشق چای‌خوری، شکر ریختم تو چای و هم زدم و با لذت هر چه بیش‌تر، همراه با لقمه‌های پی‌درپی نون و پنیر، هورتش کشیدم…

ضمناً! امروز متوجه شدیم که دی‌روز خانم گربه زحمت کشیده بودن و یکی از کوره‌های گلی‌مون رو زایشگاه کردن! یک ونگی می‌زنن که نگو و نپرس…

اکوسیستم کارگری

هفته‌ی پیش، شبی از شب‌های زیبای ورامینی، داشتم اطراف گلخانه می‌پلکیدم که توی تاریکی دیدم موجودی به بزرگی کف دست حقیر، داره تکون می‌خوره. اولش فکر کردم قورباغه‌ست ولی وقتی نور ضعیف چراغ‌قوه رو انداختم روش باورم نمی‌شد که یه عنکبوت غول پیکر باشه. عنکبوت به اون بزرگی ندیده بودم توی عمرم. فکر نکنین از اون عنکبوت‌هایی بود که نود و پنج درصدش فقط پا باشه هاااا، نه!! کلی تنه داشت و وقتی راه می‌رفت، تاراق توروق صدا می‌داد. کمی یکه خوردم ولی اون‌قدری نترسیدم که از دیدن اون هزارپاهه ترسیده بودم. دیدم یه چیزای کوچولویی داره روی پشتش وول می‌خوره. بیش‌تر که دقت کردم متوجه شدم که بچه‌هاش هستن. کلی کف کرده بودم. بلافاصله زنگ زدم به آقای دوست تا خودم رو توی لذت دیدن پدیده‌ای که جلوی روم بود، سهیم کنم… اون شب هم یکی از شب‌هایی بود که به خاطر نداشتن دوربین، یه صحنه‌ی هیجان‌انگیز رو از دست می‌دادم…

دی‌شب هم سعادت دیدن یکی از وقایع نادر، نصیبم شد ولی باز دوربین نداشتم. حدود ساعت نه و نیم شب که تازه از میدون تره‌بار برگشته بودم، دیدم یک رأس خرمگس، به چه بزرگی، بالای پنجره‌ی اتاق نشسته. حدس زدم که ممکنه پروازش بگیره واسه همین بلافاصله چراغ رو خاموش کردم و به جاش چراغ حیاط رو روشن کردم. تو فکر بودم که چی کار کنم تا از شرش خلاص شم که متوجه حضور آقای مارمولک در نزدیکی خرمگس شدم. آقای مارمولک، در کمال خونسردی نزدیک آقای خرمگس شد و در یک چشم به هم زدن شکارش کرد. واقعاً هیجان انگیز بود! چراغ رو سریع روشن کردم تا بقیه ماجرا رو به‌تر ببینم. بدبخت در حین خورده شدن هنوز داشت ویز ویز می‌کرد. این قدر گنده بود که مارمولکه به زور قورتش داد. یاد این افتادم که یه بار که بسکتبال بازی می‌کردم مجبور به قورت دادن یه فروند پشه شدم! نمی‌دونم چه شد که حضرت پشه چسبید ته حلقم! این قدر ته رفته بود که با هیچ اخ‌تفی هم در نمی‌اومد. چاره‌ای نداشتم جز این که هر چه زودتر تکلیفم رو باهاش روشن کنم و به ناچار قورتش دادم. ویز ویزش رو احساس می‌کردم. همین جور که داشت از مری‌ام پایین می‌رفت هم ویز ویز می‌کرد. قبل از رسیدن به محل موعود، ویز ویزش قطع شد و متوجه شدم که به رحمت ایزدی پیوسته…

از دی‌شب فهمیدم که مارمولک‌ها موجودات خوبی هستن و تصمیم گرفتم که دیگه باهاشون دوست باشم. حقیقتش؛ پیش از این خیلی ازشون بدم می‌اومد؛ مسأله‌ی دوتاشون رو توی اتاق و چهارتاشون رو بیرون از اتاق حل کرده بودم…

خلاصه این که قصه‌ایه واسه خودش این اتاق کارگری‌مون! با احتساب اون قورباغه‌ای که دو سه ماه پیش توی اتاق کشف کرده بودم و البته خودم رو هم که حساب کنین، گمونم تا حالا حداقل چهارده نوع گونه‌ی جانوری مختلف توی اکوسیستم کارگری‌مون شناسایی شده D:

