۴ فروردین ۱۳۹۶ | روزنوشت, شادمانه, شکم سرایی |
بهشت من…
جکوزیهایش مالامال از باقلاقاتوق با مرغانه
و جویهایش نیز
حوریهایش
برنج شفته طوری
ماست پرچرب طوری
مادرم
نشسته زیر آرامش درختی سالاد شیرازی ده
و هرزگیهای پسرش را لبخند میفرستد
خدایا
مرا بباقلاقاتوقان
پ.ن. اینها را ماهها پیش نوشته بودم و گذاشته بودم روی صفحهی اینستاگرامم
در همین تعطیلات بارها و بارها این حماسهها تکرار شد
دیدم که بهتر از همینی که نوشته بودم نمیتوانم بنویسم
سال نو را ضمنا شادباش میگوییم
سال خوشمزهای پیش رو داشته باشید به حق همین عکس که میبینید 🙂
۱ آذر ۱۳۹۵ | اجتماعی, خاطرات, شادمانه, عکاسی |
لحظههای زندگی، گاهی هدیهای به آدم میدهند از جایی که به فکرش هم نمیرسد. لحظههای هر چند کوتاه ولی آنچنان شیرین که طعمش تا عمری هست به کام میماند. اصلا مگر چه قدر عمر میکنیم که این لحظهها را نبینیم و غنیمت ندانیم. از همین جنس است تمام دوستیها و با هم بودنها و خاطره ساختنها.
این داستان دفتردوزیهای ما هم هدیهها آورد برایم. یکی از آنها همین چند ساعتی بود که در محضر استاد نصرالله کسرائیان بودم.
واقعا چه کسی فکرش را هم میکرد. از سر دفتردوزی سردربیاوریم منزل ایشان و گعده بگیریم و از زمین و زمان بگوییم و ساعاتی، به دور از هر چه ناخوشی این روزگار، خوش باشیم.
شنیدن حرفهای کسی که عمرش را وقف چیزی میکند که به آن ایمان دارد، همهاش پند است و خوشی؛ حتی همین که درد و دل کند و بگوید از سر همین ایمان، کجا اشتباه کرده. کجا باید پیشتر میرفته و کجا باید میایستاده و نظاره میکرده.
آدم آیینهای را میبیند که در گذر سالها بیشتر و بیشتر صیقل خورده و بازتاب حقایقی از زندگی است که توان دیدنشان را به هر دلیل ندارد.
واقعا حرفهای ایشان و بزرگانی مثل ایشان شنیدنی است. برای این که امثال من، معیار و سنجهای داشته باشند تا بفهمند و بدانند که خودشان کجای کارند؛ که این جامعه بسیار بیشتر از آنچیزی به چشم میآید به ایشان بدهکار است.
اهلش بیایند بنشینند کنار اینها و بنویسند زندگیشان را، تجربههاشان را، خوشیها و دردهاشان را. از لابلای قصههایشان بی شک، نکتهها و پندها دستِ کسانی را میگیرد که دلشان در گروِ خیر و نیکی است.
ما خیلی چیزهامان را گم کردهایم، گم میکنیم. مردمی با این همه گم کرده، ترجیح میدهد فراموشکار باشد؛ فراموشکار بماند…
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ | ادبیات, سیرا, شادمانه |
بیش از سیزده سال پیش بود. خوب به یاد دارم که همزمان بود با دو ماهِ آموزشی سربازی. از سرِ شیدایی، غزلیات حافظ را تایپ کردم. بهانهی ظاهر، این بود که هم اشعار حضرتشان را مرور کرده باشم و هم تایپم بهتر شود؛ ولی فی الواقع تنها دلیلش این بود که «دلم خواست». همین!
حالا ما حصل آن شیدایی، دستمایهی این شیدایی شده: «دیوان حافظ» دستدوز.
دوست داشتم بعد از این همه نانوشتن، حرفی بنویسم که علاوه بر این که نبضی باشد بر این صفحهی از نفس افتاده، لذت یک شیدایی از شیداییهای زندگیمان نیز، همراه داشته باشد.
