۲۷ بهمن ۱۳۹۰ | شادمانه |
امروز شرکتِ دوستان و اینا بودیم به قصدِ ارایهی کمی مشاوره مثلا. مَحبت فرمودند و سهمِ اینترنتِ لپتاپِ ما را هم دادند که به موازات جلسهی مشاوره، نتگشت ما هم به راه باشد. خوب! دستشان درد نکند! دَمِشان هم گرم!
کمی گذشت و یک آقای مهمانِ گویا مهم برایشان رسید و آقایان سین و نون رفتند اتاق کناری خدمت ایشان، گعده بگیرند و جلسه برقرار کنند. ما هم مشاوره را با آن یکی از دوستان، امتداد دادیم تا رسیدیم به بساط چایی و بالطبع، آنتراک. فرصت، غنیمت بود و نتگشت آغازیدیم و دیدیم که به! آقای نون آن لاین است. شیطنتمان گل کرد و مِن بابِ عرضِ ارادت، خطاباش کردیم: گو.و!
به دقیقه نکشید که آقای نون از اتاق جلسه، نیش تا بناگوش باز و سرخ و سیفیت تشریف آوردند بیرون. رنگِ رخساره و لبانِ خنداناش را که دیدیم، ما نیز عنان از کف دادیم و به مرگ، خندیدنمان گرفت.
در آن هیر و بیر که از درد دل به خود میپیچیدیم و اشکِ ذوق، جاری، شرح دادند که نوتیفیکیشن گوگل تاک، دیلینگی آمد بالا در حالی که در همان لحظه میخواستند گزارشی را روی لپتاپ به آقای مهمان نشان دهند! و به یک وضعی روی لپتاپ را برگرداندند!
پرسیدیم که: دید حالا؟
فرمودند: نه!
عرض کردیم: حیف شد 😁
دوستان سعی نمایند در شعاع ده متری بنده آنلاین نباشند که بیخودکی قلقلکمان میگیرد. خود دانید 😊
۱۴ بهمن ۱۳۹۰ | ادبیات, خاطرات, شادمانه, عزیزان |
کسانی هستند در زندگی که شنیدن اسمشان یا دیدن و شنیدن اثری از آثارشان، کلیدِ صندوقچهی هزاران هزار خاطره و احساسِ شگرفی است که در انبوهِ کدورتِ روزمرگی و اندوهِ لاجرمِ این روزگار، شادی و تازگیشان را وانهادهاند و دستمان به بازگشودنشان نمیرود. حالا هر بهانهای که نامشان را صدا بزند، شعرشان را باز بخواند، آوازشان را از نو نجوا کند، غنیمتی است که باید قدرش نهاد.
و دیشب به بهانهی زادروزم، تکرار نام یکی از آن کسان را هدیهام کردند…
و البته ساده نیست قدر نهادنش که انگار هر چه بگویی و هر کار کنی باز ته قلبت گمان میکنی که کمگذاشتهای…
تنها خیلی ساده همین را میگویم: ممنونم… ممنونم…
راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نمنمِ باران،
چند چشمه، چند رود، چند دریا گریه دارد؟
حوصله کن بلبلِ غمدیدهی بیباغ و آسمان
سرانجام این کلید زنگ زده نیز
شبی به یاد میآورد
که پشت این قفلِ بدقولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا… دریایی هست
پ.ن. کاوهی عزیز… نمیدانم از چه، حالا یا از فراموشی، شاید هم آن موقع نخواستم بنویسم، خلاصه ننوشتم که تمام خوشی این هدیه از سر زحمت و توجه تو بوده… حالا با تأخیر مینویسم… خلاصه همین
۱۰ مهر ۱۳۹۰ | خاطرات, دوستان, شادمانه |
گرگ و میش دمِ غروب بود که تازه رسیدم بندر عباس. مناقصه باخته و اعصاب خرد و خسته از دو ساعت و نیم ایستادن در صفِ قایقهای قشم به بندر. شرجی و گرمی هوا احساس چندش آور و سنگینی کت پوشیدن را دو چندان میکرد. برای طبع گرماییام کنایه که نه؛ خود جهنم بود آن وضعیت. جنبش موزیانهی دانههای عرق در مسیرهای پیشبینی نشده، از فرق سر و شقیقهها تا زیر چانه و توی یقه، فکرِ سگ دو زدنهای بعدی توی فرودگاه برای بلیتِ برگشت را خودِ کابوس میکرد. مانده بود فقط حضرات مرغان هوا به سرمان پیپی کنند که از بخت بد، این سعادت نصیبمان نشد؛ که اگر میشد یک عمر خاطره میساخت برای ما از آن شب؛ اما خدا خواست که این خاطرهی عمری، گونهای دیگر رقم بخورد برای ما.
