۲۳ دی ۱۳۹۳ | تب نوشت, روزنوشت |
لحظهای هست در هر به آغوش پیچیدنی که سرت را وامینهی روی موهایش، گونهات را روی شانهاش، صورتت را روی سینهاش؛ چشم میبندی و بعد نخودکی و ریز، سرت را تکان میدهی، کج و راست میکنی تا آن بهترین خلوت لنگرگاهش را بیابی و یک جایی حوالی آن آغوش، پهلو بگیری. آن بهترین نقطهای که فقط برای همان لحظهی آغوش است، خاصِ همان خلوت؛ بی هیچ صدایی؛ هیچ حرفی نیست. هر چه هست، شما و بوی عود دلی که در مشام شما…
هر به آغوش پیچیدنی را کاش میشد قاب کرد، با تمام جزییات، مانند اثری نفیس، ماندگار کرد و گوشهای از سینهی بیکرانهی زندگی آویخت…
پایین هر اثری هم امضا کرد: این لحظهی آغوش را ما خلق کردهایم…
۲۴ شهریور ۱۳۹۳ | روزنوشت |
خیلی از آدمها، زندگی را در امتداد کهنه زخمهاشان ادامه میدهند؛ چنان که گویی هویت و هستیشان در تدوام زخمها است و اصالتشان در کهنگی. از همین، آنها را دوست دارند، محافظت میکنند و زنده نگه میدارند. دلشان که میگیرد، ناامیدی که کامشان را تلخ میکند، آلبوم زخمهاشان را پیش رو میگذارند، مادرانه به تک تکشان دستی میکشند و به نوبت میلیسند. نه از آن رو که التیامشان دهند. از آن رو که زنده بمانند، خیس و مرطوب و هر چه چرکینتر. در این صورت، همیشه حرف تازهای از جنس درد، برای گفتن خواهند داشت و این، برای ما آدمیان تشنهی همدردی، از لوازم است. بی هیچ زخمی، همدردی نیز نخواهد بود…
این هجمه از جملاتِ قصار که گاه و بیگاه دست به دست میچرخند، خیلیهاشان از جنسِ همین لیسیدنند. از جنسِ بازگویشِ زخمی که حالا باید گفته میآمد در حدیثِ دیگرانی از ما مثلا بهتر، مشهورتر، مقبولتر؛ تا مگر که در ذهنمان قالب بگیرد، قرار بگیرد، بنشیند جایی به نظر درست، درونمان. مثل کتابهای ناخوانده که استخوان لای زخم ماندهاند و نمیدانیم در کدام قفسه و طبقه بچینیمشان، حالا هر قدر هم که دورانداختنی باشند…
حقیقت کجاست؟ یکی به من بگوید حقیقت کجای آن جملاتِ چرکینِ لعنتی، نهفته است که این قدر عزیزشان کرده پیش ما؟ حقیقتی از جنس زندگی، بالیدن، بزرگ شدن؛ نه از جنس تداوم زخمها،دردها، رنجها… اصلا چه شده که این حجم از اندیشهی مولد بشری، بیش از آن که حقیقت را از درون زخمها بیرون بکشد، از خونابه و درد بشوید و رنگ زندگی به آن ببخشد، خود مبهوت و مقهور خود زخمهاست؟ از بازتکرارش جز آن که درد بر درد بیافزاید و اندیشههای زخمآفرین بزاید چه عاید هستی میکند؟
زخمها را باید وانهاد و گذارد و رفت. نگاهداشتشان تنها بهانهی تکرار اشتباههامان خواهد بود…
ما، مردگی میکنیم با زخمهامان، با به اشتراک گذاشتنشان…
کاش بلد بودیم، فقط کمی بلد بودیم به جای زخمها، درسهامان را زندگی کنیم…
پ.ن.