این اثر که میبینید دستساختهی من و تمام عزیزانیست که در کارگاه کوچکمان ـ سیرا ـ همراهِ هم هستیم.
گفتیم که این دیوان حافظ، تا حد توان، همهی اجزایش باید درست باشد؛ بجا باشد. از همین همهاش را خودمان تایپ کردیم. غزلیاتش را من، قطعهها و مثنویها و قصیدهها را باقی همکاران. کار بازخوانی و اعرابگذاریش هم به گردن حقیر بود. صفحه آرایی و فرمبندی را هم تماما بنده انجام دادم. به قید «درست بودن»، تمامی این مراحل، با نرمافزارهای متنباز انجام گرفت. جلدسازی ـ جز یک بخش کوچکش ـ و دوخت آن هم که کارِ دست است.
این اثر هنوز جا دارد که دستسازتر باشد، اما فعلا توان بیش از این را نداریم.
همین!
خواستم شما را هم در شادی این شیدایی شریک کنم 🙂
۲۳ دی ۱۳۹۳ | تب نوشت, روزنوشت |
لحظهای هست در هر به آغوش پیچیدنی که سرت را وامینهی روی موهایش، گونهات را روی شانهاش، صورتت را روی سینهاش؛ چشم میبندی و بعد نخودکی و ریز، سرت را تکان میدهی، کج و راست میکنی تا آن بهترین خلوت لنگرگاهش را بیابی و یک جایی حوالی آن آغوش، پهلو بگیری. آن بهترین نقطهای که فقط برای همان لحظهی آغوش است، خاصِ همان خلوت؛ بی هیچ صدایی؛ هیچ حرفی نیست. هر چه هست، شما و بوی عود دلی که در مشام شما…
هر به آغوش پیچیدنی را کاش میشد قاب کرد، با تمام جزییات، مانند اثری نفیس، ماندگار کرد و گوشهای از سینهی بیکرانهی زندگی آویخت…
پایین هر اثری هم امضا کرد: این لحظهی آغوش را ما خلق کردهایم…
۲۴ شهریور ۱۳۹۳ | روزنوشت |
خیلی از آدمها، زندگی را در امتداد کهنه زخمهاشان ادامه میدهند؛ چنان که گویی هویت و هستیشان در تدوام زخمها است و اصالتشان در کهنگی. از همین، آنها را دوست دارند، محافظت میکنند و زنده نگه میدارند. دلشان که میگیرد، ناامیدی که کامشان را تلخ میکند، آلبوم زخمهاشان را پیش رو میگذارند، مادرانه به تک تکشان دستی میکشند و به نوبت میلیسند. نه از آن رو که التیامشان دهند. از آن رو که زنده بمانند، خیس و مرطوب و هر چه چرکینتر. در این صورت، همیشه حرف تازهای از جنس درد، برای گفتن خواهند داشت و این، برای ما آدمیان تشنهی همدردی، از لوازم است. بی هیچ زخمی، همدردی نیز نخواهد بود…
این هجمه از جملاتِ قصار که گاه و بیگاه دست به دست میچرخند، خیلیهاشان از جنسِ همین لیسیدنند. از جنسِ بازگویشِ زخمی که حالا باید گفته میآمد در حدیثِ دیگرانی از ما مثلا بهتر، مشهورتر، مقبولتر؛ تا مگر که در ذهنمان قالب بگیرد، قرار بگیرد، بنشیند جایی به نظر درست، درونمان. مثل کتابهای ناخوانده که استخوان لای زخم ماندهاند و نمیدانیم در کدام قفسه و طبقه بچینیمشان، حالا هر قدر هم که دورانداختنی باشند…
حقیقت کجاست؟ یکی به من بگوید حقیقت کجای آن جملاتِ چرکینِ لعنتی، نهفته است که این قدر عزیزشان کرده پیش ما؟ حقیقتی از جنس زندگی، بالیدن، بزرگ شدن؛ نه از جنس تداوم زخمها،دردها، رنجها… اصلا چه شده که این حجم از اندیشهی مولد بشری، بیش از آن که حقیقت را از درون زخمها بیرون بکشد، از خونابه و درد بشوید و رنگ زندگی به آن ببخشد، خود مبهوت و مقهور خود زخمهاست؟ از بازتکرارش جز آن که درد بر درد بیافزاید و اندیشههای زخمآفرین بزاید چه عاید هستی میکند؟
زخمها را باید وانهاد و گذارد و رفت. نگاهداشتشان تنها بهانهی تکرار اشتباههامان خواهد بود…
ما، مردگی میکنیم با زخمهامان، با به اشتراک گذاشتنشان…
کاش بلد بودیم، فقط کمی بلد بودیم به جای زخمها، درسهامان را زندگی کنیم…
پ.ن.
