چاره ای نیست، باید رای داد

چندی پیش در جمع مردمی از سن گذشته نشسته بودیم و نقل انتخابات بود. پیر جمع به صراحت و قطعیت گفت که هر کسی برود رای بدهد بزرگ‌ترین خیانت را به این ملت روا داشته. ما هم گفتیم که اگر خیانت این است، حقیر به همین بزرگ‌ترین خیانت مفتخرم که از آن زمان که قانونا جزو آدم جماعت شدیم و حق رای دادن به ما دادند هیچ کدام از انتخابات ـ به قول دوستی شبه انتخابات ـ را از قلم ننداخته‌ام.

گفت من می‌شناسم این‌ها را؛ دروغ‌گواند، شیادند، آدم‌کشند، سر و ته یک کرباسند، چه این و چه آن. تو با رایت این‌ها را تأیید می‌کنی. گفتم که بحث تأیید نیست. این‌ها به اندازه‌ی کافی از طرف دنیا تأیید می‌شوند که دیگر نیازی به تأیید مردمش نداشته باشند. نبینید که قطع‌نامه از خودشان در می‌کنند؛ نبینید که به حقوق بشر گیر می‌دهند؛ نبینید که ما را محور شرارت می‌خوانند؛ این را ببینید که از قِبَل این‌ها دارند پول در می‌آورند از این حکومت. سیاست‌ورزی می‌کنند از رابطه‌ی خوب یا بدی که با حکومت دارند. منافع ملت‌شان را از مکیدن منافع ما تأمین و بهینه می‌کنند. از صدقه سری پول نفت و هزار کوفت دیگر این شکلی، این حکومت تثبیت شده است. روابط بین المللی این را می‌گوید. واقعیت این است. گیرم سردمدارانش به زشت‌ترین صفات انسانی هم آراسته باشند! حالا تو می‌خواهی با این رأی ندادنت چه را ثابت کنی؟ ثابت کنی که اخ هستند؟ چه تأثیری می‌گذاری بر وضعیت با رای ندادنت؟ پایه‌های نظام را سست می‌کنی؟ اعتراضت را نشان می‌دهی؟ گفته‌ام پیش از این که رای ندادن در مملکتی که دموکراسی‌اش هم دموکراسی نیست، اثربخش نیست. رای ندادن نه تنها تضعیف نظام مورد اعتراض نیست که تضعیف همه‌ی ملتی است که اکثر غالبش به هر دلیل ناآگاهند. این جا که بلاد حساب کتاب دار نیست تا آرای رای ندهندگان نشانه باشد برای اعاظم نظامش. نشانه را باید از مهره‌های موجود اعلام کرد. باید با انتخاب کروبی و موسوی اعلام کرد. نه با انفعال در انتخابات. آن هم در مملکت هزار دولتی که فی الواقع هزار دولت دارد: بیت رهبری، سپاه، بنیاد مستضعفان، آستان‌های قدس اماکن متبرکه و و و و … حالا شما می‌آیی و می‌گویی که همین نیم‌چه دولتی که جزیی از تمام داستان است و دست بر قضا و از سر شاید اشتباه طراحان ابتدایی سیستم، ملت حق رای دارند، رها کنیم و منتظر بمانیم که معجزه‌ای رخ دهد و فردا که سر از خواب برداشتی، از یمن وجود سایر ممالک راقیه ببینی آزادی و امنیت و ثروت و اقتصاد پر قدرت و عزت و شرف و امثالهم مثل نقل و نبات (شاید هم مثل پشکل گوسفند)، بریزد از در و دیوار؟ پیش از این نیز باز گفته بودم که این نیز وهمی بیش نیست.

حتی با این فرض که همه سر و ته یک کرباسند، همه‌شان دروغ‌گواند، ریاکارند و امثال این ـ که به نظرم فرض درستی نیست ـ بنده به دروغ‌گوترین، شیادترین، آدم‌کش‌ترین، قالتاق‌ترین، عوضی‌ترین و هرچیزی‌ترین آدمی رای می‌دهم که گمان کنم می‌تواند کمی و فقط کمی زندگی عامه‌ی ملتم از جمله من را در طول دوره‌ی ریاستش بهتر کند.

