۲۴ تیر ۱۳۸۶ | اجتماعی |
مظفر الدین شاه حرف خوبی داشت. میگفت همه چیز مملکت باید به همه چیزش بیاید. درستی یا نادرستی این جمله به کنار، انصافا گاهی اوقات خوب کار میکند این حرف. مثلاً همین فتنهی سهمیهبندی بنزین؛ الحق و الانصاف کاری است، راست کار دولت عدلپرور مهرگستر. اصلا آقا جان خیالتان را راحت کنم که ترجمهی عدل و مهر ایرانی چیزی نیست جز در همین مایهها.
حالا چه شد که فیل ما یاد هندوستان افتاد؟ میگویم الان.
برادر بزرگی نقدی نوشت به گوسالهی بنزینی ما و پسوند آن هم تلیفونی، نکاتی را متذکر شد که دیدم لازم است مجدداً دیدگاهم را دقیقتر نسبت به موضوع تبیین کنم.
دولت سالانه تقریباً ۴۰ میلیارد دلار فقط یارانهی انرژی ـ اعم از بنزین ـ میدهد در حالی که درآمد ناخالص ملیاش در حدود ۱۸۵ میلیارد دلار است. تحلیل نسبت این اعداد بماند بر عهدهی خود دوستان. به طور کیلویی عرض میکنم که منطقاً حرکت از این موضع به موضعی که عمدهی این یارانه حذف شود، کار لازمی است. حالا میماند مسیر و روش حرکت به سوی موضع جدید. به نظر بدیهی میرسد که نمیشود تالاپی یک بدنهی بزرگ و جسارتاً لش و معتاد را به تخت بست و گفت: معتاد نباش! از سوی دیگر هم باید فکر چارهای بود که یاواش یاواش اصلاحاتی رخ دهد.
حرکت بینابینی این داستان بنزین میتوانست این باشد که سهمیهبندی انجام شده، سهمیهبندی یارانهی بنزین باشد نه خود بنزین و دولت اجازهی فروش آزاد بنزین را نیز بدهد؛ که متأسفانه این هم نشد و ظاهراً هم قرار نیست حالا حالاها بشود. این کار که بنزین آزاد را نفروشند و بخواهند زیر فشار سهمیهبندی به زور، فرهنگسازی کنند و صرفهجویی را به ملت بیاموزند احمقانهترین راهیست که میشد تصور کرد. نه تنها صرفهجویی نمیآموزند، بلکه انواع راههای زیرآبی و کله معلق زدن و جسارتاً دزدی را بیش از پیش دوره میکنند.
نهایتاً تأکید میکنم که بنده با مکانیزمی که بر پایهای از حداقل عقل و منطق ـ که البته مفاهیم غریبی هستند در دولت کریمه ـ در راستای کاهش یارانهی بنزین طراحی و اجرا شود، عمیقاً موافقم اما با این روش فعلی سهمیهبندی ـ که قطعاً با ملاحظات سیاسی و خط و نشان کشیدن برای تحریمهای احتمالی بنزین توأم است ـ عمیقاً مخالفم.
و اما یک چیزی!
دوست عزیزم آقای شمس یادآوری خیلی خوبی کرد. گفت که وقتی انتقاد میکنید، بیانتان طوری نباشد که آنها بگویند که مخالفین ما هم با ما موافقند. این را میپذیرم که ترکیب و شیوهی نقدم در پست پیشین، مناسب نبود. تشکر میکنم از هومن عزیز بابت یادآوری این نکته و از سایر عزیزان نیز ممنون میشوم گاهی چنین تذکراتی بدهند.
بالاخره آدم که میافتد به بافتن، گاهی خیلی چیزها یادش میرود…
۹ تیر ۱۳۸۶ | اجتماعی, سیاسی |
رفقا شاکی نشوند لطفاً آما این سهمیهبندی بنزین انصافا خوب کاری بود. عمیقا و اکیدا استقبال مینماییم از این تصمیم شجاعانه و حکیمانه. ای ول!
