۲۶ دی ۱۳۹۱ | خاطرات, روزنوشت, عکاسی |
برگهایی از خاطرات را باید تندتر از همیشه ورق زد و رد شد. باید تندتر ورق زد تا مبادا نگاهات فرصت گره خوردن داشته باشد با نگاهی، لبخندی و شاید گریهای، حک شده در ناکجای ذهنات. نه این که بد باشند. نه این که احساس خوبی را زنده نکنند. چیزی دارند در خودشان که انگار آدم توان مرور کردناش را ندارد. چیزی که دل آدم را خالی میکند. چیزی که اگر لحظهای بیشتر درنگ کنی، تو را میکشند درون خودشان و میبرندت تا ته خیال؛ جان میگیرند با همهی همان کیفیتها و ریزترین جزییات، انگار که همان لحظه، همان جا واقع شده باشند، آن قدر واقعی که حسشان میکنی…
و بعد…
تو میمانی و انبوهِ حسرتها، انبوهِ کاشها…
انبوهِ تمام دردهایی که دیر یا زود باید رهایشان کنی…
۸ دی ۱۳۹۱ | تن درستی, خاطرات |
بیناییام که ابرآگین… هوای زندگی، ابرآلود… روزها نیز کمابیش ابری…
حالی میشوم… ابر اندر ابر اندر ابر…
در این احوال، آدم خزیدناش میگیرد؛ که بخزد کنجی، که بخزد توی رخت خواب، که بخزد در تاریکترین عمق تنهایی و هی به چیزهای زندگیاش، چیزهای ذهناش بگوید: باشد برای بعد…
اینها را که مینویسم نیز از آنها است که افتادهاند برای بعد. مینویسم که اگر کسی به چنین دردی گرفتار شد، گمان نبرد که کوفت گرفته، یا ام.اس. دارد. مثل خیلی دردهای برخاسته از تلخیها، اجرای وظیفه میکند که بیمقدمه، سربرآورد از آن گوشههای تاریک درون و حال آدم را چند روزی، هفتهای، ماهی، شاید سالی به چیز بکشد و برود پی کارش؛ یا نرود…
البته هنوز نرفته. تغییر شکل داده. الان میگویم چه شکلی.
قریب به یک ماه پیش ـ جمعه شبی ـ بود در کارگاه کاغذگری که دید چشمانام تالاپی نافرم شد. تابهتا میدیدم. به حساب خستگی گذاشتم. فردایاش حسابی اذیتام کرد و تشخیص نمیدادم دقیقا مشکل چیست. فقط میدانستم که هست. عصرش، کاملا اتفاقی مکشوف شد که یک تکه ابر گردالی، در مرکز دید چشم راست جا خوش کرده و هر سو که مینگرم، ابراز وجود میکند. جستجوی اینترنتی هم که فقط بر ناخوشیمان افزود…
فهمیدم که مشکل، جدی است. ابری که با نگاه بچرخد، با هیچکس شوخی ندارد.
به توصیه و راهنمایی دوستان، صبح یکشنبه رفتیم بیمارستان چشم نگاه و اورژانسی عکس چشممان را گرفتند. مشکل تشخیص داده شد: سی.اس.آر. آب داخل چشم، نشت میکند به زیر شبکیه و یک قلمبگی میسازند شاید از سر سوزن کوچکتر؛ که البته همان کافی است که نظام زندگیات به هم بریزد.
و هر چهار نفری که چشمام را معاینه کردند، دلیلاش را یک چیز گفتند: بای دیفالت، استرس بیش از حد.
آن موقع که این را گفتند برایام عجیب مینمود. باور نمیکردم. اما در این مدت که در احوالام غور نمودم، دیدم که سرشار از استرس هستم و خودم را گول میمالیدم که استرس ندارم. به همین قاعده، عوارض دیگری را که فکر نمیکردم داشته باشم نیز، کشف شد. پسمانده و رسوب استرسها و بیخوابیهای این دو سه سال است به نظرم خودم که گیر کرده بود یک جایی و تا حالمان را نمیگرفت ـ که گرفت ـ دست بردار نبود.
آقای دکتر متخصص، خیلی ناز و ملو، فرمودند که هیچ چیز خاصی نیست! نترس! گور بابای اینترنت! و کلا نهایت تلاشاش را کرد که من را به زندگی امیدوار کند و بگوید که ارزش خودکشی ندارد. البته این را هم گفت که دوا درمان خاصی هم ندارد. باید خودش جذب شود، خوب شود. اگر بعد از سه چهار ماه ـ برای شما که هولی، یک ماه ـ اگر خوب نشد یا بیشتر شد، بیا دوباره معاینه و اینها و تشخیص مجدد؛ شاید عمل لازم شوی. با لیزر میزنند میترکانند ابر مزاحم را، به تعبیری، شبکیهی بدبخت را.