منطقا باید یاد گرفت که با مهره‌های موجود بازی کرد. باید رای داد…

سایر نوشته هایم در مورد انتخابات

شنبه ۱۸/۱۲/۸۶ – داغ کهنه‌ی انتخابات

دوشنبه ۲۲/۰۸/۸۵ – رأی خواهم داد

شنبه ۰۴/۰۴/۸۴ – دیدی گفتم …

پنج‌شنبه ۰۲/۰۴/۸۴ – فردا شاید دیر باشد، شاید نباشیم …

دوشنبه ۳۰/۰۳/۸۴ – این رنگ بی رنگ …

شنبه ۲۱/۰۳/۸۴ – رأی دادن یا ندادن …

داغ کهنه‌ی انتخابات

دوستی می‌گفت لازم است کمی “منطق” هم لا به لای درس‌های مدارس چپاند بلکه آیندگان مزه‌ی دو کلام حرف حساب زدن با هم را بچشند. در عقل و منطق که بسته شود، معیار و میزان گم می‌شود. همین است که هر یک از ما به گونه‌ای مبتلای بیماری “حق به جانب خویش پنداری” مزمن هستیم. روی هیچ خطکش و اندازه‌گیری توافق نداریم تا به آن بسنجیم کدام به‌تر و کدام بدتر؛ کدام چپ‌تر است و کدام راست‌تر. بر فرض محال اگر چنین چپاندنی رخ دهد، می‌توان امید به این بست که غلظت بیماری در آیندگان، کم‌تر باشد.

چند روز پیش که در معیت عیال رفته بودیم خرید کنیم، دیدیم بر دیوار مغازه‌ای روی پارچه‌ای نوشته‌اند “چون حق انتخاب با شماست پس جنس فرخته شده تعویض یا پس گرفته نمی‌شود”! اگر از فشاری که بر شقیقه‌ها وارد می‌شود، فاکتور بگیریم قاعدتاً خیلی چیزهای متعارف در جامعه، ربطی به شقیقه و متعلقاتش ندارند؛ با این وجود زورکی هم که شده ربطش می‌دهند و بخواهی علیه‌اش کاری کنی و چیزی بگویی و بنویسی، به دلیل عدم وجود همان میزان‌ها و سنجه‌ها، ناچاری که فشار شقیقه‌ها را هم تحمل کنی؛ از همین جا بگویم که ما یکی تحملش را نداریم.

داستان کهنه‌ی شرکت یا عدم شرکت در انتخابات نیز به مسأله‌ای مشابه دچار است. با رفقا که بحث انتخابات پیش می‌آید هر کسی از ظن خودش یار می‌شود و جایی را دست می‌گیرد که به زعم خودش خوش‌دست‌تر از بقیه‌ی جاهاست. خوش‌دستی را که ملاک بحث کنی، این می‌شود که شمایل فیل انتخاباتی نهایتاً اندام بی‌قواره‌ای را صاحب می‌شود که برخی از اندامش به دلیل توجه بیش از حد، بزرگ‌تر از واقع به نظر می‌رسند.

بارها گفته‌ام، هنوز هم تکرار می‌کنم و معتقدم که شرکت در انتخابات بدون در نظر گرفتن هر چیزی که ممکن است شبهه‌ی سیاست‌بازی و دین‌زدگی را ایجاد کند؛ یک کار صرفاً عقلانی و منطقی است. می‌پرسید کدام عقل و منطق؟ می‌گویم الان.

ضرب المثلی انگلیسی هست بدین مضمون که اگر در شرایطی به شما تجاوز کردند و شما کاری از دست‌تان برنمی‌آمد، چشمان‌تان را ببنید و لذت ببرید! خیلی وقت پیش‌ها که این را شنیده بودم غیرتم به جوش آمد و پیش خودم گفتم عجب حرف مزخرفی! بزرگ‌تر که شدیم دیدیم که بی‌راه هم نگفته‌اند مبدعین این ضرب المثل. لابد سختی‌ها به جان خریده‌اند تا چکیده‌اش را این چنین مفید و خلاصه در اختیار آحاد بنی بشر قرار داده‌اند. مفهوم عینی ضرب المثل را تأیید یا رد نمی‌کنم چون به لطف حضرت حق، تا به حال دچار چنین وضعیتی نبوده‌ام، اما در کل پیامی که دارد را چرا.