ـ میدانم جمعه نوشتها و شعروارههای گاه و بیگاهم نیز از همین جنس است. آدمیم دیگر… یک وقتهایی چسناله لازم میشویم. به هر صورت من هم که اینها را نوشتم هنوز بلد نیستم که زندگی کنم. خرده نگیرید لطفا 🙂
ـ محتوای اصلی این نوشته را قریب به سه سالی پیش انشا کرده بودم. انرژی بازنوشتنش را از عزیزی گرفتهام که بزرگ است و از اهالی فرداست 🙂 دوستش میدارم و همواره مدیونش هستم.
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳ | خیال, شادمانه |
دیشب خواب میرحسین را دیدم.
دیدم که عدهای رفته بودند مهندس را از بیمارستان بیرون آوردند و با آمبولانس سعی داشتند فراریش دهند؛ چه میدانم؟ تو بخوان آزادش کنند. حضرات کمی دیر متوجه شده بودند و بالاخره در تعقیب و گریز، آمبولانس را گیر انداختند؛ ولی از میرحسین خبری نبود! ظاهرا یک جایی وسط راه مهندس را جابجا کرده بودند.
توی خواب هیچ کس را نمیشناختم. همه غریبه بودند. توی یک سوییت چهل پنجاه متری همراه با آقای دکتری تنها بودم و اخبار را دنبال میکردم. پر سن و سال بود. گمانم هفتاد و اندی سال، با موهایی سفید سفید. عینکی بود. صدای پری داشت. قد بلند و چهارشانه. لباس دکتریش هم تنش بود. خیلی خونگرم و انگار آب توی دلش نمیلرزید.
شایعهی آزاد کردن مهندس توی شهر پیچیده بود و از آن سو از رادیو، پشت سر هم موضوع را تکذیب میکردند.
خواب زندهای بود. همه چیزش با تمام جزییات سر جایش بود.
با دکتر گپ و گفت میزدیم و نگران مهندس بودیم تا آن که زنگ در به صدا درآمد. دکتر در را باز کرد و آن لحظهی باورنکردنی اتفاق افتاد. مهندس با لبخندی همراه با دو سه نفر دیگر که سرشار از ترس و نگرانی بودند وارد شدند.
مهندس دست داد و حال و احوال پرسید. زبانم بند آمده بود. نتوانستم خودم را معرفی کنم. آقای دکتر مرا معرفی کرد
مهندس را بردند آن اتاق خواباندند روی تخت و دکتر سریع معاینهاش کرد. فشارش را گرفت.
مهندس همچنان لبخند داشت. دلش قرص قرص.
آن دو سه نفر رفتند. من را نشاندند پای تخت مهندس که مواظبش باشم.
دکتر هم توی اتاق نبود.
تنها چیزی که یادم میآید آن بود که با مهندس از هر دری سخنی گفتیم.
و من در کمال ناباوری، سیر نمیشدم از دیدار مهندس و از هم صحبتیش.
…
صبح از خواب که بیدار شدم فقط داشتم سعی میکردم جزییات بیشتری از خواب را به یاد بیاورم.
و سرشار بودم از یک احساس خیلی خیلی خوب.
دوست داشتم که صورتش را ببوسم و در آغوشش بگیرم و با افتخار عیدش را تبریک بگویم؛ روزش را تبریک بگویم…
۱۰ شهریور ۱۳۹۲ | روزنوشت |
دستشوییِ محل کار، مکانی است ناچار از زندگیِ کاری هر کارمندِ کلاسیکی و صد البته که بنمایهی این ناچاری، شوق رهایی.
سرشار از شوق بودیم چندی پیش و اندر آمدیم به مکانِ ناچار. در را بستیم و تا سر گرداندیم به عزمِ کار و زار، دیدیم ای دل غافل! صحنه نافرم آباد است. در دل از کوره در رفتیم که کدام شخص ناشخیص مکتب نرفتهای مسوولیت گندکاری خودش را نپذیرفته و جمع کردناش را گردن بیچارهای مثل من انداخته.
با دستی لرزان و دلی پر امید، پاچهی حضرت سیفون را خاراندیم بلکه گشایشی حاصل شود اما دریغ و صد افسوس. دوستمان چنان تپل ظاهر شده بود که هیچ سیفونی را یارای رویارویی با آن حجمِ از توانایی نبود.