آن زمانی که دولت خاتمی خواست کار را یکسره کند و قیمت بنزین را تالاپی با متوسط قیمت کشورهای خلیج فارس یکی کند، مجلسیان تازه به دوران رسیده، پیرهن عثمانش کردند و اگر حافظهی شما هم به اندازهی حافظهی من ایرانی خراب نباشد، باید به یاد داشته باشید که چه قصهها و حماسهها نساختند اینها که انگار ناجیان عالم و آدم بودند و یکتا رهانندهی ملت از دست تورم و گرانی. همین دکتر توکلی چه فیلمها که نیامد توی تیلفیزیون و چه هوارها که نکشید سر دولت که با این کار تورم زیاد میشود و حتی به این هم بسنده نکرد و یک پله جلوتر، اساس قیمت بنزین را زیر سوال برد که اصلا کدام فلان فلان شدهای گفته بنزین درمیآید هشتاد؟ این شد که سه سالی هشتاد ماند قیمت بنزین و از بخت بد این ملت، نرخ تورم همان رشد را داشت که سالهای پیش. حالا همین جناب دکتر، روی انواع سنگ پای قزوینی و غیر قزوینی را سفید کرد و یک ماهی پیش توی جعبهی جادو ظهور نمود و دفاع کرد از افزایش قیمت بنزین و مدعی شد که کاریست بوده، مسبوق به سابقه. آن زمان مصلحت آبادگرانهی خود را در این دیدند که جامعهی معتاد به مصرف بنزین را همچنان معتاد نگاه دارند بلکه رایها را پیشاپیش بخرند و البته هم که خوب خریدند. بالاخره کار به جایی رسید که افتادن در این چاه، ناگزیر شد و از بخت خوش، دامن همین ادعاچیهای قمپز در کن و سراسر شعار و ریا را گرفت و خوب موقعی هم گرفت. حالا باید دید که این گاو زاییدهشان را ـ که عجیب ناقص الخلقه هم هست ـ چهطور بزرگ میکنند.
فرض کنید در این هیر و بیر، این پنج به علاوه یکیهای لامذهبِ یزیدی صفت هم بنزین به روی لشگر محمود ببندند. از لاف امروز الف نون که گفته طی چند سال آینده صادرات بنزین داریم، معلوم است که خبرهایی هست که اتفاقا بیربط هم نیست…
۲ تیر ۱۳۸۶ | اجتماعی |
پول دست ملت مثل آب راهش را پیدا میکند. هر چه دولت بیاید و راه آب ببندد که از سو نرو، از آن سو برو، دست آخر سوراخهایی درست میشود که ملت ورای هر چه قانون است، سود پول خود را از آنها بیرون بکشند. حالا اگر دولتی داشتیم که مقتدرانه ضمانتهای اجرایی قانونهای تولیدی خود را هم داشت، میشد گفت که تعداد آن سوراخها هم کمتر میشد؛ ولی کارنامهی مملکتی، سابقهی خوبی ثبت ندارد.
این که دولت میآید به زور چوب لای چرخ نظام مالی مملکت میکند و نرخ بهره را دستوری پایین میکشد، بالاخره پول ملت که منتظر دولت نمیماند تا به سود برسد. پول هم به عنوان سرمایه، خودش قیمتی دارد، اجارهای دارد که قیمت آن را نظام بازار است که میفهمد و تعیین میکند. کشوری که توان تولیدش بالا نیست، صنعت قوی ندارد، طبیعی است که سرمایهاش هم صرف تولید و صنعتش نمیشود. در این وضعیت، پول، سودش را جای دیگری جستجو میکند. میرود در چرخههای مالی دیگری میچرخد. میرود و مثلاً گردونهی سوداگری را پر و پیمان میکند.
به نظرم اتفاقی که سال پیش افتاد و نرخ سکه طی یک هفته سر به جهنم برد و به دویست رسید، فقط حاصل افزایش قیمت طلا در بازارهای جهانی نبود، بلکه مهمترین عاملش همین کاهش دستوری نرخ بهره بود. بازار پول، باهوش است. زنده است. میفهمد چه زمانی کجاها نفعش بیشتر میشود. همین که دید دیگر بانک آن سودی را نمیدهد که باید، میآید سکه میشود، میآید دلالی میکند، میآید خودش را ولو میکند روی مسکن.
با این کاهش دوبارهی نرخ بهرهی بانکی، اتفاقهای مشابهی تکرار خواهد شد.
احتمال دارد به رغم رکود، بازار مسکن باز هم شاهد رشد تورمی قیمتها باشد.
احتمال دارد که بازارهای کاذب تقویت شود؛ به خصوص بازارهای دلالی و سوداگری یا قاچاق.