ـ میدانم جمعه نوشتها و شعروارههای گاه و بیگاهم نیز از همین جنس است. آدمیم دیگر… یک وقتهایی چسناله لازم میشویم. به هر صورت من هم که اینها را نوشتم هنوز بلد نیستم که زندگی کنم. خرده نگیرید لطفا 🙂
ـ محتوای اصلی این نوشته را قریب به سه سالی پیش انشا کرده بودم. انرژی بازنوشتنش را از عزیزی گرفتهام که بزرگ است و از اهالی فرداست 🙂 دوستش میدارم و همواره مدیونش هستم.
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳ | خیال, شادمانه |
دیشب خواب میرحسین را دیدم.
دیدم که عدهای رفته بودند مهندس را از بیمارستان بیرون آوردند و با آمبولانس سعی داشتند فراریش دهند؛ چه میدانم؟ تو بخوان آزادش کنند. حضرات کمی دیر متوجه شده بودند و بالاخره در تعقیب و گریز، آمبولانس را گیر انداختند؛ ولی از میرحسین خبری نبود! ظاهرا یک جایی وسط راه مهندس را جابجا کرده بودند.
توی خواب هیچ کس را نمیشناختم. همه غریبه بودند. توی یک سوییت چهل پنجاه متری همراه با آقای دکتری تنها بودم و اخبار را دنبال میکردم. پر سن و سال بود. گمانم هفتاد و اندی سال، با موهایی سفید سفید. عینکی بود. صدای پری داشت. قد بلند و چهارشانه. لباس دکتریش هم تنش بود. خیلی خونگرم و انگار آب توی دلش نمیلرزید.
شایعهی آزاد کردن مهندس توی شهر پیچیده بود و از آن سو از رادیو، پشت سر هم موضوع را تکذیب میکردند.
خواب زندهای بود. همه چیزش با تمام جزییات سر جایش بود.
با دکتر گپ و گفت میزدیم و نگران مهندس بودیم تا آن که زنگ در به صدا درآمد. دکتر در را باز کرد و آن لحظهی باورنکردنی اتفاق افتاد. مهندس با لبخندی همراه با دو سه نفر دیگر که سرشار از ترس و نگرانی بودند وارد شدند.
مهندس دست داد و حال و احوال پرسید. زبانم بند آمده بود. نتوانستم خودم را معرفی کنم. آقای دکتر مرا معرفی کرد
مهندس را بردند آن اتاق خواباندند روی تخت و دکتر سریع معاینهاش کرد. فشارش را گرفت.
مهندس همچنان لبخند داشت. دلش قرص قرص.
آن دو سه نفر رفتند. من را نشاندند پای تخت مهندس که مواظبش باشم.
دکتر هم توی اتاق نبود.
تنها چیزی که یادم میآید آن بود که با مهندس از هر دری سخنی گفتیم.
و من در کمال ناباوری، سیر نمیشدم از دیدار مهندس و از هم صحبتیش.
…
صبح از خواب که بیدار شدم فقط داشتم سعی میکردم جزییات بیشتری از خواب را به یاد بیاورم.
و سرشار بودم از یک احساس خیلی خیلی خوب.
دوست داشتم که صورتش را ببوسم و در آغوشش بگیرم و با افتخار عیدش را تبریک بگویم؛ روزش را تبریک بگویم…
۱۰ شهریور ۱۳۹۲ | روزنوشت |
دستشوییِ محل کار، مکانی است ناچار از زندگیِ کاری هر کارمندِ کلاسیکی و صد البته که بنمایهی این ناچاری، شوق رهایی.
