چه حریمی؟ چه کشکی؟

می‌بینم که “دولت لایحه‌ی حریم خصوصی افراد را پس گرفت” هیچ کی هم به هیچ جای شریفش بر نخورد! الحمدلله که چنان عقل و منطق و فهم و فرهنگی در مردم همیشه در صحنه قل می‌زنه که حاضرن واسه یه چیزی مثل انرژی هسته‌ای ـ که معلوم نیست حق مسلم‌شون باشه یا نه ـ بریزن توی خیابون‌ها و خودشون رو جر بدن ولی حاضر نیستن واسه حقوق مسلم‌شون حتی خم به ابرو بیارن!

باید هم این طور باشه؛ این اصلاً چیز غیر عادی‌یی نیست بلکه رفتار طبیعی ما ایرانی‌ها، تا بوده، همین بوده. لابد پیش خودتون فکر کردین که درستش این بود ملت زبونم لال، مثل بلاد کفر باید می‌ریختن تو خیابون‌ها و از قانونی که قراره حامی حق بدیهی‌شون باشه دفاع می‌کردن؟ نه آقا جون! هیچم از این خبرا نیست!…

اصلاً خودم رو مثال می‌زنم. از خودم پرسیدم که اگه فلان حزب بیاد اعلام کنه که فلان روز، فلان جا یه راهپیمایی آرام در اعتراض به این موضوع برگزار می‌کنه حاضری بری؟ جواب دادم: نچ!… خوب معلومه که تا وقتی آدم‌هایی مثل من پیدا می‌شن، هر چی بیاد سرمون، حق‌مونه…

عجالتاً ما بریم خیارمون رو بکاریم، ظاهراً بیش‌تر از کوپن‌مون حرف زدیم…

خیارچینون

فرض می‌کنیم که شما واسه اولین باره که یه گلخانه‌ی خیاردرختی زدین 🙂

همین‌طور تعداد زیادی دوست خوب دارین که همه‌شون دوست دارن بیان واسه یه بار هم که شده اون گلخونه رو ببینن 🙂

از طرف دیگه سلطان‌تون رو هم فرستادین مرخصی و حتماً باید خیارها رو فردا بچینین و گر نه همه‌شون رو باید سالاد کنین 🙂

و همین طور فرض می‌کنیم که شما… 🙂

اون وقت شما چی کار می‌کنین؟…

هااااااا…

اون وقت شما یه تور خیارچینون می‌ذارین که هم ملت بیان گلخانه‌ی شما رو ببینن، هم خیاراتون رو به موقع بچینین D:

تازشم! کلی دور هم بودین و خوش گذروندین 🙂

بعضی از عکس‌هاش رو این‌جا گذاشتم.

Khiyarchinoun-850107

از همه‌ی عزیزانی که تشریف آورده بودن تشکر می‌کنم، به خصوص از خواهر عزیزم گلاویژ که با از جان گذشتگی وظیفه‌ی پشتیبانی رو بر عهده گرفتن. جداً خیلی خوش گذشت. جای دوستانی رو هم که سعادت همراهی‌شون نصیب حقیر نشده بود هم در همین جا اکیداً خالی اعلام می‌کنم. ایشالا تورهای بعدی.

دوست داشتم خیلی مفصل‌تر بنویسم؛ متأسفانه فعلاً دل و دماغ پرنوشتن رو ندارم. گفتم اگه دیرتر هم بنویسم، ممکنه که دیگه حال نوشتنش رو نداشته باشم. علی‌الحساب همین رو داشته باشین تا بعد…