احتمال دارد که بازارها و حرفههای نامتعارف و جدیدی شکل بگیرد که تا به حال در تصور هیچکس نمیگنجید.
احتمال دارد که موج مهاجرت، بخش وسیعتری از جامعه ـ به لحاظ تحصیل یا توان مالی ـ را در بر بگیرد.
و صدها و صدها احتمال دیگر.
تخصصی در حوزهی اقتصاد و مسایل پیرامونی آن ندارم و این چیزهایی که نوشتم صرفاً حدسهایی هستند از تخیل گاه و بیگاه من. دوست داشتم مقالهیی علمی در مورد عواقب احتمالی کاهش دستوری نرخ سود بانکی بخوانم ولی به یاد ندارم که این چند وقت چیزی دیده باشم. اگر کسی لینکی، آدرسی دارد، ممنون میشوم به من نیز معرفی کند.
۲۷ خرداد ۱۳۸۶ | آموزه, اجتماعی |
حتماً تا حالا برای شما هم پیش اومده که یه گدایی بیاد طرفتون و ازتون کمک بخواد ولی به خاطر ظاهرش، این که حدس میزنین معتاده یا بالاخره یه مشکلی داره، بهش کمک نکرده باشین. بعدش هم با این چالش مواجه بودین که کار درستی کردین یا نه. اتفاقی که عملاً افتاده اینه که شما بر اساس نظام ادراکیتون اون بندهی خدا رو قضاوت کردین. مثلا فکر کردین که چون لب و لوچهاش سیاه و ورقلمبیدهست، معتاده.
حالا یه مسألهای این وسط هست، اون هم این که اگه واقعاً طرف اون چیزی نباشه که شما قضاوت کردین، تکلیف قضاوتی که صورت دادین چی میشه؟ یا حتی یه پله جلوتر؛ گیرم که معتاد باشه، از کجا میدونین اون پولی که از شما میگیره رو صرف سیر کردن شکم خودش یا زن و بچهاش نمیکنه؟
من هم اسیر چنین قضاوتهایی هستم. نه تنها توی شرایطی که مثال زدم بلکه توی روابط کاری و دوستانهام هم با مشکلهای مشابهی مواجهم. البته طی این چند سال خیلی تغییر کردم و فکر میکنم که این تغییرم سمت و سوی مثبت داشته ولی به هر ترتیب هنوز هم ناخواسته مردم رو قضاوت میکنم. حالا چرا به چنین چیزی میگم مشکل؟ چون معتقدم که همون قدری که در برابر افعالمون ـ اعم از حرکات و حرفها ـ مسؤولیم، در برابر افکار و نیتهامون هم مسؤولیم. چه بسا که این مسؤولیت، خیلی سنگینتر و البته مهمتره.
[به توسعهی این بحث کمک کنین]
۱۵ بهمن ۱۳۸۵ | آموزه, اجتماعی |
“مردگان را به مردگان وابگذارید”
این جملهایه از حضرت مسیح (ع) که یکی از استادان بزرگوارم نقل کرد جایی که داشت راجع به مکانیزم وقایع در زندگی صحبت میکرد. این که وقتی اتفاقی میافته، وقتی حادثهای رخ میده، درسهایی رو با خودشون دارن که همین درسها مهم هستن و نه خود اون وقایع. نتیجهی زندگی این دنیایی هم، جز پاس کردن این درسها نیست.
آدم باید در مواجهه با وقایع، انرژیاش رو صرف کشف و آموختن اون درسها کنه و گر نه اتفاقها نهایتاً جزیی از دنیای مردگان هستن و باید رهاشون کرد. درسها هستن که میمونن و آدم رو کمک میکنن تا مقابل وقایع پیش رو، تصمیم درست رو بگیرن و درست عمل کنن. اگه مرور کنیم میبینم که خیلی از خاطرات خوب و بد ما، نه درسها بلکه شیرینی و تلخیهایی هستن که به هر دلیل، دوست نداریم رهاشون کنیم. آیا چنین چیزی غیر از مردگیست؟
و زمانی که آدمها درسهایی که براشون در نظر گرفته شده رو نتونن پاس کنن، اون وقته که وقایع تکرار میشن، نه در کمیت و کیفیت، بلکه در درسهایی که با خودشون دارن.
به نظرم برای آدمهایی مثل ما که قوهی تشخیصشون اون قدر رشد نکرده که همهی درسها رو بتونه درک کنه، این اصلا مهم نیست که اشتباه کنه. مهم، داشتن چنین رویکردی به زندگیه.