سرشار از شوق بودیم چندی پیش و اندر آمدیم به مکانِ ناچار. در را بستیم و تا سر گرداندیم به عزمِ کار و زار، دیدیم ای دل غافل! صحنه نافرم آباد است. در دل از کوره در رفتیم که کدام شخص ناشخیص مکتب نرفتهای مسوولیت گندکاری خودش را نپذیرفته و جمع کردناش را گردن بیچارهای مثل من انداخته.
با دستی لرزان و دلی پر امید، پاچهی حضرت سیفون را خاراندیم بلکه گشایشی حاصل شود اما دریغ و صد افسوس. دوستمان چنان تپل ظاهر شده بود که هیچ سیفونی را یارای رویارویی با آن حجمِ از توانایی نبود.
سرتان را درد ندهم، ربع ساعتی مشغول بودیم و انواع ترکیبهایی که میشود با یک سیفون و همراهی شیر آب نواخت را اجرا کردیم و البته زجرمان بی اجر نماند و پیروزی حاصل گردید.
پس از فراغت، همچنان که ته دلمان از عصبانیت میتپید، از رفقا آمار گرفتیم که کدام پدر آمرزیدهای چنان هنری به خرج داده. مکشوف شد که شرکتِ همسایه مهمانِ ریشدارِ فوق تنومندی داشتهاند. در وصفاش چنان قصیده میسرودند که انگار اگر حقیر را از وسط تا میکردند و کل هیکلام را سوسیس پیچ، بنده یک ران آن حضرت نمیشدم.
کمی گذشت و آرام گرفتم. به ذهنام آمد بخش عمدهای از توانِ زندگی، صرف رویارویی با مسایلی میشود که ظاهرا دیگران به وجود آوردهاند. نفسِ این مواجههی ناچار، عمر گذاشتن و چالش با موضوعاتی از این دست، خودش مسالهزا است. خود ما میشویم عاملی برای مسایلی در حوزههای دیگر و دیگرانی باید جور کارهای ما را بکشند. از گندکاریهای جمعی مثل ترافیک و زبالهریزان در خیابان و طبیعت بگیر تا همین چیزی که ذکرش رفت. یک چیزی شبیه به موجی که توان از اشتباههای ما میگیرد و راه میافتد در زندگیِ آدمهای مرتبط با زندگیِ ما؛ از عواطف و احساسات تا کوچه و خیابان؛ موجی که تنها صورتش در زندگی آن آدمها متفاوت میشود ولی جنسِ انرژی و جنبشی که دارد یک چیز است؛ و آن قدر میرود که یک نفر پیدا شود که درساش را درست بگیرد و توان از موج، ببرد و همانجا نابودش کند. یا نه، کسی پیدا شود که جانی تازه در آن بدمد و بفرستدش در دل زندگی آدمهای اطراف خودش. تلخیِ بدی در دلِ خود دارد این مکانیزم؛ که مسایلی که در ظاهر، دیگران مسبباش بودهاند فی الواقع توانِ اصلیاش از گندهایی است که خودمان جایی دیگر به زندگی زدهایم و حالا من باب یادآوری یا چه، گذری هم به اوقات ما کرده است…
ما همه اشتباه میکنیم، گند میزنیم، از همه نوعاش؛ فقط نمیخواهیم ببینیم و باور کنیم آنچه را که عاملاش خود ما بودهایم. انگار که میترسیم که با خود واقعیمان روبرو شویم؛ و میترسیم از اینکه درس بگیریم از اشتباههامان؛ و همین میشود که میافتیم در همان دور باطل.
۲۲ خرداد ۱۳۹۲ | اجتماعی, سیاسی |
فردا به حسن روحانی رای خواهم داد.
برای مردمی ـ که به هر دلیل ـ در تمام حرکتهای تاریخیشان، نیازمندِ حضورِ پیشوایی بودهاند که در سایهاش، آگاه و ناآگاه، سینه چاک کنند و علیه جور و ظلم زمان بشورند، هر بهانهای که بتواند بارقهای باشد برای فراگیری این آموزهی اجتماعی که شوریدن هم باید آداب داشته باشد تا نتیجهاش نشود فقر و جهل و فساد و دیکتاتوری، خجسته و مبارک است، خاصه وقتی که آن بهانه، تمرین و مشقی باشد بر خیلی چیزهای دیگر.