تا باد چنین بادا…

لحظه‌ی بانمکی‌ست این تحویل سال… توپی می‌ترکانند و ملت می‌پرند بغل هم؛ ماچ و بوسه و مبارکا گویی… می‌گویند پرمیمنت‌ست؛ می‌گویند تازه می‌شود دل و جان و آدمی، رنگی دیگر می‌گیرد… می‌گویند در آن لحظه هر کاری که می‌کنی، همه‌ی سال به آن مشغولی… مثلاً اگر انگشتی در دماغی باشد، صاحب انگشت، تمام سال را مشغول اکتشافات دماغیه خواهد بود! یا اگر در دستشویی باشد هر چند به ناچار، تمام سال را به فیض مستراح، مشمول!!… از کودکی می‌گفتم عجیب لحظه‌ای‌ست این تحویل سال که این چنین زندگی آدمیان را ناغافل، به هم می‌پیچد! مراقب بودم که در آن لحظه‌ی غریب، جز فکر نیک از سر نگذرانم، جز بیان نیک نگویم و جز رفتار نیک، نکنم… و تعبیر کودکانه‌ی نیکی، همین انگشت در دماغ نبودن بود و در دست‌شویی و حمام نپلکیدن. فین‌های‌مان را لحظاتی پیش از موعد، نثار باقی سال کهنه می‌کردیم، دست‌شویی‌هایمان را هم ـ هر چند زورکی ـ می‌رفتیم تا مبادا که ته مانده‌ی حساب‌های شکمی به سال تازه منتقل شود… آه از این همه تعبیر کودکانه، دریغ از این همه تعبیر صادقانه…

بزرگ‌تر که شدیم دیدیم که ای بابا! این طوری‌ها هم که می‌گویند نیست. فلانی در آن دقیقه‌ی شگرف، قرآن باز کرده بود و با چشم اشک‌آلود، عشق می‌باخت به آیه‌های آسمانی، سالی را می‌گذراند که رفتارش و کردارش و پندارش، نه رویی داشت از آن عشق‌بازی و نه رنگی داشت که گواه آسمانی بودنش باشد؛ نبود روزی که خشتکی از ملت پرچم نکند؛ سجاده‌های آب کشیده‌اش هم بماند که خود دیگر حکایتی‌ست… و چه دیر آموختیم که حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی‌ست…

و باز بزرگ‌تر شدیم و دیدیم که این کلاه، فقط لحظه‌ی تحویل سال را به فیض نمی‌رساند، لحظاتی‌ست بسیار مواعید پدران‌مان که روز به روز و لحظه به لحظه، کلاه و سر و خشتک و پرچم را با هم پیوند می‌زند و چه ناخلف میراث‌خوارگانی چون من را به دامن پرورانیده بود و شاید که خویش، خبر نداشت…

هیچ نمی‌توان گفت. ما نیز از ظن خود یار بودیم و آن‌ها نیز. خدا را چه دیده‌اید؛ شاید به حق، درست می‌گفته‌اند و ما درازگوشی کرده‌ایم…

اما در پس این همه نقش و رنگ، چند سالی‌ست که درسِ آموخته‌ام از این حکایت‌های هر ساله را، به‌تر مرور می‌کنم. کار به این ندارم که چه بوده تا چه‌ها بگویند و بکنند؛ آن چه که برایم زیبا می‌کند آن لحظه را، همان غرق در لحظه بودن‌ست، آگاهی غریب در لحظه رها شدن‌ست، شادی توجه به نیکی‌ست که سراپای وجودم را در بر می‌گیرد، لذت مکیدن لحظه‌هایی‌ست که یک‌بار هم شده روحم را در همه چیز و همه جا جاری می‌بیند، نوشیدن لبخند دوستان و آَشنایان‌ست، سرمستی بوی سنبل و سبزه، رنگ و درخشش شمع و آب و آیینه، بساط هدیه و دست‌افشانی بی‌دریغ مادرم، پدرم، برادرانم و خواهرم… و چه بهانه‌ای به‌تر از این لحظه…

طرفه‌لحظه‌ای‌ست تحویل سال نو… و عجب رنگی می‌گیرد زندگی‌ام، چون هر لحظه‌ام تحویل دیگری باشد، نیکی دیگر، رهایی دیگر… خاصه، بی دغدغه‌ی هرگونه ر.م.ش.نگ…

تا باد، چنین بادا…

شغل شریف خیارفروشی

تجربه‌ی واقعاً جالبیه این خیارفروشی. فرض کن یه روز در میون، باید جعبه خیارها رو بزنی زیر بغلت و بری زنگ هر چی میوه‌فروشه تو محل بزنی، به هر کی گرون‌تر می‌خره، بفروشی! واقعاً بامزه‌ست! دیگه الان همه‌ی میوه‌فروش‌های مسیر، من رو می‌شناسن و شماره‌ی موبایلم رو دارن! تصور کن که بیش‌ترین تماس‌های تلفنیت از میوه‌فروش‌های محل باشه! خودم هم قلقلکم می‌گیره! فکر نکنید که این کاره نیستم هااااا ابداً! منی که شیشه ماشین هم پاک کردم این کارها که چیزی نیست، خفن‌تر از ایناش هم پایه‌ام…