ایستاده بودم منتظر ماشین به قصد فرودگاه که نوای رقصِ سماع آقای موبایل بلند شد. شماره ناشناس بود. با اکراه برداشتم. صدایِ گرمِ آقای ناشناس دیری نپایید که شناس شد؛ رضا خان امیر 🙂
واقعا غیرِ منتظره بود و بسیار خوشحال کننده. کلی انرژی مثبت گرفتم که در آن بلبشویی که عرض شد، دوستی بعد از این همه سال هوای فقیر فقرا کرده بود و ما را از تنهایی رهانید.
حالا اینها که گفتم خواستم به جای بامزهی داستان برسم که آغازش میشود همین تماس. فرمودند که آقا جان! رفیقی از بچههای سال بالایی مدرسه، آقا صادق خان قریشی، بابا شده؛ دوقلو و پسر.
گوش میکردم و سعی داشتم ارتباطی برقرار کنم بینِ تماس رضا امیر و بچههای دو قلوی جناب قریشی و بندهی سراپا تقصیر. با تعجب گفتم: خوب؟!
ادامه دادند که: میخواهند اسمشان را بگذارند: آرشام و لیشام!!!
و این جا بود که بالاخره افتاد و نیشمان باز شد 🙂
و ادامه دادند که: رفتهاند ثبت احوال و وقتی اسم را گفتند، پاسخ شنیدند: آخه لیشام هم شد اسم؟! برو سند بیاور! آقا صادق هم گفتند که سند چیه؟ میرم زندهاش رو مییارم! (یا چیزی شبیه به این)
خلاصه آن که قرار شد که وقتی رسیدم تهران ایشان با من تماس بگیرند و کمک کنم که مسأله حل شود.
سرتان را درد ندهم. آخر الامر اسکنِ شناسنامه و کارتِ ملیام را فرستادم برای آقا صادق و نهایتا تیرِ آخرِ ترکش که حسب ظاهر همین هم کارساز شد:
کتابِ رجالِ دوهزار سالهی گیلان و تاریخِ گیلان
مؤلف: آیت الله محمد مهدوی لاهیجانی
شابک: 7-09-5939-964
و یک لیشام به لیشامهای دنیا اضافه شد 🙂
پ.ن.
ـ این وقایع، اسفند ماهِ سال پیش اتفاق افتاد.
ـ نسبتا در همین رابطه بخوانید: لیشام هستم و از هر دری سخنی
۲۶ شهریور ۱۳۹۰ | خاطرات, دوستان, شادمانه, شکم سرایی |
(برای دیدن عکسهای بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)
دعوا کردنها و دل و قلوه درآوردنها و گیس کشیدنهای کاری، دانشی است که سهم هر حلقهای از همکاران نمیشود؛ این که همهی اینها اتفاق بیفتد و باز بعد از سالها، همچنان بهترین دوستان باشید برای هم. باور دارم که توسعهی این دانش، کارِ هر جمعی نیست. کافی نیست که فقط عالم و عاملِ کار باشی. بی دلسوزی نمیشود؛ بی همدلی و همراهی نمیشود؛ بی گذشت نمیشود…
این اعاظم صاحب اعتبار که میبینید بخشی از آن حلقهی همکاراناند که گفتم. به طرفه العینی ۱۲ سال گذشت از آن موعد که کار را بهانه کردیم و دور هم گردآمدیم. در حساب سن و سال ما، عمری است برای خودش. اعتبار ـ تو بخوان شکم ـ هم به قول یکی از همین رفقا، چیزی نیست جز حاصل انباشت دانش که از بخت بد، قرعهی فالِ منِ بیچاره این چنین شد که شدیم بی اعتبارترینِ ایشان، ظاهرا.