انتخابات، حتی در معنای حداقلی که فقط صورتی داشته باشد که ملت بیایند برگهای بنویسند و در صندوق رای بیاندازند و نهایت امر، حاکمان قرائت خودشان را از آرا داشته باشند نیز از بهترین فرصتهاست که مردم، چه در رای دادن و چه در رای ندادن، حرکتِ جمعی بر پایهی تصمیمِ حزبی و صنفی را تمرین کنند. فرا بگیرند که به صرفِ وجودِ پشتیبانیِ احزاب و اصناف ـ حتی به همین دست و پا شکستگی که اکنون هست ـ از شخص خاصی، جایی باید به کسی رای داد و پشتاش ایستاد که ممکن است دلخواهشان نباشد؛ و در سطوح پایینترِ آگاهیِ اجتماعی، فرا بگیرند که غیرت و تعصب فردی، زمانی اثربخش است که در یک هویت بزرگتر بگنجد.
تنها دلیل من برای رای دادن، سهیم بودن در یک حرکت صنفی است. کنارهگیری عارف، بیانیهی خاتمی، صحبتهای هاشمی، بیانیهی روحانی و موضعگیریهای افراد مختلف فرهنگی و سیاسی ـ خاصه عزیزان در بند ـ تصمیمِ لرزانام را محکم کرد.
پ.ن.
دلگیری چند ساله و بغضی که این چند روز بارها ـ از یادآوری صحنهها و عکسها و نوشتههای اتفاقات چهار سال پیش ـ در گلویام ترکید، توان از من بریده بود که بتوانم پیش از این به جمعبندی برسم برای رای دادن یا رای ندادن.
در مجموع، دلایل عزیزانی که بنا را بر عدم شرکت در انتخابات گذاردهاند را غنیتر یافتم اما از همان منظر که عرض شد، حرکتِ تحریمِ انتخابات به خصوص با توجه به مختصاتِ این چند روز، خالی از هویت صنفی و حزبی است و تنها به همین دلیل، آن را در شاکلهی فعلی، موثر نمیدانم.
اشارهام به احزاب و اصناف به قدر درکی است که جامعه از آن دارد، به قدر مجالی است که حکومت برای ظهورش میدهد؛ ولی در هر صورت وجود دارد و پنهان و آشکار مردم با آن تعامل میکند. مثلا ملت به آن میگوید اصلاحطلبان بدون آنکه مرز مشخصی برای آن داشته باشد و رهبر اصلاحطلبی را خاتمی میداند در حالی که به معنای واقعی، اصلا حزبی نیست. خاصه اینجا که نام حزب و صنف کافی است که حاکماناش کهیر بزنند.
۸ فروردین ۱۳۹۲ | خاطرات, شادمانه, عزیزان |
بستهی نان سنگک را از فریزر بیرون میآورم و سر صبر روی گاز گرم میکنم. از حواس پرتی، یکیشان را خیلی شیک میسوزانم. بابا ساعتها است که در خانه تنها بوده و از وقتِ ناهارش به افق بابا گذشته است. بابا، بابای بیتاب و گرسنه را میآورم و پشت میز نهارخوری مینشانم؛ به قول خودش: پارک میکنم. ناهار، الویهی مامانساز داریم.