سرتان را درد ندهم، ربع ساعتی مشغول بودیم و انواع ترکیبهایی که میشود با یک سیفون و همراهی شیر آب نواخت را اجرا کردیم و البته زجرمان بی اجر نماند و پیروزی حاصل گردید.
پس از فراغت، همچنان که ته دلمان از عصبانیت میتپید، از رفقا آمار گرفتیم که کدام پدر آمرزیدهای چنان هنری به خرج داده. مکشوف شد که شرکتِ همسایه مهمانِ ریشدارِ فوق تنومندی داشتهاند. در وصفاش چنان قصیده میسرودند که انگار اگر حقیر را از وسط تا میکردند و کل هیکلام را سوسیس پیچ، بنده یک ران آن حضرت نمیشدم.
کمی گذشت و آرام گرفتم. به ذهنام آمد بخش عمدهای از توانِ زندگی، صرف رویارویی با مسایلی میشود که ظاهرا دیگران به وجود آوردهاند. نفسِ این مواجههی ناچار، عمر گذاشتن و چالش با موضوعاتی از این دست، خودش مسالهزا است. خود ما میشویم عاملی برای مسایلی در حوزههای دیگر و دیگرانی باید جور کارهای ما را بکشند. از گندکاریهای جمعی مثل ترافیک و زبالهریزان در خیابان و طبیعت بگیر تا همین چیزی که ذکرش رفت. یک چیزی شبیه به موجی که توان از اشتباههای ما میگیرد و راه میافتد در زندگیِ آدمهای مرتبط با زندگیِ ما؛ از عواطف و احساسات تا کوچه و خیابان؛ موجی که تنها صورتش در زندگی آن آدمها متفاوت میشود ولی جنسِ انرژی و جنبشی که دارد یک چیز است؛ و آن قدر میرود که یک نفر پیدا شود که درساش را درست بگیرد و توان از موج، ببرد و همانجا نابودش کند. یا نه، کسی پیدا شود که جانی تازه در آن بدمد و بفرستدش در دل زندگی آدمهای اطراف خودش. تلخیِ بدی در دلِ خود دارد این مکانیزم؛ که مسایلی که در ظاهر، دیگران مسبباش بودهاند فی الواقع توانِ اصلیاش از گندهایی است که خودمان جایی دیگر به زندگی زدهایم و حالا من باب یادآوری یا چه، گذری هم به اوقات ما کرده است…
ما همه اشتباه میکنیم، گند میزنیم، از همه نوعاش؛ فقط نمیخواهیم ببینیم و باور کنیم آنچه را که عاملاش خود ما بودهایم. انگار که میترسیم که با خود واقعیمان روبرو شویم؛ و میترسیم از اینکه درس بگیریم از اشتباههامان؛ و همین میشود که میافتیم در همان دور باطل.
۲۲ خرداد ۱۳۹۲ | اجتماعی, سیاسی |
فردا به حسن روحانی رای خواهم داد.
برای مردمی ـ که به هر دلیل ـ در تمام حرکتهای تاریخیشان، نیازمندِ حضورِ پیشوایی بودهاند که در سایهاش، آگاه و ناآگاه، سینه چاک کنند و علیه جور و ظلم زمان بشورند، هر بهانهای که بتواند بارقهای باشد برای فراگیری این آموزهی اجتماعی که شوریدن هم باید آداب داشته باشد تا نتیجهاش نشود فقر و جهل و فساد و دیکتاتوری، خجسته و مبارک است، خاصه وقتی که آن بهانه، تمرین و مشقی باشد بر خیلی چیزهای دیگر.
انتخابات، حتی در معنای حداقلی که فقط صورتی داشته باشد که ملت بیایند برگهای بنویسند و در صندوق رای بیاندازند و نهایت امر، حاکمان قرائت خودشان را از آرا داشته باشند نیز از بهترین فرصتهاست که مردم، چه در رای دادن و چه در رای ندادن، حرکتِ جمعی بر پایهی تصمیمِ حزبی و صنفی را تمرین کنند. فرا بگیرند که به صرفِ وجودِ پشتیبانیِ احزاب و اصناف ـ حتی به همین دست و پا شکستگی که اکنون هست ـ از شخص خاصی، جایی باید به کسی رای داد و پشتاش ایستاد که ممکن است دلخواهشان نباشد؛ و در سطوح پایینترِ آگاهیِ اجتماعی، فرا بگیرند که غیرت و تعصب فردی، زمانی اثربخش است که در یک هویت بزرگتر بگنجد.