اصل حرف این است که وقتی شرایط بازی آن چنانی نیست که بشود همه چیز را بر وفق مراد دید، به‌تر آن است که شرایط بازی را سنجید و به به‌ترین شکل ممکن بازی و بازی‌سازی کرد. از یک سو بازی‌سازهای کلان، شرایط بازی را محدود می‌کنند و از سوی دیگر انتخابات، عرصه‌ای است که اصولا عرصه‌ی بازی کردن “آحاد ملت همیشه در صحنه” بوده است و خواهد بود. از جمله خواص عجیب و بامزه‌ی ملت پرخاصیت ایران این است که هر آن که سطح آگاهی مناسبی ندارد و “هر” را از “بر” تشخیص نمی‌دهند، پایه ثابت رأی دادن هست و برعکس، هر آن که اهل فکر و آگاهی است و می‌فهمد “انتخاب” یعنی چه، از بخت بد این ملت گه‌پیچ شده، بازی نکردن را انتخاب می‌کند. آخر از کدام قهر کردن و بسط نشستن، نتیجه‌ای روییده که این دومی‌اش باشد؟ عرضم ابدا این نیست که کلا باب رای ندادن را ببندم. خیر! عرضم این است که باید شرایط را سنجید. اگر واقعاً از افرادی که نزدیک‌ترند به طیف معقولان و حکیمان، در فهرست کاندیداها نمی‌بینید، خوب رای هم ندهید؛ اما اگر یک نفر، فقط یک نفر را هم قابل رای دادن می‌دانید، عاقلانه آن است که رأی دهید.

رفیقی تعریف می‌کرد که زمان انتخابات خبرگان رهبری، رفته بود در یکی از حوزه‌های اخذ رای در قیطریه. آقا و خانم جوانی که ظاهرشان ملهم از سیستم‌های فشن بود و بعید نبود تحصیل کرده هم باشند، آمدند پای فهرست کاندیداها و شروع کردند دیدن و پچ پچ کردن. رفیق‌مان هم نه از روی فضولی بلکه از روی کنجکاوی 😁 دقیق شد تا ببینند در چه مایه‌هایی هستند. نقل به مضمون چنین چیزهایی گفتند:

ـ حالا به کیا رأی بدیم؟

ـ نمی‌دونم، اسماشون آشنا نیست.

ـ ببین! همین الان یه آقایی رد شد که توی لیستش، اسم م.ی. توش بود! بیا بریم لیستش رو بگیریم و همون رو بنویسم!

خلاصه این که آقا جون! رأی بده! حالاحالاها، صورت مسأله، با تمام محدودیت‌هایش، ناراستی‌هایش، قابل پاک کردن نیست؛ پس چاره‌ای هم نیست جز کمک به حل درست مسأله.

