(اینها در واقع شش تا عکس بود، در فرآیند انتقال سایت متوجه شدم که کلا کتابها دیگر روی سایت نشر ماهی نیستند. برای همین یک عکس تالاپی با همین کیفیت داغان گذاشتم که اصل موضوع علی الحساب از دست نرود؛ بیست و نهم آبان ماه نود و نه)
این بندهی خدا را نمیشناختم. اولین بار نامش را دیشب شنیدم. اولین بار طرحهایش را دیشب دیدم؛ محمد، خسته نشست و طرحهای روی جلد کتابهای تازهشان را نشانم داد. عذر خواهی کرد از آن که دیر آمده. رفته بود سری بزند به آقای داوری که کهنسال است و وضع خوبی ندارد. با دخترش سحر زندگی میکند. طرحها را نشانم میداد و با ناراحتی تعریف میکرد که چقدر سحر مریض احوال بوده. دختر فلجی که روی ویلچر است و سی سالی هست که پدر پرستاریاش را میکند. دختری که زبان فرانسه خوب میداند و ترجمهها ثبت دارد در دفترش. یک هفته بوده که آنفلانزا گرفته بوده و کاری از پدر پیرش ساخته نبوده. با اصرار راضیاش کرده که بروند دکتر؛ و برایم از زندگیشان گفته که چهقدر در تنگا هستند؛ و من مبهوت طرحها هستم…
خیلیها میشناسندش. نیازی به معرفی من ندارد. آثارش همه جا هست. آثار مردی افتاده و سالمند با دختری شکسته و خانهای که زن ندارد. تصویرگری که به هر دلیل تصویر زندگیاش را به نقل باید شنید و دید…
از جنس بهرام داوری، سحر داوری کم نیستند میان ما که حالا با تنگناها دست و پنجه نرم میکنند و ما ـ مردممان را میگویم ـ قبول کنید که عین خیالمان نیست. عین خیالمان نیست که بالاخره اینها بخش هر چند کوچکی هستند از ما و البته بخشی اثرگذار، اثرگذار به اندازهی خودشان، به اندازهی اثرشان، هنرشان؛ و ما اثرشان را گرفتهایم و دست به دست چرخاندهایم، بهبه و چهچه گفتهایم و به یکی واژهی ساده قناعت کردهایم؛ و یادی هم نمیکنیم از خود آنها؛ از زندگیشان؛ از دردهاشان که درد ما هم هست. درد ما هم باید باشد. ما، خیلی قدرناشناسیم، خیلی…
داوریها تکرار شدهاند و خواهند شد. نمیگویم این تکرار، خاص همین مردم است اما سابقهای که ثبت است از این مردم بیش از حد پر و پیمان به نظر میرسد…
وای به فرداروزِ ما؛ وای به فرداروزِ بزرگان ما…
پ.ن. اینها را جمعه بیست و یکاُم بهمن نوشتم که به لطف تحریمهای اینترنت ملت در این چند روز، الان توانستم روی سایت بگذارماش.
لطفاً نیشتان باز شود. کجکی لبخند ملیح در کنید از خودتان. قلقک ته دل نیز فراموش نشود لطفاً 🙂
البته اینها را هم نمیگفتم همین اتفاقها میافتاد، به گمانم. اصلاً ذات این موضوع که در یک جایی، یک نقطهای از کائنات، از عالم هستی، چکی کشیده شده در «وجه شبکهی جهانی اینترنت» جمیع همهی خوشیهای عالم است 🙂
مطلقاً هیچ درکی از این ندارید که چهقدر خوشحالم و احساس رهایی میکنم از به اشتراک گذاشتن این تصاویر. این چکها بخشی از خاطرات به دل ماندهی باشگاه دانشپژوهان است که سالهاست همچون یک کَکِ وظیفهشناس مقام گرفته در تنبانمان هی خاراند و خاراند و ما هم به ناچار دم برنیاوردیم. صرف قولی که آن زمان به صاحب چک داده بودیم که «فعلا» داستان وبلاگی نشود، زیپ دهانمان کشیده بود. بالاخره آدم ظرفیتی دارد. چند سال بگذرد و آن کک معروض، به تناوب بخاراند که نمیشود! زخم شد بس که خاراند. یک جایی باید دمش را گرفت و مرخصش کرد.