ساختهایم در این مدت با این مهمان ناخوانده. داستان فقط تار دیدن نیست. مشکل اساسی اینجا است که چشم تار میبیند، مغز فکر میکند که چشم فلان فلان شده درست فوکوس نکرده، بعد هی دستور میدهد به عدسی بدبخت که: اوهوی! فوکوس کن! و آن بیچاره هی چاق و لاغر میکند خودش را که بالاخره مغز بفهمد آن به نظر زیباروی ده متر جلوتر، چه طوریها است؛ ولی نمیشود که نمیشود. البته مغز، آخرش میفهمد، ولی وقتی که دیر شده. دماغِ اکستریم عقابی و سیبیل اپیلاسیون نشده، زیر یک من آب و لعاب، از فاصلهی یک متری نمیتواند قابل تشخیص نباشد. همین میشود خستگی بیش از حد چشمها و آخرش سردرد.
رانندگی هم برای کشتیسوارِ میلیمتری رد کنی مثل حقیر نیز که حالا تجلی آدرنالین است، خاصه آن که باران هم بیاید و زوایا و فاصلهها همین جوری هم لوچ و معوج به نظر آیند.
از شوکِ حاصل از شبرنگ شاشیدن بعد از عکس و سردرد و خستگی پنج ساعت پیادهروی در بازار تهران، در یکی از آلودهترین روزهای پایتخت و تصادف همان روز عصر و در جوب افتادن ماشین نازنینام بعد از تصادف که فاکتور بگیریم، کلا نکتهای نداشت گویا این مهمان ناخوانده.
سرتان را درد ندهم. الان بهترم. آقای ابرِ باران نبارِ دید تار کن، همچنان هست اما گردالی نیست. کوچک شده و شبیه به سوراخهای پشت ساعت دیواری، متمایل به سمت بالا و راست.
و اما درسی که میشود از این داستان گرفت:
حوالهدانهایتان را ـ هر چه که هست ـ جدیتر بگیرید 🙂
پ.ن.
از همهی دوستان عزیزی که در این مدت راهنماییام کردهاند، جویای احوال بودهاند، جد بلیغ نمودهاند که الکی هم شده امیدم دهند، عمیقا سپاسگزارم 🙂
۳۰ آبان ۱۳۹۱ | اجتماعی, روزنوشت |
صحنه، از این قرار بود…
در ترافیکِ در حالِ حرکتِ همت به غرب، ورودی حقانی، حضرت موتور کمی بد رانندگی کرد و رانندهی سمند، نهیباش زد. همان طور که آهسته میراندند، بحثشان شد. از تکاپوی هر سه سرنشین سمند، به نظر میرسید چیزهای خوبی به موتوری و سرنشیناش نمیگفتند. جنب و جوش بالا گرفت و ناگهان، به طرزی عجیب، موتوری ایستاد و از سمند فاصله گرفت. سمندیها که ظاهری علیه السلام داشتند و سیاه پوشیده بودند برمیگشتند عقب و با تلخ اخمی، خطاب به موتوری، لب میجنباندند و دست تکان میدادند. موتوریها، در گوش هم نجوا میکردند و فاصله را حفظ. سمندنشینان دست بردار نبودند و به ژانگولر مشغول. تا این که…
تا این که صحنه را دیدم…
آن جوانک سیاهپوش، آن جوانک علیه السلام که عقب نشسته بود و لابد رخت عزای محرم به تن داشت، نیمتنه از پنجرهی عقب خودش را بیرون کشید و تفنگ در دست موتوری را نشانه رفت…
یک لحظه تمام ماشینها فریز شدند. کسی جرأت تکان خوردن نداشت. موتوری، رنگ پریده، کنار گارد ریل ایستاده بود و همراه سرنشیناش، مبهوت، حرکات وقیح جوانک را میپایید…
سمند، رفت. جوانک، سلاح در دست، خودش را درون ماشین کشید؛ سلاحاش آخر از همه…
…
یک سری چیز، قطار شد توی ذهنام…
۱۵ آبان ۱۳۹۱ | خاطرات |
میخواهم بخوابم… یکجایی حوالی همین دیروز… میان همان پتوی سبزی که دو تا ببر داشت و بوی مادربزرگ میداد، بوی نای زیرزمینِ کرمانشاه، بوی علاء الدین تازه نفت شده…
