۵ خرداد ۱۳۹۱ | خاطرات, زنبور عسل, شادمانه |
دیروز، رفته بودیم سه کندویی که قولاش را گرفته بودیم، بیاوریم که بالاخره نیش خوردیم 🙂 الحمد لله که نیش خوردیم. ترسمان ریخت. این قدر این سید علی خان حسینی روضه خوانده بود که اگر نیش بخورید اِل و بِل که نیشنخورده، کابوس میدیدیم که به یک چسِ نیش، ورقلمبیده بودیم و کارمان نزدیک بود به گورستان بیافند. چشم بدخواهان کور که نیافتاد 🙂
گرم صحبت بودیم با کندودار ـ شیرافکن نامی بود ـ و ییهو شبیه به این که سوزن زده باشند، مچ دست چپمان سوزید. سوزشاش آنقدری نبود که ناغافل جفتک بیاندازیم و عر بزنیم. دیدیم زنبور بیچاره، ماتحت پاره، تقلا میکند که خودش را از مخلفات نیش برهاند؛ که نرهاند و برادر شیرافکن گرفتش و افکندش آن ور. ما هم با ناخن نیش را درآوردیم. از خونسردی خودمان خوشمان آمد 🙂 اما بعدش جایاش بادکرد و سوزشاش بیشتر شد ولی نه آنقدر که علی گفته بود و دیده بودیم. قابل تحمل بود کلا. برای اولین تجربه خوب بود. حداقلاش فهمیدیم که حساسیت نداریم. خدا را چه دیدید، شاید زنبور درمانی هم کردیم و اصلا خودمان به زور به خودمان نیش زنبور زدیم.
هماهنگ کرده بودیم که این سه کندو را نیمه شب ببریم بلاد جیرود که حسب فرمایش شیرافکن خان، برنامه موکول شد به یک، یک و نیم ماه بعد که شبهای آنجا گرمتر باشد. علی الحساب آنها را هم مهمان پشت بام موسسه کردیم. امروز هم ـ ظهری ـ رفتیم و کمی خوراک رساندیمشان که جابجایی اذیتشان نکند.
خدا آخر عاقبتمان را به خیر کند که با این بیپولی، شلنگ تخته زدنمان گرفته. به فرض هم که کوششی بیهوده باشد، از این روزمرگی کوفتی که بهتر است 🙂
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ | خاطرات, دوستان, زنبور عسل, شادمانه |
مدتها بود میخواستیم خِرِ این رفیق زنبوردارمان را بگیریم، ما را ببرد پشتِ بامِ موسسه و کندوهایش را نشانمان دهد تا کمی عکس بگیریم و با زنبورها از نزدیک خش و بش کنیم؛ امروز دست داد این فرصت بالاخره 🙂
کاری که باید انجام میشد این بود که به تک تک کندوها سر میزدیم و دانه دانه شانهها را درمیآوردیم و وارسی میکردیم که ببینیم اوضاع و احوال چهطوریهاست. از حیث وضعیت کلی کندو و زاد و ولد و نهایتا وضعیت خانم ملکه. یعنی این که آیا هر کندو ملکه دارد یا نه و اگر دارد باید سلول سایر ملکهها را پیدا میکردیم و آنها را بیرون میکشیدیم که به قاعده دو تاشان به یک سرای نگنجند به هم.
اصل داستان امروز اما چیز دیگری بود 🙂
کلا کمی کرممان گرفته بود هویجوری یک کاری کنیم یکی از حضرات زنبور نیشمان بزند، محض خنده. شنیده بودیم خاصیت دارد. بماند که هر چه التماسش نمودیم که بزن! نزد نامرد! روی دستمان نشاندیمش و هی کرم ریختیم که عصبانیاش کنیم، نشد که نشد؛ فوتاش کردیم، زدیم توی سرش، فشارش دادیم، نیشگوناش گرفتیم، فحشچپاناش کردیم، انگار نه انگار؛ ما را به پرزِ لنگِ چپاش هم حساب نکرد.
زنبور که نیشمان نزد، عوضاش یک چیز خوب دیگری نصیبمان شد. فرآیند تولد یک زنبور ملکه 🙂
عکسهایی از آن را در لینک زیر میتوانید ببینید.