حالا خودت را بگذار جای آن بیچارهای که چکها را گرفته و این عبارات را خوانده. بعدش به این فکر کن که انصافاً این دوستمان چهقدر هنرمند بوده که عین همینها را نقد کرده. خداوکیلی ای ول دارد!
خوب البته در کنه این طنز، تلخیهای بسیاری هم هست که مطلقاً از حوصلهی حقیر خارج است. خودتان بسط دهید موضوع را و دور هم باشیم.
به قاعدهی این دنیا، این داستان نیز قطعاً ادامه خواهد داشت و خواهید دید که چه چکها که «در وجه شبکهی ملی اینترنت» صادر نخواهد شد 🙂
کسانی هستند در زندگی که شنیدن اسمشان یا دیدن و شنیدن اثری از آثارشان، کلیدِ صندوقچهی هزاران هزار خاطره و احساسِ شگرفی است که در انبوهِ کدورتِ روزمرگی و اندوهِ لاجرمِ این روزگار، شادی و تازگیشان را وانهادهاند و دستمان به بازگشودنشان نمیرود. حالا هر بهانهای که نامشان را صدا بزند، شعرشان را باز بخواند، آوازشان را از نو نجوا کند، غنیمتی است که باید قدرش نهاد.
و دیشب به بهانهی زادروزم، تکرار نام یکی از آن کسان را هدیهام کردند…
و البته ساده نیست قدر نهادنش که انگار هر چه بگویی و هر کار کنی باز ته قلبت گمان میکنی که کمگذاشتهای…
تنها خیلی ساده همین را میگویم: ممنونم… ممنونم…
راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نمنمِ باران،
چند چشمه، چند رود، چند دریا گریه دارد؟
حوصله کن بلبلِ غمدیدهی بیباغ و آسمان
سرانجام این کلید زنگ زده نیز
شبی به یاد میآورد
که پشت این قفلِ بدقولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا… دریایی هست
پ.ن. کاوهی عزیز… نمیدانم از چه، حالا یا از فراموشی، شاید هم آن موقع نخواستم بنویسم، خلاصه ننوشتم که تمام خوشی این هدیه از سر زحمت و توجه تو بوده… حالا با تأخیر مینویسم… خلاصه همین
وضعیت به گونهای است که نوشتن از هر چه که تنه بزند به آگاهی، بوی سیاست میگیرد و خشتک نویسنده در معرض خطر. برای مایی که به هزار و یک دلیل، باید سرمان در آخورِ خودمان باشد، ننوشتن از اینگونه حوزهها، از بدیهیات است؛ اما یک چیزی هست که توی گلویمان گیر کرده است این چند وقت و ترسمان از غمباد گرفتن بیشتر شده؛ پس مینویسیماش علی الحساب.
این خیال خامی بیش نیست که تحریمهای پی در پی بلاد راقیهی خونِ مردم بمک، به هدف تحدید و فشار بر ایران باشد در راستای شفافسازی و شاید رهاسازی فعالیتهای هستهای. آنها میدانند، اینها هم میدانند که تحریمها فرآیندها را شاید کند نماید ولی متوقف، نه.
تحریمها به نظرم یک عملکرد بیشتر ندارد در حال حاضر، آن هم پیشآمادگی سیستمهای اقتصادی خودشان است برای یک شوک احتمالی اقتصادی بزرگتر. آقای تحریم که میآید، حضرات شرکتهایی که چنگول زده بودند به هر کجای اقتصاد ایران، خاصه انرژی و نفت ـ که بزرگترین پولها هم آنجا میچرخد ـ به تکاپو میافتند که دامنشان را جمع کنند که زیرِ لگدِ ایشان نماند، خاصه جایی که اردنگی هم محتمل است. این فرآیند زمان میبرد مدتی که جا بیافتد و بنگاههای اقتصادی به قاعدهی جدید بازی کنند و منافعشان را بهینه. بهترین کار هم ـ شاید ـ این باشد دست از بخش چنگول زده بکشند و بروند سراغ بخشهای چنگولخورِ عراق مثلا؛ یا عربستان. بازارشان را در جایی دیگر غیر از ایران جستجو کنند.