پ.ن: سایر نوشته‌هایم در این باب

دوشنبه ۲۲/۰۸/۸۵ – رأی خواهم داد

شنبه ۰۴/۰۴/۸۴ – دیدی گفتم …

پنج‌شنبه ۰۲/۰۴/۸۴ – فردا شاید دیر باشد، شاید نباشیم …

دوشنبه ۳۰/۰۳/۸۴ – این رنگ بی رنگ …

شنبه ۲۱/۰۳/۸۴ – رأی دادن یا ندادن …

کلوب‌ها/کارناوال‌ها

به نظرم می‌رسد که جای چیزی به نام “کلوب” میان ملت کم است. این که چه شده که این چنین شده، نمی‌دانم و صد البته جای بحث دارد؛ اما همین قدر می‌دانم که جایش ـ به معنای متعارفی که در باقی ممالک هست ـ واقعاً خالی است. البته شبه کلوب‌هایی را می‌شود مثال زد که بخشی از کارکردشان شبیه کلوب‌هاست، مثلاً مسجد برای مذهبی‌ها، یا آن چیزی که در دانشگاه‌ها هست مثل دفاتر فرهنگی، بسیج دانشجویی، شورای صنفی و گروه کوه و امثال آن‌ها. شاید بشود گفت که عام‌ترین حمایت از تشکیل کلوب‌ها آن زمانی بود که بستر مناسبی برای تشکیل ان.جی.اوها فراهم شد. وقتی که ان.جی.اوها روی بورس بودند یک کارکرد اصلی که می‌شد برای‌شان دید همین خاصیت کلوب بودگی‌شان بود. احتمالا حرفم خیلی کیلویی است اما به نظرم، نبود بستر مناسب قانونی و فرهنگی برای ایجاد کلوب‌ها نهایتش این می‌شود که میانگین سواد ارتباطی و مشارکتی ملت رشد نخواهد کرد. کلوب‌ها جاهای خوبی به نظر می‌رسند برای تربیت و تمرین این گونه مهارت‌ها.

یک چنین مسأله‌ای هم به نظرم برای برنامه‌های شادی اجتماعی وجود دارد. تا آن‌جا که دیده و شنیده‌ام خیلی از ملت‌ها طی سال مراسم مختلفی دارند که همه با هم می‌ریزند داخل کوچه و خیابان و شادی و پای‌کوبی می‌کنند. اگر از “شادی و پای‌کوبی”اش فاکتور بگیریم، مشابه چنین برنامه‌هایی ـ که مردم به هر دلیل به کوچه و خیابان می‌آیند ـ هم در ایران کم نیستند: دهه‌ی اول محرم به خصوص دسته‌های عزاداری، راه‌پیمایی ۲۲ بهمن، راه‌پیمایی روز قدس، چهارشنبه سوری، سیزده به در و قس علی هذا.

وقتی مجوز شادی در قالب اجتماع عمومی نباشد ـ همان‌گونه که در چهارشنبه سوری نیست ـ ناخواسته ملت چنین خواسته‌ای را به سایر بسترهای موجود می‌کشانند. آن وقت است که ـ مثل همین الان ـ هیچ چیز سر جایش نیست؛ همین می‌شود که دسته‌های عزاداری محرم، محفل خوبی برای دیدن آخرین مدل‌های مو و لباس و یادگیری آخرین تکنولوژی‌های برقراری ارتباط می‌شود. داستانی که در شب پیروزی تیم فوتبال ایران برابر استرالیا رخ داد را نیز زاییده‌ی چنین مسأله‌ای می‌دانم؛ بهانه‌ای مناسب برای ابراز یک شادی اجتماعی. حتی به نظرم راه‌پیمایی‌ها نیز جدای از فلسفه‌ی وجودی‌شان، تنها به همین دلیل که اجتماعی بزرگ از اقشار مختلف ملت به دلیلی غیر متعارف، دور هم جمع می‌شوند و قابل دیدن هستند، جذابند. شاید از همان جنس جذابیتی که بازار تهران دارد.

داشتم فکر می‌کردم که حسب ظاهر، سیزده به در تنها مناسبت شادی‌کنان اجتماعی ملت ماست که دست بر قضا، منع قانونی هم ندارد. عجب مملکت و ملتی داریم که اجتماعی‌ترین شادی‌اش، در کردن سیزدهی است که در اصل نحسی‌اش هم شک است…

کابوی بازی‌های وطنی

ظاهرا در آن دورانی که هنوز سیستم‌های متعالی مدنی و غیر مدنی در بلاد غرب راه نیفتاده بود و آمریکا را غرب وحشی می‌خواندند، سیستم تقسیم اراضی تازه کشف شده، شیوه‌ی مشتی و ردیفی داشت به این صورت که مدعیان زمین‌ها سوار بر درشکه‌های‌شان پشت خطی (شاید فرضی) صف می‌کشیدند و با علامتی که از یک جایی صادر می‌شد می‌تاختند و هر کس به قدر سرعت و شاید قدرتش بخشی از زمین را صاحب می‌شد. به این ترتیب زمین‌های به‌تر و بزرگ‌تر از آن سریع‌ترها و قدرترها بود. در بینابین این کابوی بازی‌ها هم له و لورده یا سوراخ سوراخ شدن چند کابوی خرده پا هم امری ناگزیر می‌نمود. به هر ترتیب مردمان آن زمان نیز گویا چنین ساز و کاری را به عنوان قاعده‌ی بازی پذیرفته بودند.