تنها دلیل من برای رای دادن، سهیم بودن در یک حرکت صنفی است. کنارهگیری عارف، بیانیهی خاتمی، صحبتهای هاشمی، بیانیهی روحانی و موضعگیریهای افراد مختلف فرهنگی و سیاسی ـ خاصه عزیزان در بند ـ تصمیمِ لرزانام را محکم کرد.
پ.ن.
دلگیری چند ساله و بغضی که این چند روز بارها ـ از یادآوری صحنهها و عکسها و نوشتههای اتفاقات چهار سال پیش ـ در گلویام ترکید، توان از من بریده بود که بتوانم پیش از این به جمعبندی برسم برای رای دادن یا رای ندادن.
در مجموع، دلایل عزیزانی که بنا را بر عدم شرکت در انتخابات گذاردهاند را غنیتر یافتم اما از همان منظر که عرض شد، حرکتِ تحریمِ انتخابات به خصوص با توجه به مختصاتِ این چند روز، خالی از هویت صنفی و حزبی است و تنها به همین دلیل، آن را در شاکلهی فعلی، موثر نمیدانم.
اشارهام به احزاب و اصناف به قدر درکی است که جامعه از آن دارد، به قدر مجالی است که حکومت برای ظهورش میدهد؛ ولی در هر صورت وجود دارد و پنهان و آشکار مردم با آن تعامل میکند. مثلا ملت به آن میگوید اصلاحطلبان بدون آنکه مرز مشخصی برای آن داشته باشد و رهبر اصلاحطلبی را خاتمی میداند در حالی که به معنای واقعی، اصلا حزبی نیست. خاصه اینجا که نام حزب و صنف کافی است که حاکماناش کهیر بزنند.
۸ فروردین ۱۳۹۲ | خاطرات, شادمانه, عزیزان |
بستهی نان سنگک را از فریزر بیرون میآورم و سر صبر روی گاز گرم میکنم. از حواس پرتی، یکیشان را خیلی شیک میسوزانم. بابا ساعتها است که در خانه تنها بوده و از وقتِ ناهارش به افق بابا گذشته است. بابا، بابای بیتاب و گرسنه را میآورم و پشت میز نهارخوری مینشانم؛ به قول خودش: پارک میکنم. ناهار، الویهی مامانساز داریم.
قسمتهای خشک و تیز نان را جدا میکنم تا دهانِ بیدنداناش، آزرده نشود. برای بابا لقمه میگیرم. لقمههای کوچک. لقمههای پرملات. لقمههای خوشمزه. لقمههای دعا خوانده…
بابا لقمهها را با دندانهای نداشتهاش میجَوَد…
و نگاهاش میکنم؛ تمام جزییات صورتاش را و تمام ظرایف حرکتاش را…
و عشق است حالا که در همهی وجودم تپیدن میگیرد…
و به این فکر میکنم که در سی و پنج سالگیِ زندگیام، چه خوب است دوست داشتنِ بابا، به تماشا نشستناش، در آغوش کشیدناش، نوازش کردناش، بوسیدناش، حمام بردناش، تر و خشک کردناش…
یاد مامان میافتم که چهار تا بچهی شر بهزور کماش بوده و حالا ده سال است با چه سختی، تیماردار بابا بوده…
و باز سرشار میشوم از احساس شگرف دوست داشتن…
و تک تک اعضای خانوادهام ـ بهترین دوستان و همراهان زندگیام ـ را مرور میکنم…
و به این فکر میکنم که چه خوب خواهد بود که یک سال دیگر، چنین روزی، چنین جایی بنشینم کنار بابا و برایاش لقمههای نان سنگک بگیرم و به سی و شش سالگیِ زندگیام فکر کنم و لبریز شوم از عشق…
۲۲ بهمن ۱۳۹۱ | شادمانه, کاغذگری |
آدمی باید کرمهای وجودش را جدی بگیرد. اگر نگیرد، جایی میریزدشان که نباید. داستان گلخانهی خیاردرختی برایام حکمِ کرم داشت. البته حُکماً خیاردرختی بیشباهت به کرم نیست؛ ولی خوب! اگر همان موقع جدیاش نمیگرفتم محتمل بود میزدم به کار کشت ماریجوانا؛ که البته حالا که خوب فکر میکنم بد هم نبود؛ هم فال بود و هم تماشا.