علاوه بر وقایع، چنین موضوعی برای پدیدههایی که باهاشون مواجه میشیم هم صادقه. وقتی که داستانی رو میشنویم، کتابی رو میخونیم، با مسایلی که مستقیماً به خود ما بر نمیگرده روبرو میشیم، باز این رویکرد میتونه به زندگی ما کمک بیشتر کنه.
محرم و سایر مناسبتها اعم از اعیاد و عزاداریها، برای من چنین پدیدههایی هستن. حداقل سعی میکنم که چنین موضعی رو در برابرشون پیش بگیرم. وقتی که داستان امام حسین (ع) ـ به عنوان یک انسان معنوی ـ رو میخونم تلاشم بر اینه که درسهای اون رو کشف کنم و فرا بگیرم و نه این که خودم رو در تلخی جزییات و ظواهر اون اسیر کنم. مگر نه این که ایشون خواستن که با قیامشون، درست زندگی کردن رو یادآوری کنن؟ انسان معنوی، روش و منشی داره که زندگی رو آموزش میده و آیا عزاداریهای مرسوم و علمکشیهای ما، چنین مفهومی رو همراه داره؟
چند سالی هست که در مراسم عزاداری شرکت نکردهام. نه از این باب که بیاحترامی کرده باشم به محضر صاحبان مناسبتها. بلکه میدیدم که اون چه که در این مراسم نقل میشه، بیش از اون که درسها و زندگی رو دوره کنه، ذکر مصیبته، یادآوری تلخی و مردگیه.
بماند…
یازدهم بهمن، زادروز منه 🙂 تولدم مبارک. من از این روز و از این که دوستانم به من تبریک میگن و هدیه میدن، یاد میگیرم که همیشه دور از تولدبازیها، بهانهای برای دوباره زاده شدن هست؛
و یاد میگیرم که هیچ لذت و رنجی جاودانه نیست؛
و یاد میگیرم که وسعت دل و دست گشاده داشتن، وسعت دل و دست گشاده رو هدیه میآره،
و یاد میگیرم که ارزش یک لبخند و محبت نشوندن در دل یه آدم چهقدر بزرگتر و ارزشمندتر از بزرگترین ثروتهاست؛
و یاد میگیرم که مرگ، نزدیکتر از نزدیکترین لبخندهاست و انگار همیشه برای لبخند بعدی میتونه دیر باشه؛
و یاد میگیرم که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق؛
و یاد میگیرم که… خیلی چیزهایی که باید یاد بگیرم رو…
از همهی دوستان و بزرگوارانی که به هر ترتیب، بنده رو مورد لطف و توجه خودشون قرار دادن، سپاسگزارم.
پ.ن. بعضی از کامنتهای پست قبل رو که مربوط بود به زادروز حقیر، به این پست منتقل کردم.
۵ بهمن ۱۳۸۵ | اجتماعی |
تقریباً سه سال پیش، وقتی تب شایعهی زلزلهی تهران، قیمت انواع چادر سفری را در کمتر از یک هفته، سه برابر کرد، برای من و جمعی از دوستان و نزدیکانم، تجربهای ارزشمند را همراه داشت و آن انجام مانور زلزله بود. نشستیم کنار هم و انواع سناریوهای ممکن را برای رهایی از جهنم احتمالی تهران مرور کردیم، تازه با فرض این که اگر زنده بمانیم. استراتژیهای لازم را چیدیم. نشانی منزل و محل کار همدیگر را فهرست نوشتیم و راههای خروج از تهران را بررسی کردیم. قرارها گذاشتیم و تمهیدات فراهم آوردیم. دفترچههای کمکهای اولیه توزیع کردیم و اصلیهاشان را یاد گرفتیم و خلاصه همان کاری را کردیم که هنوز هم به نظرم درستترین کارهاست برای تمرین یک موقعیت اضطراری و غیرقابل پیشبینی مثل زلزله.
آن موقع که گاهی به خودم میآمدم و از آن فضا دور میشدم، در دل خندهام میگرفت که این خیالپردازیها و مسخرهبازیها دیگر چیست؛ اما مرور که میکنم میبینم حتی بخش کوچکی از آن تجربه که در یادم مانده، ناخواسته در خیلی از امور روزمرهام نیز به کارم آمده. گویا همین که نشسته باشیم و بدترین و غیرمنتظرهترین داستانها را تا آنجا که در توانمان بوده، تخیل کردیم، کمی پیش آگاهی در ذهنمان رسوب داده است.