وقتی زمان کارش را انجام داد، همه چیز آماده میشود برای آن شوکِ بزرگتر. تحریم، مهمترین فانکشناش این است که ضررهای اقتصادی احتمالی را برای خود کشورهای صاحب پول و صنعت، کمینه کند؛ حداقل در مورد ایران و با وضعیت کنونی اینگونه فکر میکنم.
حالا این شوک چیست؟ به من چه که چیست 🙂 قطعات این پازل روشنتر از همیشه دارد چیده میشود و به من ربطی ابداً ندارد که الان دارد چه نوع آلاتِ جنگیِ متعلق به کدام تخمِ جنی از بخشِ تنگِ همیشه هرمزِ خلیجِ همیشه فارس عبور و مرور مینماید و در کویت و آذربایجان و ترکیه چه میگذرد. فقط همین را تکرار میکنم که بترسید از این اسراییلِ حرامزاده.
آمریکا به هر دلیل نمیخواهد که خودش آغازگر شلوغ پلوغی دیگری باشد؛ اما بدش نمیآید که حالا کمی برای دنیا وجههای پدرانه و جدید از خود نمایش دهد و برود آن گوشهای که آشوب شده، بچههای شیطان به جان هم افتاده را تأدیب کند. بدیهی است که هر قدر آن بچه سابقهی بدتری ثبت داشته باشد و سیفیت میفیتتر باشد، باید بیشتر تأدیب شود، علی الخصوص که ظن بر این باشد ته جیباش یک تیر کمان مگسی، چیزی قایم کرده ناکس. از آن حرامزاده هم که ذکرش رفت البته دلِ خونی دارد و شاید توی آن هیر و بیر و محض دل خوشک به پسگردنی، پشتدستی، انگشتی مزیناش کند.
اصلاً گور بابای اتحادیهی اروپا و سردمداران فلان فلان شدهاش که تحریم در میکنند از خودشان. روسیاهِ بدمحاسبهگر هم که نیستیم و نمیخواهیم باشیم. پس همین میماند که ما برویم تنبان خودمان را بچسبیم دو دستی و اگر خدا قبول کند قصهی ارز و سکه و طلا را هم بگذاریم به حساب موقعیتهای درخشان فعلی مملکت.
خواب مدرسه میبینم هنوز… خوابهای نازک مدرسه. همان بچهها هستند و همان بازیها و شیطنتها. همان معلمها هستند و همان دهانصافکردنها. پانزده سال است که خواب مدرسه میبینم؛ پانزده سال…
همه هستند؛ همدورهایها؛ سالبالاییها؛ سالپایینیها؛ معلمها؛ ناظمها؛ علیآقا؛ آقای امیدی (کوتیلت)؛ آقای نیکپور (دیود). خوابها شادند؛ سرشار از شوق و شوخی و خنده و بسکتبال و فوتبال. هیچکس بزرگ نمیشود در این خوابها. هیچکس کوچک نمیشود در این خوابها. همه، همان هستند که هستند…
احمقانه به نظر میرسد ـ ظاهرا ـ این که کسی باشد، گاه و بیگاه هوس کند بیمار شود، آنچنان که بیافتد گوشهای و نتواند سادهترین کارهایش را خودش انجام دهد. تبش بگیرد و لرز کند و بسوزد. چند لا لباس بپوشد و شُر و شُر عرق بریزد. آنقدر ناتوان شود که برای یک لحظه هم شده مرگ را بو بکشد.