دو سال پیش هم که از بختِ تصادفخیز ما، تصادف کردم و جلو پنجرهی ماشین نازنینام شکست و مناسبِ حالاَش، در بازار چیزی پیدا نشد، ساختِ جلوپنجرهی دستساز شورلت نوا، شد کرم دیگری که باید در جا ریخته میشد. البته بگویم آن فلان فلان شده که یک جلوپنجرهای که گویا شکسته هم بوده و در انبار ورامینِ حضرت آقا خاک میخورد و نادیده، میخواست به ما دویست هزار تومان، فروش کند هم در فربه شدن کرم مذکور بیتاثیر نبود. تازه پیشکی هم طلب میکرد کل پول را مرتیکهی چیز.
بحث کرم، خیلی مهم است البته؛ که در اینجا به قدر یک مقدمه، کفایت میکند.
و اما اصل ماجرا…
این کاغذها که میبینید دستاوردِ یک کرمِ دیگر است. کرمِ کاری از جنسِ چوب، علف، کاه، گل، ساقه، برگ، آب و از جنس هر آنچه جاری است در دامن آفتاب. کاری که عطش به آفریدنِ متورم در وجودم را کمی آرام کند و در عین حال، آرامش طبیعت در آن جاری.
پیش از این، در کنار کارِ اصلیاَم، مدتها پی کاری میگشتم که همینها که گفتم را برایام یکجا داشته باشد. خیز برداشته بودم که جستی بزنم به کارهای چوبی ولی به هر دلیل، نشد. گذشت و قلقلکِ کرمِ تازه را تحمل میکردیم که ییهو، از برکتِ دورهمیهای دوستان هممدرسهای، تالاپی، ایدهی کاغذ دستساز را زدند توی صورتام. همین هم قصهی بانمکی دارد که بماند برای بعد.
حالا با دو نفر از دوستان قدیمیام، علی و خدایار، کارگاهِ کاغذ دستساز راهانداختهایم؛ کاغذگری طهران 🙂
البته فقط کاغذ نیست، محصولات دیگری از جنس کاغذ هم هست. مثلا دفترهایی که تقریبا همه چیزش دستساز است و طبیعی. برنامه داریم که اگر عمری باقی بود و کارها خوب پیش رفت، تنوع خوبی از انواع کاغذ و محصولاتِ برپایهی کاغذ را داشته باشم.
پنج ماهی میشود که از شروع به تجهیز کارگاه گذشته اما عملا یک ماه است میتوانیم بگوییم کاغذِ دستسازِ قابلِ ارایه داریم.