آی اونایی که می‌خواین کشاورزی کنین، سیستم هیچ رقمه سوسول‌بازی نیست؛ گفته باشم…

آقای دوست

آقای دوست، شنگول است…

آقای دوست، ناخورده، مست است…

و پایه‌ی دود مودت است، حتی…

آقای دوست، قلب گنده‌ای دارد…

او سعی می‌کند موهایش را شانه کند…

و از این که باران می‌بارد، ذوق‌مرگ می‌شود…

آقای دوست، فحش‌های خوبی می‌دهد، گاهی…

آقای دوست، ماهی‌گیر توپی است…

اسکی‌باز خوبی نیز هست…

و کتابخانه‌اش، پر است از بورخس…

آقای دوست، یک دایی بالفعل است…

و در عالم دایی بودن، اخم هم می‌کند…

آقای دوست، یک جیرودی واقعی است…

آلبالوهای جیرود، کار دستش می‌دهد، تابستان‌ها…

قورمه‌سبزی خور قهاری است…

ولو قرمه‌سبزی دانشگاه باشد…

آقای دوست!! ممکنه یه پیک [پپسی] دیگه هم برام بریزی؟

گربه‌های فضایی

در خاطر دارم کارتونی سریالی پخش می‌شد، چندین سال پیش، با همین نام که قصه‌ی سه گربه‌ی به اصطلاح فضایی را نقل می‌کرد در حال انجام مأموریت‌های مختلف. چهره‌ها اکیداً مشنگ با شاخک‌هایی روی سرشان و ببو بودگی ذاتی؛ خلاصه آن که خنگولیت در سراپای وجودشان قل می‌زد. مطلقاً مشتاق به دیدنش نبودم ولی هر از چند گاهی که از سر لطف برادر کوچکم اتفاقاً نگاهم به آن می‌افتاد، طنز بی‌مزه و انگلیسی‌اش مرا مجذوب می‌کرد.

کاربردی‌ترین نکته‌ی این کارتون آن‌جایی بود که در هر قسمت، وقتی مأموریت‌شان از سر اقبال و خوش‌شانسی و به احمقانه‌ترین شکل، به انجام می‌رسید، می‌پرسیدند که “می‌دانید چرا ما توانستیم فلان کار را کنیم؟” و بعد در فضایی روحانی همراه با رقص نور و در حالی که دستان‌شان را به نشانه‌ی سربلندی به طرفین باز کرده بودند، با طمأنینه و آوایی موزون و چندصدایی می‌گفتند “چون ما گربه‌های فضایی هستیم“… انصافاً خیلی بی‌مزه بود! با این حال من و دوستان نیز یاد گرفته بودیم و هر از چند گاهی که گندی می‌زدیم، دسته گلی به آب می‌دادیم، از سر مزه‌ریختن هم که شده با همان سیستمی که عرض شد، خودمان را گربه‌های فضایی معرفی می‌کردیم…

و واقعاً چه دلیلی محکم‌تر از این! طرف هیچ‌کاری نمی‌توانست بکند. آن قدر سیستم قوی به اجرا درمی‌آمد که بی‌خیال می‌شد و می‌رفت پی کارش. کم پیش می‌آمد کسی بلایی سرمان بیاورد تا یادمان بیفتد که یک مَن گربه‌ی فضایی چند مَن کره دارد!

و اما چرا یاد این سه عزیز فضایی افتادم…

در جمع دوستان و همکاران کم نیست مواقعی که فعالیت‌های مهرورزانه و عدالت‌گرایانه‌ی دولت کریمه موضوع صحبت می‌شود. ما شاء الله کم هم نمی‌آورند و هر روز بری تازه‌تر از تازه را از این باغ همیشه بهار، بر صدر سفره‌ی ملت می‌نشانند، چه با بهانه، چه بی‌بهانه، چه در بوق و کرنا و چه در خفا. زیاد پرسیده می‌شود که “چرا این کارها را می‌کنند؟” تنها جوابی که به ذهن مکدرمان رسید این است که یحتمل ایشان نیز از تیره‌ی همین گربه‌های فضای باشند وگر نه، با هیچ معیار متعارفی نمی‌شود دلیلی ارایه کرد، توجیهی نمود یا اصولاً چیزی در رد یا تأیید گفت. مثل طنز تلخی می‌ماند که نمی‌دانی به آن بخندی یا گریه کنی…