بارقههایی از این حماقت را سالهاست که در خودم کشف کردهام. مازوخیستیتریناش، تب است. عاشق تب بودهام همیشه. خاصه وقتی که لرز میکنم و رگههایی از تیرکشیدن و مور مور شدن توأمان شروع میکند روی پوستم راه رفتن. همیشه این وضعیت برایام معنویت خاصی داشته. از جنس یک لذتِ ویژهی درونی که هیچگاه نمیشود با کسی به اشتراکاش گذاشت. معنویتاش وقتی بیشتر میشود که سایههایی از شهود و هذیان هم قاطیاش شود. زمان بُعد دیگری میگیرد و مفاهیم منتسب به اشیاء و موجودات کنارم پا از مرز ادراک همیشگیام فراتر مینهند. نیرویی عجیب در وجودم قلیان میگیرد و انگار میخواهد عاشقانهترین و حماسیترین لحظات، در اوج همان ناتوانی، به شعر و غزل، تعبیه در منقارم شوند. شاید توهم باشد؛ و اگر باشد خوب توهمی است…
حالا که این سطور به سرانگشتان تبدار و آب دماغی به رشتهی تحریر در میآیند، بنده در متن یکی از همان «گاه و بیگاه»ها هستم. البته مطلقاً دوست نداشتم که اینقدر قافیه را به من تنگ میگرفتند. میدانم که آن بالاییها میتوانستند کاری کنند که فقط تب داشته باشم و کمتر سریدن دامن حضرت عزراییل را روی صورتام احساس میکردم؛ ولی خوب! نکردند! لابد حکمتی داشته. این پنجمین روزی است که ممتد تب دارم 🙂 ایناش که خوب است. بدش آن جایی بود که دو روز مطلقاً غذا نخوردم، نخوابیدم و نفسام هم بالا نمیآمد. ضعف شدید و درد بدن و استخوان و سرفههای سهمگینِ سینه زخم کن! چند باری هم که به نوعی افتادم واقعاً توان تکان خوردن نداشتم چه رسد به بلند شدن. ترکیباش ورای حد تقریر ترسناک است. انصافاً خیلی بد بود. خیلی خیلی بد بود. آنقدر که از خیر تباش هم میشد گذشت. آنقدر که آدم به چشم خودش میبیند هر آن فلانی که متصور است از آدم زاییدن میگیرد.
اینها را گفتم که بترسانم شما را و بگویم که بروید واکسن آنفولانزا بزنید. با این حال و روز بعید میدانم که تا دو سه روز دیگر هم بتوانم سرپا شوم. تازه! با این که حالا کمی بهترم باز یک نکته باقیمانده و آن هم این که صورت مسأله کمی تغییر کرده، از آن فلان زا به عفونت ریه و سینوسها 🙂
این شِکرخوابهای بامدادی هم خاطرههایی میسازد گاهی که میشود با آن از نو بنفراخی را تعریف کرد؛ چه بسا همتِ مضاعف را. چه ربطی دارد؟ میگویم الان. بگذارید این آخرین حماسه را برایتان نقل کنم و یک احسنت گنده، حوالهام کنید.
اسبابِ بیدارباش ما موبایلمان است که به نوای قطعهی «سلام» هر صبح ما را و البته همسایههای ما را مینوازد. آقای موبایل به شرط اسنوز، هر ۹ دقیقه به مدت حداکثر یک دقیقه سلام میگوید.
برای این که دستمان زود محضر موبایل را درک نکند، شبها بعد از کوک کردن، میگذاریماش روی میز ناهار خوری، بلکه آن چهار پنج متر راه رفتن از تختِ خواب تا میز، خواب را از سرمان بپراند.
و اما حماسهی روز پنج شنبه…
ساعت هفت آقای موبایل سلام گفتن آغازید. از رختِ خواب برخاستیم و تلو تلو خوران خودمان را رساندیم به موبایل و اسنوزش نمودیم. سپس به آشپزخانه رفته، کورمال کورمال کتری را آب نموده، روی گاز گذاشته، روشن نموده و یک کله مجدداً چپیدیم در بستر.
ساعت هفت و ده دقیقه تقریباً، به همان ترتیب از رختِ خواب برخاستیم و تلو تلو خوران خودمان را رساندیم به موبایل و باز اسنوزش نمودیم. سپس دوباره به آشپزخانه رفته و این بار، کورمال کورمال چایی را بار گذاشته، زیر گاز را کم نموده و بی فوتِ وقت پیچیدیم به آغوشِ بستر.
ساعت هفت و بیست دقیقه تقریباً، از رختِ خواب برخاستیم، تلو تلو خوران خودمان را رساندیم به موبایل، اسنوزش نمودیم و چون خیلی خوابمان میآمد و حال بیدار شدن نداشتیم، دوباره محضرِ بستر و اینا.