خلاصه این که کاغذهای دستساز ما را بخرید لطفا 🙂
بعدتر، بیشتر خواهم نوشت، إن شاء اللّه 🙂
۲۶ دی ۱۳۹۱ | خاطرات, روزنوشت, عکاسی |
برگهایی از خاطرات را باید تندتر از همیشه ورق زد و رد شد. باید تندتر ورق زد تا مبادا نگاهات فرصت گره خوردن داشته باشد با نگاهی، لبخندی و شاید گریهای، حک شده در ناکجای ذهنات. نه این که بد باشند. نه این که احساس خوبی را زنده نکنند. چیزی دارند در خودشان که انگار آدم توان مرور کردناش را ندارد. چیزی که دل آدم را خالی میکند. چیزی که اگر لحظهای بیشتر درنگ کنی، تو را میکشند درون خودشان و میبرندت تا ته خیال؛ جان میگیرند با همهی همان کیفیتها و ریزترین جزییات، انگار که همان لحظه، همان جا واقع شده باشند، آن قدر واقعی که حسشان میکنی…
و بعد…
تو میمانی و انبوهِ حسرتها، انبوهِ کاشها…
انبوهِ تمام دردهایی که دیر یا زود باید رهایشان کنی…
۸ دی ۱۳۹۱ | تن درستی, خاطرات |
بیناییام که ابرآگین… هوای زندگی، ابرآلود… روزها نیز کمابیش ابری…
حالی میشوم… ابر اندر ابر اندر ابر…
در این احوال، آدم خزیدناش میگیرد؛ که بخزد کنجی، که بخزد توی رخت خواب، که بخزد در تاریکترین عمق تنهایی و هی به چیزهای زندگیاش، چیزهای ذهناش بگوید: باشد برای بعد…
اینها را که مینویسم نیز از آنها است که افتادهاند برای بعد. مینویسم که اگر کسی به چنین دردی گرفتار شد، گمان نبرد که کوفت گرفته، یا ام.اس. دارد. مثل خیلی دردهای برخاسته از تلخیها، اجرای وظیفه میکند که بیمقدمه، سربرآورد از آن گوشههای تاریک درون و حال آدم را چند روزی، هفتهای، ماهی، شاید سالی به چیز بکشد و برود پی کارش؛ یا نرود…
البته هنوز نرفته. تغییر شکل داده. الان میگویم چه شکلی.
قریب به یک ماه پیش ـ جمعه شبی ـ بود در کارگاه کاغذگری که دید چشمانام تالاپی نافرم شد. تابهتا میدیدم. به حساب خستگی گذاشتم. فردایاش حسابی اذیتام کرد و تشخیص نمیدادم دقیقا مشکل چیست. فقط میدانستم که هست. عصرش، کاملا اتفاقی مکشوف شد که یک تکه ابر گردالی، در مرکز دید چشم راست جا خوش کرده و هر سو که مینگرم، ابراز وجود میکند. جستجوی اینترنتی هم که فقط بر ناخوشیمان افزود…
فهمیدم که مشکل، جدی است. ابری که با نگاه بچرخد، با هیچکس شوخی ندارد.
به توصیه و راهنمایی دوستان، صبح یکشنبه رفتیم بیمارستان چشم نگاه و اورژانسی عکس چشممان را گرفتند. مشکل تشخیص داده شد: سی.اس.آر. آب داخل چشم، نشت میکند به زیر شبکیه و یک قلمبگی میسازند شاید از سر سوزن کوچکتر؛ که البته همان کافی است که نظام زندگیات به هم بریزد.
و هر چهار نفری که چشمام را معاینه کردند، دلیلاش را یک چیز گفتند: بای دیفالت، استرس بیش از حد.
آن موقع که این را گفتند برایام عجیب مینمود. باور نمیکردم. اما در این مدت که در احوالام غور نمودم، دیدم که سرشار از استرس هستم و خودم را گول میمالیدم که استرس ندارم. به همین قاعده، عوارض دیگری را که فکر نمیکردم داشته باشم نیز، کشف شد. پسمانده و رسوب استرسها و بیخوابیهای این دو سه سال است به نظرم خودم که گیر کرده بود یک جایی و تا حالمان را نمیگرفت ـ که گرفت ـ دست بردار نبود.
آقای دکتر متخصص، خیلی ناز و ملو، فرمودند که هیچ چیز خاصی نیست! نترس! گور بابای اینترنت! و کلا نهایت تلاشاش را کرد که من را به زندگی امیدوار کند و بگوید که ارزش خودکشی ندارد. البته این را هم گفت که دوا درمان خاصی هم ندارد. باید خودش جذب شود، خوب شود. اگر بعد از سه چهار ماه ـ برای شما که هولی، یک ماه ـ اگر خوب نشد یا بیشتر شد، بیا دوباره معاینه و اینها و تشخیص مجدد؛ شاید عمل لازم شوی. با لیزر میزنند میترکانند ابر مزاحم را، به تعبیری، شبکیهی بدبخت را.