قسمتهای خشک و تیز نان را جدا میکنم تا دهانِ بیدنداناش، آزرده نشود. برای بابا لقمه میگیرم. لقمههای کوچک. لقمههای پرملات. لقمههای خوشمزه. لقمههای دعا خوانده…
بابا لقمهها را با دندانهای نداشتهاش میجَوَد…
و نگاهاش میکنم؛ تمام جزییات صورتاش را و تمام ظرایف حرکتاش را…
و عشق است حالا که در همهی وجودم تپیدن میگیرد…
و به این فکر میکنم که در سی و پنج سالگیِ زندگیام، چه خوب است دوست داشتنِ بابا، به تماشا نشستناش، در آغوش کشیدناش، نوازش کردناش، بوسیدناش، حمام بردناش، تر و خشک کردناش…
یاد مامان میافتم که چهار تا بچهی شر بهزور کماش بوده و حالا ده سال است با چه سختی، تیماردار بابا بوده…
و باز سرشار میشوم از احساس شگرف دوست داشتن…
و تک تک اعضای خانوادهام ـ بهترین دوستان و همراهان زندگیام ـ را مرور میکنم…
و به این فکر میکنم که چه خوب خواهد بود که یک سال دیگر، چنین روزی، چنین جایی بنشینم کنار بابا و برایاش لقمههای نان سنگک بگیرم و به سی و شش سالگیِ زندگیام فکر کنم و لبریز شوم از عشق…
۲۲ بهمن ۱۳۹۱ | شادمانه, کاغذگری |
آدمی باید کرمهای وجودش را جدی بگیرد. اگر نگیرد، جایی میریزدشان که نباید. داستان گلخانهی خیاردرختی برایام حکمِ کرم داشت. البته حُکماً خیاردرختی بیشباهت به کرم نیست؛ ولی خوب! اگر همان موقع جدیاش نمیگرفتم محتمل بود میزدم به کار کشت ماریجوانا؛ که البته حالا که خوب فکر میکنم بد هم نبود؛ هم فال بود و هم تماشا.
دو سال پیش هم که از بختِ تصادفخیز ما، تصادف کردم و جلو پنجرهی ماشین نازنینام شکست و مناسبِ حالاَش، در بازار چیزی پیدا نشد، ساختِ جلوپنجرهی دستساز شورلت نوا، شد کرم دیگری که باید در جا ریخته میشد. البته بگویم آن فلان فلان شده که یک جلوپنجرهای که گویا شکسته هم بوده و در انبار ورامینِ حضرت آقا خاک میخورد و نادیده، میخواست به ما دویست هزار تومان، فروش کند هم در فربه شدن کرم مذکور بیتاثیر نبود. تازه پیشکی هم طلب میکرد کل پول را مرتیکهی چیز.
بحث کرم، خیلی مهم است البته؛ که در اینجا به قدر یک مقدمه، کفایت میکند.
و اما اصل ماجرا…
این کاغذها که میبینید دستاوردِ یک کرمِ دیگر است. کرمِ کاری از جنسِ چوب، علف، کاه، گل، ساقه، برگ، آب و از جنس هر آنچه جاری است در دامن آفتاب. کاری که عطش به آفریدنِ متورم در وجودم را کمی آرام کند و در عین حال، آرامش طبیعت در آن جاری.
پیش از این، در کنار کارِ اصلیاَم، مدتها پی کاری میگشتم که همینها که گفتم را برایام یکجا داشته باشد. خیز برداشته بودم که جستی بزنم به کارهای چوبی ولی به هر دلیل، نشد. گذشت و قلقلکِ کرمِ تازه را تحمل میکردیم که ییهو، از برکتِ دورهمیهای دوستان هممدرسهای، تالاپی، ایدهی کاغذ دستساز را زدند توی صورتام. همین هم قصهی بانمکی دارد که بماند برای بعد.
حالا با دو نفر از دوستان قدیمیام، علی و خدایار، کارگاهِ کاغذ دستساز راهانداختهایم؛ کاغذگری طهران 🙂
البته فقط کاغذ نیست، محصولات دیگری از جنس کاغذ هم هست. مثلا دفترهایی که تقریبا همه چیزش دستساز است و طبیعی. برنامه داریم که اگر عمری باقی بود و کارها خوب پیش رفت، تنوع خوبی از انواع کاغذ و محصولاتِ برپایهی کاغذ را داشته باشم.
پنج ماهی میشود که از شروع به تجهیز کارگاه گذشته اما عملا یک ماه است میتوانیم بگوییم کاغذِ دستسازِ قابلِ ارایه داریم.
خلاصه این که کاغذهای دستساز ما را بخرید لطفا 🙂
بعدتر، بیشتر خواهم نوشت، إن شاء اللّه 🙂