خلاصه همین 🙂
۲۴ اسفند ۱۳۹۰ | خاطرات, شادمانه, موسیقی |
لبخند و شادی مردمانی که در سایه روشن شعلههای آتش، دور هم، گرم گرفتهاند، رنگِ تمام خاطرهی سرخ و زردی است که زندگی از آن میجوشد…
همسایههایی که سال به سال سلاممان به هم نمیافتاد، شربت و شیرینی میآوردند، میایستادند کنار باباها و مامانها و خندهشان را، خاطرههاشان را شریک میشدند و از کنار، آتش بازی و شلنگ تخته زدن بچههاشان را میپاییدند. چه بسا خودشان هم یاد جوانی میکردند و زردیشان را به آتش میسپردند و سرخی میگرفتند…
فال حافظ؛ دایره و تنبک؛ رقص و آواز…
و خنده و شادی و خنده و شادی…
کمی دیر است؛ میدانم؛ با این حال این تصنیف هم هدیهی چهارشنبه سوری تان.
جمعخوانیاش با همراهی قابلمهنوازان فامیل صفایی دارد 🙂
تصنیف چهارشنبه سوری؛ از آلبوم این گوشه تا اون گوشه؛ صدا و تنبک بهزاد میرزایی؛ موسیقی و اشعار از لیلا حکیم الهی
یادآوری دوستانه 🙂 لطفا حق معنوی اثر را رعایت فرمایید و اگر تصنیف را شنیدید و قلقلکتان آمد، سی.دی آن را بخرید.
سهشنبهی آخرِ ساله امشب
جشنِ صدا و نور و حاله امشب
چهارشنبه سوری شده باز دوباره
از رو آتیش بپر که چند روز دیگه بهاره
یکی یکی میایم پیش
میپریم از رو آتیش
زردیهامون رو میدیم
سرخی به جاش میگیریم
ترقه، سوت و فشفشه
منور دو آتیشه
صفا داره اگر بشه
یه وقت کسی چیزیش نشه
دود و صدا و آتیش
بچه کوچولو نیاد پیش
چهارشنبه سوری شده باز دوباره
از رو آتیش بپر که چند روز دیگه بهاره
شب که میشه با روی شاد و خندون
قایم میشیم یواش یه گوشه پنهون
به حرف رهگذرها میکنیم گوش
یعنی که ما وایسادهایم به فالگوش
خدا کنه یه حرف خوبِ باشگون باشه توش
چهارشنبه سوری شده باز دوباره
از رو آتیش بپر که چند روز دیگه بهاره
قاشقزنی ببین چه کیفی داره
وقتی که با چادر پاره پاره
رو میپوشونی که یه وقت کسی بجات نیاره
آجیل و نقل و شکلات
سکهی پول و آبنبات
پر میشه تو کاسه برات
بپا کسی آب نپاشه از پنجره رو سر تا پات
چهارشنبه سوری شده باز دوباره
از رو آتیش بپر که چند روز دیگه بهاره
خندهکنون با جارو افتاده به جون دختر
مادره تا بیرون کنه مثلا اونو از در
یعنی دلاش میخواد بده دخترشو به شوهر
رسم و رسومی میبینی یک از یکی بهتر و بامزهتر
چهارشنبه سوری شده باز دوباره
از رو آتیش بپر که چند روز دیگه بهاره
چند روز دیگه بهاره
۶ اسفند ۱۳۹۰ | خاطرات, روزنوشت, شکم سرایی |
دست، خیس میکند؛ برمیگردد و هجوم میبرد به خمیر؛ چنگ میزند به خمیر؛ یک طور عجیبی چنگ میزند. خودم را جای خمیر میگذارم و از نگاه شاطر، از هجوم شاطر، ترسام میگیرد…
بازیاش گرفته انگار شاطر؛ خمیر را این دست آن دست میکند که نیافتد…
روی آن سینی دستهدار و دراز میگذاردش و با دقت و تمرکز، پنجول میزند و پهناش میکند طوری که یک طرفاش آویزان باشد. پنجول که میزند، تناش میلرزد، میرقصد و لبخندم میگیرد…
سینی دستهدار را بلند میکند با آن خمیر یکوری آویزان و زارپ مجموعه را میکند توی آن سوراخ هشتی شکل مرموز. سوراخ رقص نور دار و با حرکتی ستودنی دسته را میچرخاند…
و تکرار میکند؛ و تکرار میشود…
از پستوی ناپیدای نانوایی، بازیگر جدیدی وارد صحنه شده است؛ بچه شاطری با عجله سربرمیآورد، با حجم بزرگی از خمیر که روی دستاناش ولو شده؛ به سوی تغار خیز برمیدارد و از فاصلهی سه متری خمیر را پرتاب میکند توی تغار. مهارتاش حیرتبرانگیز است…