ساختهایم در این مدت با این مهمان ناخوانده. داستان فقط تار دیدن نیست. مشکل اساسی اینجا است که چشم تار میبیند، مغز فکر میکند که چشم فلان فلان شده درست فوکوس نکرده، بعد هی دستور میدهد به عدسی بدبخت که: اوهوی! فوکوس کن! و آن بیچاره هی چاق و لاغر میکند خودش را که بالاخره مغز بفهمد آن به نظر زیباروی ده متر جلوتر، چه طوریها است؛ ولی نمیشود که نمیشود. البته مغز، آخرش میفهمد، ولی وقتی که دیر شده. دماغِ اکستریم عقابی و سیبیل اپیلاسیون نشده، زیر یک من آب و لعاب، از فاصلهی یک متری نمیتواند قابل تشخیص نباشد. همین میشود خستگی بیش از حد چشمها و آخرش سردرد.
رانندگی هم برای کشتیسوارِ میلیمتری رد کنی مثل حقیر نیز که حالا تجلی آدرنالین است، خاصه آن که باران هم بیاید و زوایا و فاصلهها همین جوری هم لوچ و معوج به نظر آیند.
از شوکِ حاصل از شبرنگ شاشیدن بعد از عکس و سردرد و خستگی پنج ساعت پیادهروی در بازار تهران، در یکی از آلودهترین روزهای پایتخت و تصادف همان روز عصر و در جوب افتادن ماشین نازنینام بعد از تصادف که فاکتور بگیریم، کلا نکتهای نداشت گویا این مهمان ناخوانده.
سرتان را درد ندهم. الان بهترم. آقای ابرِ باران نبارِ دید تار کن، همچنان هست اما گردالی نیست. کوچک شده و شبیه به سوراخهای پشت ساعت دیواری، متمایل به سمت بالا و راست.
و اما درسی که میشود از این داستان گرفت:
حوالهدانهایتان را ـ هر چه که هست ـ جدیتر بگیرید 🙂
پ.ن.
از همهی دوستان عزیزی که در این مدت راهنماییام کردهاند، جویای احوال بودهاند، جد بلیغ نمودهاند که الکی هم شده امیدم دهند، عمیقا سپاسگزارم 🙂
۳۰ آبان ۱۳۹۱ | اجتماعی, روزنوشت |
صحنه، از این قرار بود…
در ترافیکِ در حالِ حرکتِ همت به غرب، ورودی حقانی، حضرت موتور کمی بد رانندگی کرد و رانندهی سمند، نهیباش زد. همان طور که آهسته میراندند، بحثشان شد. از تکاپوی هر سه سرنشین سمند، به نظر میرسید چیزهای خوبی به موتوری و سرنشیناش نمیگفتند. جنب و جوش بالا گرفت و ناگهان، به طرزی عجیب، موتوری ایستاد و از سمند فاصله گرفت. سمندیها که ظاهری علیه السلام داشتند و سیاه پوشیده بودند برمیگشتند عقب و با تلخ اخمی، خطاب به موتوری، لب میجنباندند و دست تکان میدادند. موتوریها، در گوش هم نجوا میکردند و فاصله را حفظ. سمندنشینان دست بردار نبودند و به ژانگولر مشغول. تا این که…
تا این که صحنه را دیدم…
آن جوانک سیاهپوش، آن جوانک علیه السلام که عقب نشسته بود و لابد رخت عزای محرم به تن داشت، نیمتنه از پنجرهی عقب خودش را بیرون کشید و تفنگ در دست موتوری را نشانه رفت…
یک لحظه تمام ماشینها فریز شدند. کسی جرأت تکان خوردن نداشت. موتوری، رنگ پریده، کنار گارد ریل ایستاده بود و همراه سرنشیناش، مبهوت، حرکات وقیح جوانک را میپایید…
سمند، رفت. جوانک، سلاح در دست، خودش را درون ماشین کشید؛ سلاحاش آخر از همه…
…
یک سری چیز، قطار شد توی ذهنام…