چشم خمار و چشمانداز ارتفاعات لشگرک مجملی است از حدیثِ مفصلِ یکی از دایی باقر خورانهایی که رفقا هماهنگ فرمودند؛ حالا این حدیثِ مفصل چیست فعلا بماند تا شاید سالها بعد گفته آید در حدیث دیگران 🙂
محل حادثه: جادهی فشم
زمان وقوع: یکشنبهی هفتهی پیش، بیستم شهریور
حادثهدیدگان از راست به چپ: علیرضا کاظمپور، هادی نیلفروشان، جواد حکیمزاده، بنده، فرزان نیکپور، حامد کمالی، صادق پیمانخواه؛ جای باقی دوستان هم سبز 🙂
۶ شهریور ۱۳۹۰ | خاطرات, روزنوشت, شادمانه |
گردو بازی، یک نوع بازی قدیمی بوده که اصولا پیش نیاز هر گونه بازی ـ ولو کانتراسترایک ـ میباشد 🙂
دوستان وقتی خوب گردو بازی تمرین نکرده باشند و کری خواندنشان گوش عالم و آدم را پر کند همین میشود که امروز دیدید. این را گفتم که برخی دوستان مدعی بدانند و آگاه باشند که درست است ما کمی پا به سن گذاشتهایم ولی دلیل نمیشود حق کسانی که اسنایپر میگیرند دستشان و یک گوشه خف میکنند کف دستشان نگذاریم D:
البته حالا طوری هم نشده؛ غصه نخورید! ایشالا دفعهی بعد جبران میکنید 🙂
بنده از همین جا دست هم تیمیهای عزیزم را گرم میفشارم و به هد شات های زیبایشان افتخار میکنم 🙂
دیر یادم افتاد! کاش از آن لحظهی آن یک عکس میگرفتیم میزدیم گَلِ فیس بوک که سابقهی داستان ثبت بشه.
قابل توجه آن تیمیها! ما از الان داریم گرم میکنیم واسه روند بعد. لطفا خودتون زحمت بکشین گردوهاتون رو هم بیارین P:
من باب ثبت سابقهی داستان در خصوص ترکیب تیمها:
تروریستها: بنده (Mangal)، فرزان نیکپور (Player1)، مهدی بنکدار (MBT)، حمید محمدی (Hamid Ghatel)
کانتر تروریستها: علی حسینی (Masterkiller)، جواد حکیم زاده (JJ)، میثم (Freeman)، علیرضا حاجی صفری (Balck-killer)، علیرضا حایری (Assassin)
از شوخی گذشته صمیمانه تشکر میکنم از دوستان عزیزم که پس از سالها یک عصر خوش رو واسه همهی ما ساختن به خصوص میثم پیمانخواه.
۲۴ آبان ۱۳۸۹ | روزنوشت, شادمانه, شکم سرایی |
بروید با عشق یک عدد بیسکوییت ساقه طلایی (شرکت مینو) بخرید 🙂
و با همان عشق یک بسته شیرکاکائوی خوب (چوپان یا دامداران) 🙂
در حالی که آنها را زیر بغلتان زدهاید لبخندزنان و ذوقکنان مسیر بقالی محل تا خانه را قدمزنان طی بفرمایید 🙂
به خانه که رسیدید لباس نکنده و دست ناشسته یک ظرف مناسب بردارید همراه با هونگ (یا گوشت کوب) 🙂
بسته ساقه طلایی را باز فرموده چهارتایش را با احترام خرد کنید توی ظرف 🙂
هونگ (یا گوشت کوب) را بردارید و بیسکوییتها را بکوبید 🙂
هی بکوبید و هی بکوبید و هی بکوبید 🙂
همچنان لبخندزنان باشید و ذوقکنان 🙂
به قدر یک لیوان کمی کمتر شیرکاکائو بریزید روی بیسکوییتهای خرد شده 🙂
بعد با یک قاشق نه لزوما تمیز هم بزنید 🙂
هی همبزنید و هی همبزنید و هی همبزنید 🙂
لبخند و ذوق فراموش نشود 🙂
اگر بگذارید مدتی بماند و «مولکول»های بیسکوییت بیشتر خیس بخورد بهتر است 🙂
البته نخورد هم نخورد 🙂
بعد تِلِپ شوید روی راحتترین مبل، صندلی یا هر نشستنگاهی که باهاش حال میکنید 🙂
و لنگها را ول بدهید راستکی جلویتان 🙂
بعد یواش یواش، قاشق قاشق بخوریدش 🙂
لبخند و ذوق لطفا 🙂
… 🙂
از صدر تا ذیلش خاطره است لامصب 🙂