…
مختصر و مفید: ساعت تقریباً ده، از رختِ خواب برخاستیم، تلو تلو خوران خودمان را رساندیم به موبایل، کمی ایستادیم، فکر کردیم، رفتیم جلوی آینه و به خودمان ادای احترام نمودیم 🙂
یعنی حقیر ۱۸ بار ـ تقریباً هر ده دقیقه یک بار ـ از توی رختِ خواب بلند شدم، تلو تلو خوران خودم را به موبایل رساندم و اسنوزش کردم و دوباره بگشتم به رخت خواب…
(اینجا قبلا یه عکس بود به این نشانی. دیدم که کلهم عکس و صاحب عکس غیبشان زده و پیدایشان نیست. من هم بیخیال شدم | بیست و نهم آبان ماه نود و نه)
تهِ کلامم همیشه میگرفته. زبانِ اَلکنم جزیی همیشگی از بودنم بوده و هست؛ آن قدر که حتی آن جایی که باید خودم را میفهمیدم، نفهمیدم و بیآواز از رازِ نگاهِ ملتمسم گذر کردهام به تمامِ جاهایی که نباید. خودم را امتداد دادهام به همهی افقهایی که همیشه نافهمیده گذاشتمشان. برای این منِ خِنگ، این منِ ساده، این منی که واضحترینِ حرفها، اتفاقها، تصویرها را درست نمیبیند ـ نمیخواهد ببیند ـ استعاره و کنایه که دیگر خود فاجعه بود. جا ماندهام از استعارهها و کنایهها، همیشه. زمانی میفهمیدمشان که فایدهای نداشت و چشم که باز میکردم، به سادگی و بچگی و بیسیاستی، به صلابه کشیده بودندم؛ چشم که باز میکردم، من مانده بودم و تنهاییِ درونیِ غریبی که از درون ذره ذره تحلیلام میبرد.
شاید این رفتارِ بیمارگونهی مینیمالیستیام، سادگیِ احمقانهای که دوست دارم در همه چیز و همه جا باشد ـ ولی نیست ـ از همین است. شاید اصلا میترسیدهام که درست ببینمشان؛ همانگونه که هستند: پیچیده. شاید توان این را هیچگاه نداشتهام که این همه جزییات و ظرافتهای مربوط و نامربوط را با هم یک جا ببینم و بفهمم؛ و دست آخر خودم را اسیرِ «چرا»هایی میدیدم که همیشه گریزان بودهام از آنها. تلخ است؛ از جنسِ درونِ آدم، از جنس بغض، از جنس خفقان، از جنسِ این که تهِ تهِ وجودت، تنهایی. تلخ است؛ تلختر از تلخیِ همهی آن چه را که در فضای بیرون از ذهنمان، زندگی ناماش کردهایم.
یک چیزی کم است بینِ من و خودم، بینِ من و زندگی. چیزی، مترجمی، مبدلی که سادگی و پیچیدگی را به هم، درست و دقیق ترجمه کند، تبدیل کند…
حالا گفتنیتر است… این که هر جا که با تمام وجود تلاش کردهام چیزی را که در ذهنم نقش بسته است، به زبان بیاورم و نتوانستهام، پایانش را به تلخی و ناامیدی، آگاه و ناخودآگاه اضافه کردهام: … یا چیزی شبیه به این.
این گزاره از بیخ غلط است. وقاحت، حماقت، بلاهت و هر چیزِ نکوهیدهی ناجور حد ندارد و آیینهی تمام عیار اینها، مجموع در … (بعضی چیزها).
دوشنبهای ـ عید قربان ـ منزل بودم و سرم به کاری گرم که در خاطرم نیست چه بود. پریسا (بعضی چیزها) را مهمان سکوتِ عیدمان کرد. ناخواسته میشنیدم رشحاتش را که از تلویزیون میتراوید.
بخشی از سریالی بود به نام «از یاد رفته». گذشت و گذشت تا یک جایی از فیلم «فروتن» هم صحبت «شریفی نیا» شده بود و هر دو به کرسیشعر گفتن مشغول. این که میگویم کرسیشعر دقیقا منظورم همان است: کرسیشعر.