قصه‌ی انتقال یافتن واحد کاری ما نیز به جای جدید، بلا تشبیه ما را یاد همین گونه تقسیم اراضی انداخت، منتها این بار به جای آن کابوی‌های هفت تیر کش و شش لول زن، دوستان پژوهشگر و دکتر و مهندس بودند و سوژه‌ی دعوا، اتاق و سالن. تا دی‌روز که فکر می‌کردیم فلان اتاق و سالن مال ماست؛ امروز دیدیم که تابلوی جایی دیگر را نصب کرده‌اند سردرش. کاشف به عمل آمد که نقل و انتقالات خارج از ساعات اداری و در غیاب حریف و توأم با دعوا و مرافه و گیس و گیس‌کشی صورت پذیرفته؛ صد البته که سنبه‌ی کسی که پرزورتر است، جواب ده است؛ نه مایی که سر و ته‌مان را هم بیاوریم در عرصه این ترک‌تازی‌ها نخی از موی مبارک بخشی از آن گاوهایی که قرار است چرانده شوند هم نمی‌شویم، چه رسد به آن که بخواهیم مدعی سالن و اتاق هم باشیم.

البته این چنین هم نیست که وضعیت فوق مختص بنده و هم‌کارانم در جایی مثل پ.ص.ن باشد. حمل بر جسارت نفرمایید اما مملکتی که بای دیفالت ملوک الطوایفی اداره می‌شود، همه جایش همین طوری است.

خلاصه آن که ما هم شدیم جزو آن دسته‌ای که قرار بود سولاخ سولاخ شوند، که شدیم…

آرزوپردازی

«هر کاری که مکررا مجسم شود، انجام می‌شود و هر کاری که مکررا انجام شود، صفت می‌شود.»

جمله‌ای که خواندید یکی از آموزه‌هایی‌ست که از استادم فراگرفته‌ام. این جمله یک قاعده‌ی کلی معنوی را می‌گوید. می‌گوید که اگر چیزی را در ذهن به دفعات مجسم کنید، نهایتاً آن چیز، موجودیت می‌پذیرد و اگر بر موجودیت آن اصرار ورزید، تبدیل به صفتی از صفات شما می‌شود. آرزوها و تخیلات ما، عموماً از نوع همین چیزها هستند. اگر با قدرت و تمرکز کافی، ذهناً مجسم‌شان کنی، ممکن است روزی، در حدی از کیفیت واقع شوند. حالا چرا اغلب آرزوهای ما به واقعیت نمی‌پیوندند؟ یا اگر هم صورت واقعیت به خود می‌گیرند، بسیار متفاوتند از آن چیزی که تصورش را می‌کردیم؟

آرزوپردازی هم خودش رسم و رسومی دارد، چهارچوبی دارد که اگر رعایت نشود، به آرزوهامان نمی‌رسیم که هیچ، به احتمال بسیار درگیر مسایل و مشکلات ناخوانده‌ای هم می‌شویم.

اغلب آرزوهامان به خاطر آن که به درستی پرداخته نمی‌شوند، مثل نوزادان ناقص‌الخلقه‌ای هستند که از حدی بیش‌تر رشد نخواهند کرد و نهایتاً نیز نابود می‌شوند و در همین کش و قوس، آسیب‌هایی نیز به ما می‌رسانند.