سلام کنم به ستارههای نزدیک، ستارههای افتاده روی خرپشته، بگیرمشان بگذارم زیر متکا، دم دب اکبر را گره بزنم به دم دب اصغر، بعد هی مشت بزنم به پشهبند و تابهتا شدن ستارهها را دنبال کنم تا انتهای راه شیری، با خنکای نسیم، تا پایان خواب…
دراز شوم در تمام خیسی راهآبهای لاهیجان، پیراهنام پر شود از لاکپشت، مار، قورباغه. بلند شوم، سراپا گِلی، دست باز کنم زیر اشکِ بیدریغِ ابر، گرداگردم پر شود از کبوتر، باد، پروانه…
بمیرم در آغوش تمام بوتههای تمشک و همهی همهی هر آن چه تیغ تمشک است را با لبخندهای خونآلودم، با لباسهای پارهام مهمان خانهام کنم…
سبز شوم لابلای برگهای تازهی چای، میان انگشتان داییام، چیده شوم در انبوه سبدهای حصیری بزرگ…
بپیچم به ساقههای حیران برنج، پرتابام کنند روی باد و گم شوم پای خرمنکوب، هی از خاک برنج سرفهام بگیرد و هی دست بزرگ و زبر آن بزرگترین و مهربانترین دایی دنیا موهایم را بپیراید از خردههای کاه، بتکاند و هی من فرار کنم…
گر بگیرم در همخابگی شاخههای خیسِ اجاقِ گِلی، زیر بام مهگرفته و بارانی، دود شوم زیر طاق چوبی، آن قصر کودکیهایم…
برادر کوچکام را سوار دوچرخه کنم، دل بزنیم به زردی پاییزی کوچهباغهای کرج، رها شویم در خش خش یک دریا برگ چنار، غرق در سرودِ آسمانیِ یک آسمان گنجشک…
میخواهم بخوابم…
۹ آبان ۱۳۹۱ | ماشین آمریکایی |
نوشتههای مرتبط:
اندر حکایت ماشین آمریکایی ـ یکم
اندر حکایت ماشین آمریکایی ـ دوم
۳۰ مهر ۱۳۹۱ | اجتماعی |
نوشخوار کردن مسایلی چند دست چرخیده هم نمک خودش را دارد. از این جنس است که از کسی لجات گرفته باشد و تا خودت لگدی نزنی، نیشگونی نگیری، دلات خنک نمیشود. میگذاریم پای کودکِ درونی که پیش از این، ذکرِ خیرش رفت.
به نظرم رفتارِ امروزِ بازاری جماعت، منطقی است که آن زمان ـ و هر زمان ـ که ملت را به تیر میزدند و لگدکوب میکردند، بر ساحل امن نشست و نظاره کرد و حالا که آتش، کم کم دارد دامن خودش را هم میگیرد ـ و چه بسا که گرفته ـ یک چیزهایی یادش افتاده و دادش درآمده که ما هم دردمان است.
منطقِ منفعت در هر برههای برای هر صنفی همین را طلب میکند که زمانی بنالد که لازم است. دلیلی ندارد صف را بهم بزند وقتی که نفعاش، برجاست، پولاش، میرسد. حالا گیرم ظلمی باشد یا نه، فقری باشد یا نه، قوهی مجریهای، مقننهای، قضاییهای باشد یا نه. جمهوریت و آزادی و فرهنگ که جای خود دارد.
شیرینی داستان آن جاست که این رفتارِ منفعت طلبانه، در تعارض با خواستهای حقطلبانه قرار میگیرد، البته نه از آن نوع حقی که صاحبانِ امر تعریف میکنند و تنها خودشان را محق میدانند که تولیتِ آن را داشته باشند. سیاست، فرهنگ و هر چیز دیگر، تا وقتی که منفعتی را تهدید نکند، چیزی نیست که به واسطهاش بخواهد اعتراضی رخ دهد. اصلا اعتراض محلی از اعراب ندارد. از سوی دیگر مردمِ ایدئولوژی دوستی که ریشهی بازار و بازاری را در خاکِ دین و خدا و پیغمبر تصور میکنند، از بازاری انتظار دارند که بهموقعاش بیاید وسط و جانب حق را بگیرد. همان کاری که زمان شاه کرد. پشتیبانی بازار اگر نبود، خیلی چیزها نمیشد. به نظر هم نمیرسد که آن موقع، منفعتی در خطر بوده باشد. هر چه بوده از سرِ ـ به زعم خودشان ـ خیرخواهی و حقطلبی بوده.