به گمانم چنین کاری نیز برای آمادگی برابر حملهی احتمالی مستکبرین و خناسان شرق و غرب به تأسیسات اتمی میهن اسلامیمان نیز از اوجب واجبات است. خیلی دوست داشتم مثل آقای الف نون اصلاً چنین موضوعی را به جوراب چپ خودم هم حساب نکنم ولی به دلایلی فعلاً نمیتوانم. در شرایط بحرانی لازم است که تصمیمها سریع و قاطع باشد، فرصت فکر کردن و جمعآوری اطلاعات وجود ندارد. چنین مشقی میتواند پیش آگاهی نسبتاً خوبی را فراهم آورد.
حالا بیایید کمی با هم تمرین کنیم. به نتیجه هم نرسیدیم، نرسیدیم، حداقل این است که دور هم هستیم و میخندیم 🙂
بیایید ابتدا تئوری حمله را به طور کلی دوره کنیم و بعد از آن تئوری دفاع را. البته منظورم از این دفاع ابداً در سطح کلان و از جنس مقابله به مثل نیست. منظورم، شیوهی دم روی کول گذاشتن و دررفتن است. بهتر بود میگفتم، تئوری فرار. بماند…
اگر قرار باشد حملهای رخ بدهد، خیلی کیلویی میشود گفت که اهداف نظامی در اولویتند. بعد اهداف اتمی و دست آخر هم اهداف استراتژیکی مثل منابع انرژی. به همان کیلویی میشود گفت که این طور هم نیست که به طرفه العینی زیرتنبانی همهی این اهداف، به یک باره پرچم شود. حتماً یک فاصلهی زمانی از اولین برخوردها تا برخوردهای بعدی وجود دارد. با فرض خوشبینانهی این که امکان مطلع شدن از اولین حملهها برای مثل ماهایی میسر است، مثلاً همین که پیش از وقوع فاجعه، بیاییم بررسی کنیم که محل سکونت یا کار ما در نزدیکی کدام یک از این اهداف هست و از طرف دیگر، نزدیکترین محلهای امن کجاها هستند کار معقولی است. مسلم آن است که این کار، از آن کارهایی نیست که با شروع حملات و در کوتاه مدت قابل بررسی باشد.
حالا برای مثل منی که خانهاش در همسایگی سایت لویزان است و محل کارش، از همان نقاط استراتژیک، چنین امری واجب عینی است.
حالا این صرفاً یک مثال بود از یک بخش کوچک داستان. باید به فکر بخشهایی نظیر تبدیل سرمایه، از ریال به چیزهای دیگر هم بود. باید به این فکر کرد که فردا روزی اگر فراخوان عمومی سربازی اعلام شد، حاضر هستیم خودمان را معرفی کنیم یا نه، به جای آن به عنوان یک متخلف از قانون به زندگی (!) ادامه دهیم. باید به خیلی چیزهای دیگر فکر کرد.
نخندید آقا جان! لطفا مسخره نکنید که این حرفها کدام است! باور بفرمایید که این سنگ پاهایی که من میبینیم، روی سعید الصحاف را سفید خواهند کرد، حتی اگر آمریکاییها به زیرزمین خانهشان نفوذ کنند و در ملا عام، عملیات انجام دهند باز منکر میشوند. مگر این الف نون را ندیدید که در مصاحبهی تلویزیونی با چه اطمینان به نفسی، وجود هر گونه احتمال حملهی نظامی را منتفی دانست. با این اوصاف که خودشان نمیآیند و با اجرای برنامههای آموزشی، هیزم به آتش نیمافروختهی ملت بریزند. وقتی چنین آموزشهایی را خودشان نمیدهند و نمیخواهند هم فعلا به روی خودشان هم بیاورند، چارهای نداریم جز این که خودمان به فکر خودمان باشیم.
البته قبلا هم گفتهام و دوستان نزدیک نیز نیک میدانند که اصولا حقیر این قدر بدبین نیستم که این جا نوشتم. هدفم بیشتر این بود که یادآوری کنم همین چیزهای به ظاهر مسخره، ممکن است جزیی از فرداروز ناچارمان باشند…