کاشکی طنز بود؛ حداقل محتمل بود که تکلیف خودمان را بدانیم…

هزارپا

مثل قطار؛ فقط “او، او، چی، چی” نمی‌کند…

تا به حال فکر می‌کردیم که فقط از سوسک و آمپول می‌ترسیم؛ اعتراف می‌کنیم که این بار حسابی ترسیدیم از این آقای هزارپا! هیبتی داشت؛ از گوشه‌ی دیوار راهی زیر کمد بود. از دور که دیدیمش گمان کردیم توهمات یومیه، دامان ما را هم گرفته امشب، تا به خودمان آمدیم، رفته بود آن زیرمیرها و دستمان کوتاه از ناکار کردنش. نافرم گنده بود لامذهب! سیزده چهارده سانتی طول داشت و حسابی گوشتالو. پیش خودمان گفتیم نکند نصفه شبی، یواشکی از پایه‌ی تخت بالا بیاید و کارمان را بسازد. درست‌ست به گوشت تلخی مشهوریم ولی خدا را چه دیدید، از بخت بد ما شاید دوست‌مان آن شب هوس آشغال خوری کرده باشد! القصه؛ در همان حال که داشتیم از نیم‌چه ترسی که در دل‌مان افتاده بود به خود می‌پیچیدیم، رفتیم پشت لپ‌تاپ‌مان، روی زمین نشستیم و به انجام امور معوقه مشغول گشتیم. دقیقه‌ای نگذشته بود که ناگهان دیدیم آن حشره‌ی عظیم‌الجثه چونان ماری سهمگین، از زیرتخت بیرون آمده، گویا که قصد حقیر کرده باشد، پیچان و خروشان، نزدیک‌ترین مسیر را به موضع نشستن‌مان برگزیده بود و لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد…

چند ثانیه‌ای میخ‌کوب شده بودیم، نمی‌دانستیم که چه کنیم؛ در آستانه‌ی خورده شدن بودیم که به خود آمدیم و نشستن بیش از آن را جایز ندیدیم و همچون فنری پران، پریدیم، پریدنی… ناکس هیچ چیز هم نمی‌فهمید. هر چه می‌کوبیدیم روی موکت بلکه از تصمیمش صرف نظر کند، هیچ فایده نکرد و همچنان به سوی ما می‌تاخت. در نهایت ما را در گوشه‌ای گیر انداخت و ما چاره‌ای جز این ندیدیم که با یک حرکت فوق سریع، شلیکش کنیم روی موزاییک‌ها. شروع کرد به خود پیچیدن و انجام حرکات ژانگولر. بعد از چند ثانیه‌ای دست از حرکات موزون برداشت و با سرعت بیش‌تر، راه تخت را پیش گرفت. هیچ‌گونه درنگی جایز نبود، پوتین مبارک را برداشتیم و با تمام توان کوبیدیم روی پانصد پای عقبی آن بدبخت…

از این جا تراژدی قضیه آغازید. انصافاً دردناک صحنه‌یی بود. پانصد پای جلویی بی هیچ توجهی به نیم‌تنه‌ی متلاشی شده، تلاش خود را می‌کرد که مسیر را ادامه دهد. چند ثانیه‌ی که گذشت حرکات دست و پایش کندتر شد اما ناگهان برگشت و بدن خود را به طرز فجیعی گاز گرفت و باز سعی کرد که مسیر را ادامه دهد؛ ولی وقتی که دید نمی‌تواند بار دیگر خود را گاز گرفت و چند بار این کار را تکرار کرد. دل‌مان طاقت زجر کشیدن آن بدبخت را نیاورد و پیش خودمان گفتیم که راحتش نماییم. پوتین، بالا رفت و این بار ترتیب پانصد پای جلویی داده شد…

این، دومین هزارپایی بود که در اتاق کارگری‌مان، به رحمت ایزدی پیوست، یاد و خاطره‌اش، گرامی…

تنبلانه

م م م م م… م م… م، م، م، ممممممم…

گویا بیدار شده‌ام؛

اما از کجا بدانم؟…

اصلا چه اهمیت دارد که بیدارم یا خواب…

ادامه می‌دهم ناآگاهیم را…

م م م م م م م م م م م م م… م م… م، م، م… م

حالا چه‌طور؟ بیدارم یا خواب؟…

نمی‌دانم…

مممم… م م م م… مم

این پتو عجب نعمتی‌ست… تنگ در آغوشش می‌پیچم…

هااااااااا… پس بیدارم!

اما چه فرق می‌کند دانستن و ندانستنش؛

اعجاز پتو کار خود را کرده‌ست…

م م م م ممم، م، م، م، ممممم…

سکوت را امتداد می‌دهم…

م م م م م م م م م م م م م م…

چند ساعت گذشته‌ست؟…

نمی‌دانم؛ باید آن قدر کافی باشد تا تمام قرارها دودر شده باشند…

اگر کافی نباشد چه؟

چاره‌ای نمی‌ماند جز ادامه دادن سکوووووت…

و سکوت پشت چشمان بسته‌ام ادامه می‌یابد…

ممم، م م م م م…

چه‌قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر تنبلم امروز… حتی خیلی بیش‌تر…