ولی حالا به نظرم دیگر رنگی نمانده از آن خاک بر ریشهی ایشان. زهدی است ریایی که بیواهمه، پایاش که بیافتد، همان حضرت عباس و پیغمبری که ظاهرا قبولشان دارد را بر سر هر معاملهی بزرگ و کوچکی ولو به ناحق، مثله میکند. رشحاتِ برخی از بزرگانِ دستمال به دستِ بازار در نسبت دادن شلوغیها به غیر، برای ذهن تازه شکاکام، چیزی غیر از این، نمینماید.
در هر صورت، اعتراضِ هیچ صنف و طبقهای از مردم، به اندازهی بازاریها نمیتواند برای حکومتی، زنگ خطر باشد. آنها هستند که شریانهای اصلی گردش پول را میسازند. دردشان که بگیرد، پول را که درست نچرخانند، خوب! لاجرم یک اتفاقهایی هم میافتد.
…
داشتم فکر میکردم که مردم خیلی گرفتار شدهاند، از هر وجهی که بتوان فکرش را کرد. تنگدستی اما ریشهی باقی گرفتاریها است. مردمِ گرفتار، نمیتوانند درست فکر کنند، درست تصمیم بگیرند. مردمِ گرفتار، حتی به خودشان هم آسیب میزنند… کاملا ظن این را دارم که حالا چنین مردمی شدهایم که به خودمان آسیب میزنیم. اگر اتفاقی بیافتد و زبانام لال، به هر نحوی از انحاء، اوضاع به هم بریزد، خود همین مردم کفایت میکنند که دخل خودشان را بیاورند، خون همدیگر را شیشه میکنند و مینوشند. به دشمنِ خارجی نمیرسد… خدا رحم کند…
پ.ن.
یکم: قطعا هستند عزیزان بسیاری در این صنف که شایستهی احتراماند و جانب حق، همیشه نگاه داشتهاند. تندیِ نوشتهام را به بزرگواریشان، خواهند بخشید، ان شاء الله. عرضام به قاطبهی صنفی است که رفتارشان را میبینیم و کلامشان را این سوی و آن سوی میشنویم و میخوانیم، خاصه آنجا که رنگ و بوی پاچهخاری حکومت را دارد تا همراهی با درد و درماندگیِ مردم.
دوم: تصویر غارت شهروند حکیمیه از جلوی چشمانام دور نمیشود. همان زمانی بود که اولین مرحلهی سهمیهبندی بنزین را اجرا کردند. آنها که ما دیدیم به اراذل و اوباش نمیماندند، مردم بودند، همانها که هر روز در کوچه و بازار میبینیم.
سوم: در این زمانه آدم از سایهی خودش هم میترسد 🙂 و البته باید هم بترسد.
۳۱ شهریور ۱۳۹۱ | روزنوشت |
تلخی و سادگی فضایی که همه چیزش در یک نظام نه تایی خلاصه میشود، طعم گس و خمارآلودی دارد که برای ذهن مغشوشام، غایتِ یک مردگیِ موقت است. انگار خانهای ساکت و دور، در عمیقترین گوشههای ذهن باشد که میشود سر به بالش گذاشت و بی آن که لازم باشد هر آن چه که بیش از نه تاست را مرور کرد، ولو شد و خمیازههای بلند کشید…
و این روزها هی ولو میشوم و بلند بلند خمیازه میکشم…
بیدغدغهی هیچ بزرگتر از نهیی…
و بلند بلند به ریش داشته و نداشتهی تمام مدرسه بروها، میگریم…
۱۵ مرداد ۱۳۹۱ | روزنوشت |
نوشتنِ بیقاعده از آن چه که نمیدانی چیست، ولی هست و همین طور وول میخورد تهِ تاریکِ ذهن، عینِ مخدر است، عین مسکّن. قرار نداری و میدانی باید دنبالاش کنی، کمین کنی، حمله کنی و بگیریاش. صدایاش را میشنوی توی ذهناَت، مغزاَت که میرود، میدود این سوی و آن سوی و هی چیزها را میاندازد و هی چیزها را میشکند و هی خش خش میکند و خودش را میمالد به بافتهای مغزاَت، به دیوارهی جمجمهاَت و تو کورمال کورمال پیاَش میدوی، میروی بی آن که بدانی پیِ چه هستی، باید پیِ چه باشی. ترسناک است لحظهای که با خودت گمان بری که نکند یکی نباشد. آن وقت چه…
حالا خستهای؛ خستهای از رفتن، کمین و حمله کردن، دویدن؛ و نشستهای گوشهای از تهِ تاریکِ ذهناَت، میانِ تمامِ چیزهای افتاده و شکسته؛ دستانت را دورِ سرت پیچیدهای و با انگشتانت، وحشیانه سرت را فشار میدهی بلکه آن نمیدانم چهها از دهاناَت، چشماناَت بیرون بریزند…