انگار وارد یه دنیای دیگه‌ای شده باشی، نگاه‌ها، حرف‌ها، رفتارها، تیکه کلام‌ها؛ خلاصه هر چی که فکرش رو بکنی، یه فرم دیگه‌ست. حالا یه سرم این جاست و باید با جماعت میوه‌فروش سر و کله بزنم، سه سر دیگه‌ام پژوهشگاهه و باید پای صحبت کلی دکتر و مهندس و خلاصه؛ آدم اتوکشیده بشینم! گاهی احساس می‌کنم دارم ترک می‌خورم!…

اولش که باید به کلی میوه‌فروش سر می‌زدم کمی سخت بود. الان به‌تر شده سیستم چون از بین تمام میوه‌فروش‌ها یه چند تایی‌شون که اهل حسابن؛ مغازه‌شون جای خوبیه و نهایتاً حرف حالیشونه، دارن مشتری ثابت می‌شن. بعضی‌هاشون هم پیشکی خیارهای شب عید رو رزرو کردن! البته باید یه سری هم به اطراف خونه‌ی خدایار بزنم. هر چی باشه، بالاشهری‌ها به‌تر می‌خرن!…

مشکلی که الان هست اینه که با زیاد شدن برداشت‌مون، نمی‌تونم هر روز بیام ورامین و جعبه‌ها رو با خودم ببرم؛ و دیگه این که اغلب شب‌هایی که ورامین هستم، فرداش باید برم پژوهشگاه. خیلی نافرم می‌شه که با جعبه‌های معظم خیار، جلو پژوهشگاه پارک کنم؛ این جوری پیش بره شاید دست به دامن حضرات بارفروش بشیم…

و اما عشق

“عشق کوچه‌ی طولانی و البته بن‌بستی‌ست که انتهای آن، پی‌پی کرده باشند” استاد اختای ایلغمی

دوازده سال پیش، کلاس اول یا دوم دبیرستان که بودم، با جمع دوستان نشسته بودیم و داشتیم راجع به عشق پرت و پلا می‌گفتیم که از بین اون‌ها این یه جمله بدجوری تو ذهنم مونده. هر وقت هم که به هر دلیل یادم می‌افته که داره از زبون اختای با اون شیطنت خاص خودش، جاری می‌شه، نمی‌تونم جلوی خنده‌ام رو بگیرم…

البته منظورم از طرحش این نیست که با مفهومش موافقم؛ ولی به هر صورت کک تکرار اون امشب به تنبون‌مون افتاده بود؛ گفتیم باقی عزیزان رو هم مستفیض کنیم 🙂

?EHHMM

سه روز دیگه پنبه‌مون رو تو شورای امنیت می‌زنن…

پرانتز باز

می‌دونید که من یه ایرانیم ;;) و چون یه ایرانیم و تاریخ پرافتخاری دارم و از فرهنگ غنی ایرانی ـ اسلامی و حتی اتمی، بهره بردم لذا باید خواص زیادی داشته باشم. مثلاً این که حتماً راجع به همه چیز اظهار نظر کنم. برای این که ایرانی بودنم رو هم ثابت کنم لذا تصمیم گرفتم امروز نظر سیاسی از خودم درکنم 🙂

پرانتز بسته

خوب یه بار دوره می‌کنیم اوضاع رو واسه این که پازل رو از اول بچینیم:

ـ گزارش البرادعی می‌گه ایران نافرم مشکوک می‌زنه. این، همون البرادعی هستش که زمان حمله‌ی آمریکا به عراق گفت که نسبت به وجود سلاح‌های کشتار جمعی در عراق مشکوکم. با این حال، آقای آمریکا، ضمن ادای احترام به البرادعی و البته شورای امنیت، کار خودش رو کرد؛ آخرش هم هیچی از این چرت و پرت‌ها توی عراق پیدا نکرد.

ـ رایس اومد خاورمیانه‌گردی کرد. حسنی مبارک هم که سوتی رو داد؛ گفت که من به آمریکایی‌ها توصیه کردم که به ایران حمله نکنن. امروز هم بی.بی.سی. گفت که آمریکا اومده بود تا نظر موافق همسایه‌های مهربون رو درباره‌ی حمایت از حمله‌ی اسراییل به ایران جلب کنه.