فرض می‌کنیم که از مرحله‌ی ابتدایی یعنی تصمیم‌گیری گذر کرده‌ایم. تصمیم‌گیری، خودش فرآیندی‌ست مفصل که جای بحث جداگانه‌ای دارد. همین‌طور فرض می‌کنیم که شرایط معقول و منطقی بودن آرزومان نیز رعایت شده باشد. حالا می‌دانیم که دقیقاً آرزوی ما چیست. مهم است که تصویر ذهنی‌مان را از آرزوهامان چگونه شکل می‌دهیم و مهم‌تر از آن، چگونه امتداد می‌دهیم. اتفاق بدی که عموماً می‌افتد این است که به جای تجسم درست یک آرزوی ارزشمند، راه‌های رسیدن به آن را مجسم می‌کنیم. با این کار راه‌های احتمالی دیگری را که برای ما درنظر گرفته شده و در حال حاضر برای ما متصور نبوده‌اند، می‌بندیم؛ یا این که راه‌هایی را می‌سازیم که برای ما در نظر گرفته نشده‌اند؛ اما اگر هم ما را به آرزوی‌مان برساند، اصالتاً راه‌های اشتباهی بوده‌اند و ممکن است دردسرهای دیگری برای ما به وجود آورند.

باید دقت کرد که در تکرار خیال‌ها و تجسمات ذهنی، بر خود سوژه تمرکز نمود و نه راه‌های آن. مثلا من آرزو دارم که یک ماشین خوب داشته باشم. چه نوع ماشینی؟ ماشینی که منطقاً و عقلاً متناسب با سایر شرایط فعلی من باشد. چرا؟ چون اگر نباشد، تعادل زندگی مادی‌ام را به هم می‌زند.

حالا کاری که باید بکنم این است که برای این آرزو وقت بگذارم و برای رسیدن به آن تلاش کنم. یک بخش از این تلاش، فعالیت ذهنی و معنوی و بخش دیگر آن فیزیکی است. دقت کنید که این‌ها توأم با هم است که آرزو را به موجودیت درست خود، نزدیک می‌کنند. افراط در یکی و تفریط در دیگری، موجودیتی ناقص را فراهم می‌سازند.

در بعد تلاش ذهنی، کاری که باید بکنم این است که روزانه یا هر چند روز یک بار برای تجسم درست ذهنی‌اش وقت بگذارم. چگونه این کار را کنم؟ می‌نشینم و در آسودگی، با دقت و تمرکز کافی، خودم را مجسم می‌کنم در ماشین خوب مورد نظرم نشسته‌ام و رانندگی می‌کنم. مجسم می‌کنم که از داشتن ماشین خوب مورد نظرم لذت می‌برم و احساس آسایش و آرامش می‌کنم. مجسم می‌کنم که در حال شستن ماشین خوب مورد نظرم هستم؛ خلاصه آن که خودم را در حال استفاده از سوژه در کمال سرور و شادمانی و رضایت، مجسم می‌کنم؛ و نهایتاً خداوند را سپاس می‌گویم و عاقبت کار را به ایشان واگذار می‌کنم. مهم است که پس از این کار موضوع و سوژه و تمام تصورات و تجسمات خود را ذهناً رها کنید. این اشتباه است که ناخواسته و در زمان‌های نامناسب به سوژه و آرزوی خود فکر کنید. با این کار به موجودیت ذهنی آن آسیب می‌زنید.

می‌شود گفت که این مثال، تقریباً یک نوع آرزوپردازی درست است. آرزوپردازی اشتباه کدام است؟ این است که راه‌های رسیدن به ماشین خوب مورد نظرم را تصور کنم. مثلاً مکرراً تصور کنم که در قرعه‌کشی بانک یک ماشین برنده شده‌ام؛ یا این که دارم راه می‌روم و یک نفر می‌آید همین جوری ماشین‌اش را به من هدیه می‌دهد، یا این که یک چمدان پر از پول پیدا می‌کنم که رویش نوشته است هدیه‌ای از طرف خداوند و می‌روم با آن پول ماشین می‌خرم و قس علی هذا.

از این‌ها که نوشتم صرفاً می‌خواستم بر این تأکید کنم که از کنار تصورات و تخیلات ذهنی‌تان ساده نگذرید. چه بسا که بی‌اهمیت‌ترین‌شان از دیدگاه خودتان، گاهی به خاطر بی‌دقتی در تکرار، مسیر زندگی‌تان را ـ در مسیری خوب یا بد ـ تغییر می‌دهند. برای همین است که توصیه شده، سعی کنید به زمان حال خود آگاه باشید و بی‌هوده به چیزی فکر نکنید.