این همان لحظههای تلخ و ترسناکی است که به واقعیت پیوستهاند؛ آن زمان که این موجوداتِ نامرئی، لیز و لزج، یکدیگر را پیدا میکنند و شروع میکنند رژه رفتن. رژه رفتنی که آهنگِ ناموزونِ گامهاشان ساخته شده برای رزونانس با تمامِ پلهای ذهناَت… تمام پلهایی که دیر یا زود فرو خواهند ریخت…
عکس از پل تاکوما، عکاسباشی این عکس را نیافتم
۳ مرداد ۱۳۹۱ | خاطرات, خیال |
جهت کسب فیض اکمل از این ماه مبارک، توصیه میشود این چهارگانه، به ترتیب، دمدمای ظهر، یکبار مرور شود، هر که افطارش نیامد و روزه نشکست؛ در عین حال معدهاش سولاخ نشد، دق نکرد یا نمرد، خیلی مرد است 🙂
هر کسی احساس و درک ویژهی خودش را دارد از این چهارگانه…
برای من، تجلی حس شیرین بخار چایی تازهدم است روی گونهها…
تلخ و شیرین رشته خوشکار داغ مامانپز…
لذت گرم کرهی آب شده در نان سنگک تازه…
شوری شیطنتآمیز تخم مرغ عسلی…
و آغوش شکرگزاری و بوسههای محبت مادرم…
این دهان بستی دهانی باز شد
تا خورنده لقمههای راز شد
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آناش با ملک انباز کن
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شبها خواب را گشتی اسیر
یک شبی بیدار شو دولت بگیر
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ (سورهی آل عمران ـ آیهی ۸)
رَبَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَ أَنْتَ خَیْرُ الرَّاحِمِینَ (سورهی المؤمنون ـ آیهی ۱۰۹)
رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا (سورهی الکهف ـ آیهی ۱۰)
رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ (سورهی البقره ـ آیهی ۲۵۰)
نسئلک یا من هو الله الذی لا اله الا هو الرحمن الرحیم الملک القدوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبار المتکبر الخالق البارئ المصور الغفار القهار الوهاب الرزاق الفتاح العلیم القابض الباسط الخافض الرافع المعز المذل السمیع البصیر الحکم العدل اللطیف الخبیر الحلیم العظیم الغفور الشکور العلی الکبیر الحفیظ المقیت الحسیب الجلیل الکریم الرقیب المجیب الواسع الحکیم الودود المجید الباعث الشهید الحق الوکیل القوی المتین الولی الحمید المحصی المبدئ المعید المحیی الممیت الحی القیوم الواجد الماجد الواحد الصمد القادر المقتدر المقدم المؤخر الاول الآخر الظاهر الباطن الوالی المتعالی البر التواب المنتقم العفو الرئوف مالک الملک ذوالجلال و الاکرام المقسط الجامع الغنی المغنی المانع الضار النافع النور الهادی البدیع الباقی الوارث الرشید الصبور الذی لیس کمثله شئ و هو السمیع البصیر
اللهم صل افضل صلاه علی اسعد مخلوقاتک سیدنا محمد و علی آله و صحبه و سلم عدد معلوماتک و مداد کلماتک کلما ذکرک الذاکرون و غفل عن ذکره الغافلون
پ.ن. وقتی میگوییم «خیلی مرد است» منظورمان این است که «ای ول دارد»! این اصطلاح منافاتی با هیچ نوع زنانگی ندارد.
۳۰ تیر ۱۳۹۱ | خاطرات, دوستان, شادمانه, کاغذگری |
از برکات برنامهی دورِ همی بچههای مدرسه است اینها که میبینید. اولین تجربهی ساخت کاغذ دستساز با لوازم آشپزخانه 🙂
به عنوان کار اول بد نیست؛ حتی خوب است 🙂
باور نکردنی است لحظهای که کاغذ دستسازتان را از روی پارچه جدا میکنید. از این جنس که تا وقتی که هنوز همهی کاغذ را جدا نکردهاید باورتان نمیشود که این «چیز» که تا دیروزش کاه بوده و ساقهی گیاه، قرار است کاغذِ کاردستیِ شما باشد 🙂
سپاسگزارم از علی عزیز به خاطر تقبل همهی زحمتها و از خدایار عزیز به خاطر باعث و بانی شدن این روز خاطرهساز 🙂