مهارتاش به جای خود؛ حیرت ما هم به جای خود؛ اما…
اما نکتهای هست این وسط که ذهنام را مشغول میکند. تهِ تهِ ذهنام را خیلی مشغول میکند…
بالای ساعدِ آقای شاطرِ خمیر پرتاب کن، پرمو است اما پایین ساعد ـ همان بخشی که جور خمیر را میکشید ـ مو ندارد…
حالا سه تا نان سنگک داغ روی دستان زمستانیام ولو شدهاند و معصومانه مرا نگاه میکنند. عصمت نگاهشان، در هوسِ خاطرهانگیزِ چایی شیرین و کره و پنیر، قند توی دلام آب میکند و عطر دیوانهکنندهشان، خیلِ خاطرات خوش کودکی را زنده میکند…
و تهِ تهِ ذهنام همچنان خیلی مشغول است…
۱۷ بهمن ۱۳۹۰ | خاطرات |
لطفاً نیشتان باز شود. کجکی لبخند ملیح در کنید از خودتان. قلقک ته دل نیز فراموش نشود لطفاً 🙂
البته اینها را هم نمیگفتم همین اتفاقها میافتاد، به گمانم. اصلاً ذات این موضوع که در یک جایی، یک نقطهای از کائنات، از عالم هستی، چکی کشیده شده در «وجه شبکهی جهانی اینترنت» جمیع همهی خوشیهای عالم است 🙂
مطلقاً هیچ درکی از این ندارید که چهقدر خوشحالم و احساس رهایی میکنم از به اشتراک گذاشتن این تصاویر. این چکها بخشی از خاطرات به دل ماندهی باشگاه دانشپژوهان است که سالهاست همچون یک کَکِ وظیفهشناس مقام گرفته در تنبانمان هی خاراند و خاراند و ما هم به ناچار دم برنیاوردیم. صرف قولی که آن زمان به صاحب چک داده بودیم که «فعلا» داستان وبلاگی نشود، زیپ دهانمان کشیده بود. بالاخره آدم ظرفیتی دارد. چند سال بگذرد و آن کک معروض، به تناوب بخاراند که نمیشود! زخم شد بس که خاراند. یک جایی باید دمش را گرفت و مرخصش کرد.
حالا خودت را بگذار جای آن بیچارهای که چکها را گرفته و این عبارات را خوانده. بعدش به این فکر کن که انصافاً این دوستمان چهقدر هنرمند بوده که عین همینها را نقد کرده. خداوکیلی ای ول دارد!
خوب البته در کنه این طنز، تلخیهای بسیاری هم هست که مطلقاً از حوصلهی حقیر خارج است. خودتان بسط دهید موضوع را و دور هم باشیم.
به قاعدهی این دنیا، این داستان نیز قطعاً ادامه خواهد داشت و خواهید دید که چه چکها که «در وجه شبکهی ملی اینترنت» صادر نخواهد شد 🙂
۱۴ بهمن ۱۳۹۰ | ادبیات, خاطرات, شادمانه, عزیزان |
کسانی هستند در زندگی که شنیدن اسمشان یا دیدن و شنیدن اثری از آثارشان، کلیدِ صندوقچهی هزاران هزار خاطره و احساسِ شگرفی است که در انبوهِ کدورتِ روزمرگی و اندوهِ لاجرمِ این روزگار، شادی و تازگیشان را وانهادهاند و دستمان به بازگشودنشان نمیرود. حالا هر بهانهای که نامشان را صدا بزند، شعرشان را باز بخواند، آوازشان را از نو نجوا کند، غنیمتی است که باید قدرش نهاد.
و دیشب به بهانهی زادروزم، تکرار نام یکی از آن کسان را هدیهام کردند…
و البته ساده نیست قدر نهادنش که انگار هر چه بگویی و هر کار کنی باز ته قلبت گمان میکنی که کمگذاشتهای…
تنها خیلی ساده همین را میگویم: ممنونم… ممنونم…
راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نمنمِ باران،
چند چشمه، چند رود، چند دریا گریه دارد؟
حوصله کن بلبلِ غمدیدهی بیباغ و آسمان
سرانجام این کلید زنگ زده نیز
شبی به یاد میآورد
که پشت این قفلِ بدقولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا… دریایی هست
پ.ن. کاوهی عزیز… نمیدانم از چه، حالا یا از فراموشی، شاید هم آن موقع نخواستم بنویسم، خلاصه ننوشتم که تمام خوشی این هدیه از سر زحمت و توجه تو بوده… حالا با تأخیر مینویسم… خلاصه همین