ـ تمام خبرگزاری‌های عزیز ممالک راقیه هم انواع و اقسام فرضیه‌های جنگی علیه ایران رو از چندین ماه پیش در دست بررسی دارن. خلاصه این که رو بورسیم!

ـ این نظریه‌ی هولوکاست و پاک کردن کشورهای جهان از روی نقشه با پاک‌کن هم که رفت تو پاچه‌مون و تمام دنیا الان اون ور قضیه‌اند. صرف نظر از هر چی قر و قمش حقوقی، همه‌ی عزیزان معتقند که ایران بمب اتم می‌خواد!

ـ از مدت‌ها پیش تمامی ارکان دولتی، تشویق مردم به صرفه‌جویی، روی آوردن به کشاورزی (از جمله کاشت و برداشت خیاردرختی D:) و تبلیغ درباره‌ی فواید جنگ و شهید شدن رو سرلوحه‌ی کاراشون قراردادن.

ـ و چندین و چند چیز دیگه که فکر کنم همین چیزا کافی باشه.

حالا سه شق کلی ممکنه که تا ششم مارس اتفاق بیفته. اولی اینه که ایران به طرز خفنی کوتاه بیاد و بگه که آقا جون؛ هر چی شوما بگین، قبول! اگه این طور بشه کمی اوضاع تعدیل می‌شه ولی نتیجه‌ی قضیه رو نمی‌شه زیاد پیش‌بینی کرد. گمون کنم که احتمال تحریم و بعد از اون هم جنگ، باز هم به قوت خودش باقی می‌مونه. غربی‌ها هم اصولاً این بازی رو به حساب وقت‌کشی می‌ذارن و باز نسبت به اون بدبینن.

دومی اینه که ایران پاش رو توی یه کفش کنه که نخیرام! بنده بی‌خیال بشو نیستم. در این صورت تحریم رو شاخشه؛ که هست و بعد از اون هم جنگ. طبق نظر قبلی‌ام هنوز معتقدم که اگه کسی هم حمله کنه؛ اسراییله و نه آمریکا. تنها یه راه حل واسه ایران می‌مونه که ضمن تن دادن به تحریم ـ که ظاهراً گریزی هم ازش نیست ـ خودش رو از شر جنگ خلاص کنه و اون اینه که راه کره‌ی شمالی رو پیش بگیره. مثلا صبح روز دوشنبه ششم مارس، با وقاحت تمام اعلام کنه که آقا جون! من بمب اتم دارم! تا یه جایی‌تون بسوزه… اون وقته که خر بیار و باقالی بار کن؛ قویاً معتقدم که ایران این کار رو بکنه. کار به همین جا هم ختم نمی‌شه. اسراییلی‌ها معتقدن و اصلاً این طور وانمود کردن که اگه ایران، بمب اتمی دار بشه قطعاً به اون‌ها حمله می‌کنه. به احتمال قوی موضوع رو به حساب بلوف سیاسی برای وقت کشی و رسیدن به تکنولوژی ساخت بمب اتم می‌ذارن. با فرض بلوف بودن، همچنان اسراییل مشتاق به جنگ با ایران می‌مونه. در صورت بلوف نبودن هم ـ که خدا اون روز رو نیاره ـ یه نیم‌چه جنگ جهانی رخ می‌ده…

سومی هم اینه که یکی از معجزات مورد نظر طرف‌داران نظریه‌ی هاله‌ی نور، رخ بده. یه اتفاقی بیفته که ایران ضمن این که حق داره انرژی هسته‌ای داشته باشه، قرار نیست تحریم بشه، قرار نیست کسی هم بهش حمله کنه، قراره همه هم دوستش داشته باشن… که البته تکلیف این شق روشنه. از صمیم قلب دوست دارم که این اتفاق بیفته. البته صرفاً از این جهت که به عنوان یه شهروند عادی، حال و حوصله‌ی دردسر رو ندارم. می‌خوام در کمال آرامش خیارهام رو بکارم 🙂

امید یه اس.ام.اس برام فرستاد که بامزه بود:

می‌دونید این “EHHMM” که توی دست‌شویی می‌گن یعنی چی؟ یعنی این که

Energy’ye Haste’ei Haghe Mosallame Maast