دنبال نمیکردم داستان را اما یک چیزی آن وسط گوشم را تیز کرد و به زور سرم را چرخاند به صفحهی تلویزیون. در بینابین آن همه جملهی بیربط و مضحک، نوای ساز میآمد، سنتور. نوایی، مضرابی، ضرباهنگی که اگر شنیده باشیاش امکان ندارد چند لحظه مبهوت نمانی، نایستی و دوره نکنی خاطرهها و تنهاییها و آرامشهایی که با آن داشتهای. مضراب مرحوم مشکاتیان بود. آلبوم بر آستان جانان…
و تمام شیرینی آن یک لحظه حیرتام دیری نپایید که تلخ شد. از صدای آسمانی شجریان خبری نبود! فقط قطعات تکه پاره شدهای بود که پخش میشد در پشت اراجیفِ آب آلبالویی فروتن و شریفی نیا. دیگر حرفهایشان گم بود و به گوشم نمیآمد. با دقت سنتورِ مشکاتیان را دنبال میکردم و با خودم میگفتم الان شجریان این را میخواند؛ و نخواند! الان باید آن را بخواند؛ و نخواند!
در آن لحظه… در آن لحظهی تلخ… چگونه بگویم که چه احساسی داشتم…
آنها منِ بیننده را، منِ ایرانی را، منِ ـ نسبتا ـ مسلمان را بلند بلند مسخره کردند. من را و تمام مردم را مسخره کردند. و به ریشِ من ـ ما ـ خندیدند و بلند بلند گفتند که حقتان همین است و هیچ گهی هم نمیتوانید بخورید.
آنها نه تنها ما را بیشعور فرض کردند و میکنند که حتی هنر را و هنرمندان زنده و مرده را مسخره کردند.
آنها راستی و صداقت را مسخره کردند، میکنند و خواهند کرد.
…
سوالی دارم از دستاندرکاران سازندهی فیلم اعم از (بعضی چیزها). فرض میکنیم که شمای هنرمندِ فیلمساز، آن قطعه را ابتدا کامل گذاشته بودید که بعدا به شما گیر دادند که صدای شجریان ممنوع! یعنی آن قدر شعورتان نمیرسید برای آن که یک قطعهی هنری مثله نشود، حرف و حدیثی هم بعدا پیش نیاید، بروید یک قطعهی سنتور نوازی سولو پیدا کنید و بگذارید روی فیلم؟ این قدر هم زحمت بیرون کشیدن صدای شجریان هم به دوشتان نمیافتاد؟
چیزی غیر از عمد و دشمنی و تحقیر در این ترکیب نمیبینم: (بعضی چیزها)، کرسیشعر، شریفی نیا، حذف صدای شجریان و مثله کردن یک قطعهی هنری که اگر نگوییم بهترین، قطعا میتوانیم بگوییم از بهترینها و جاودانهترینها است.
بله! به ریشمان بلند بلند خندیدند، میخندند، خواهند خندید…
نزدیک به چهار سالی هست حالا که در رستهی آمریکاییسوارها دستهبندی میشوم. تعریف بهتر و درستتری از موجودی به نام ماشین دارم. در این مدت، هر روز هم که گذشته راضیتر بودهام از داشتنش.
با کودکِ درونم که خلوت میکنم و شروع میکنیم رویاپردازی، به ایشان عرض میکنم اگر پولدار بودم، این را که نگه میداشتم، هیچ، قطعا دو تا ماشین دیگر هم میخریدم. یک کادیلاک برای مهمانی و امورِ باکلاسی، یک پونتیاک ترنزم هم برای عشق و حال و جوانی. این شورلت را هم میگذاشتم برای سفر و خرید و تأدیب ورود ممنوع آمدگان و لاییکشندگان و سبقت بیجا گیرندگان و جای پارک گشاد کردن و کوچه باز نمودن و از این جور امور روزمره.
و حالا اندر فواید ماشین آمریکایی.
عرض شود که آمریکایی سوار شدن خیلی حُسن دارد که الان به چندتایی از آنها اجمالا میپردازم.
⭕️ همانگونه که گفتم، نگاه و تعریفات را از ماشین بما هُوَ ماشین، اصلاح میکند. دیگر پراید و پژو و کلا خیلی از ماشینها برایت حکمِ حداکثر سهچرخه را پیدا میکند. کلا بچهبازی میشود این چور چیزها.
⭕️ البته تعریفات را از خیلی چیزهای دیگر هم عوض میکند. از راحتی، تصادف، احترام، ایمنی، فرهنگ رانندگی، سپر. حتی تعریفات را از افق هم عوض میکند. افق جایی نیست که آسمان و زمین به هم میرسد؛ افق جایی است که آسمان و کاپوت به هم میرسد و چه افقی شاعرانهتر از این که فرو بروی توی صندلی و چُپُق و چایی در دست، از حد فاصل کمان بالایی فرمان و داشبورد غروب خورشید را نظاره کنی.
⭕️ بزرگت میکند. دریا دلت میکند. نمیتوانم دقیقا بگویم یعنی چه ولی ترکیبی است از حوصله، ترحم و احساسِ پدرانه داشتن به باقیِ ماشینها و رانندهها. دیگر از این که کسی نافرم رانندگی کند و بد رویت بکشد، شاکی نمیشوی. احساسِ ترحم نسبت به دیگران قُل میزند در وجودت؛ و یا کلا چیزهایی شبیه به این. به موقعش هم میتوانی پدری کنی و فرزندان چموش را جای خودشان بنشانی. هر چند که ممکن است چند تا فحش و لیچار هم نصیبت شود ولی آخرش مهم است که هیچ کس هیچ غلطی نمیتواند بکند.
⭕️ احترام داری کلا. وقتی میخواهی بپیچی، همه میایستند تا کمر خم میشوند، از شدت شوق 😁 بوق میکشند تا شما اول بپیچید. حق تقدم اصولا در همه جا با شماست. چه دیگران بخواهند و چه نخواهند.
⭕️ به موقعش میتوانی به دیگران زور بگویی و از روی دیگران رد شوی. این نکته در تهران از اهم نکات و ویژگیهاست.
⭕️ میتوانی با خیال راحت تصادف کنی یا دیگران با تو تصادف کنند. و خوب! شما به جوراب چپتان هم نباشد.
⭕️ میتوانی در جایی که لازم باشد، جای پارک باز کنی؛ یا حتی کوچهای که به خاطر بد پارک کردن یک ماشینِ ابله بسته شده را باز کنی و خیرت به دیگران هم برسد.
⭕️ میتوانی ماشین در جوی افتادگان را در بیاوری؛ یا بالعکس، در جوی نیافتادگان را در جوی بیاندازی؛ که خوب! البته این آخری توصیه نمیشود بای دیفالت.
⭕️ درست است که وزنش سه برابر پراید است و مصرفش دو برابر ولی در نظر بگیرید که نصف یک پراید پول دادهای، ده برابر پراید راحتی و آسایش داری، شونصد برابر پراید ایمنی داری، هزینهی نگهداری تعمیراتش ـ اگر ماشین سالم و روی پا باشد و شما هم ماشیننگهدار ـ تقریبا برابر پراید است.
⭕️ از لحاظ سرعت در کفی حرفی زیادی برای گفتن ندارد اما در سرابالایی خفن جواب میدهد. به شخصه تجربهی سوسک کردن به طرز بسیار جدی سمند، پرشیا، دویست و شش و لوگان را داشتهام. یک بار هم به طرز راضی کنندهای یک راس آزرا را در جادهی شمال متحیر کردم. ماشین ما پنج نفر بود با صندوق عقب پر. حضرت آزرا سه نفر داشت و با سرعتی کمی بیش از سرعت ما سبقت گرفت و صدای موتورش نشان میداد که دارد جر میخورد. کلا ماشین، قدرتی است تا سرعتی.
⭕️ دوستان زیادی هستند دور و بر که کُری ماشینهاشان را میخوانند. اگر زیادی رجز خواندند، بگویید: هر وقت ماشینتان در دندهی دو، صد و ده تا پر کرد، آن وقت بیایید با هم حرف بزنیم! عموما همین کفایت میکند.
⭕️ اگر ناچار شدید جایی پارک کردید که نوشته بود «حمل با جرثقیل» خیالتان راحت است که حضراتِ نیسانِ آبیِ بالابردارِ چراغ چرخولکی، جگر نمیکنند چپ هم نگاه ماشین شما کنند. اگر هم به اشتباه نگاه چپ نمودند، باکتان نباشد، دو سه متر جلوتر میگذارند و میبوسند و میروند پیِ کارشان.
و چیزهای دیگر که فعلا یادم نیست.
جمعبندی آن که به نظرم بسیار منطقی است که آدم به جای آن که مثلا پانزده میلیون تومان پول زبان بسته را بدهد دویست و شش یا هر دوچرخهای در این رده بخرد، برود سه چهار تا شورلت نوا بخرد. یا این که یک دانه بخرد و باقی پولش را اساسا عشق و حال کند.